روان تحلیل / مطالب / فیلم

توت فرنگی‌های وحشی

1398/10/11

چکیده
پروفسور بورگ (شوستروم) همراه عروسش، ماریانه (تولین)، که در زندگی زناشویی با همسرش (بیورنستراند) مشکل دارد، برای دریافت دکترای افتخاری (در پنجاهمین سالگرد فارغ‌التحصیلی‌اش از دانشگاه) به لوند می‌رود. در راه، ابتدا سه جوان، سارا (آندرسون) به همراه دو پسر و سپس زوجی را که با یکدیگر مشاجره دارند سوار می‌کنند. در طول سفر بورگ دچار کابوس می‌شود و خاطرات خوش و ناخوش گذشته جلوی روی او جان می‌گیرند. (سارا شخص دیگری است که در کودکی دوست می‌داشته است). پس از مراسم در لوند، به‌نظر می‌رسد سارا و دوستانش واقعاً بورگ را دوست دارند. او حالا آرام به خواب می‌رود...

 

تحلیل روانشناختی و فلسفی فیلم توت فرنگی‌های وحشی

 

 

نوشته: احسان احمدی
(دانش آموخته دوره تربیت مدرس و تحلیلگر یونگی در روان تحلیل)

 

Smultronstallet که به غلط در زبان انگلیسی wild strawberries ( توت‌فرنگی‌های وحشی ) ترجمه شده است، عنوان یکی از تامل‌برانگیزترین آثار اینگمار برگمان فقید و محصول سال ۱۹۵۷ است. ( در واقع در زبان سوئدی، Smultronstallet به محل رویش توت‌فرنگی‌های وحشی اشاره دارد نه خود آن ). این اثر به یاد ماندنی موفق به کسب جایزه خرس طلایی جشنواره برلین در سال ۱۹۵۸ و جایزه بهترین فیلم خارجی زبان در گلدن گلوب سال ۱۹۶۰ شده است. توت‌فرنگی‌های وحشی، همچنین در مراسم اسکار سال ۱۹۶۰ یکی از نامزد‌های بخش بهترین فیلمنامه غیراقتباسی به شمار می‌رفته است.
 
برگمان در توت‌فرنگی‌های وحشی حدود دوازده ساعت از زندگی پزشکی ۷۸ ساله به نام ایزاک بورگ را روایت می‌کند که قصد دارد برای شرکت در مراسمی جهت کسب دکترای افتخاری، راهی شهر لوند شود. در ابتدای فیلم متوجه می‌شویم که ایزاک پیرمردی است که پنجاه سال از عمر خود را وقف علم، دانش و حرفه‌ی طبابت کرده است و در حال حاضر از شرایط فعلی زندگی و جایگاهی که در آن قرار دارد راضی است. اما در فرایند این سفر چند ساعته به لوند،  با چالش‌هایی جدی مواجه می‌شود؛ طوری که در نهایت به این نتیجه می‌رسد که در عین زنده بودن، در واقع مرده است!
 
توت‌فرنگی‌های وحشی مملو از استعاره‌ها و نمادهایی است که در جای جای فیلم با ظرافت خاص برگمان به کار رفته‌اند. هیچ کاراکتر، سکانس و حتی دیالوگ اضافی در این فیلم دیده نمی‌شود. همه چیز درست سر جای خودش قرار دارد. اگرچه ما با اثری به نسبت کوتاه ( ۹۱ دقیقه ) طرف هستیم، اما مفاهیم موجود در فیلم به قدری پرمحتوا و عمیق هستند که می‌توانیم به اندازه‌ی سال‌ها زندگی و تجربه‌‍‌اندوزی از آن درس بگیریم.
 
 
 
 
توت‌فرنگی‌های وحشی به لحاظ کاربرد مفاهیم اگزیستانسیال فیلمی بسیار غنی محسوب می‌شود. موضوعات مهمی از جمله اضطراب مرگ، مسئولیت، معنا، انزوا و تنهایی، اضطراب وجودی و گناه وجودی که سال هاست محل بحث اندیشمندان وجودگرا است، در این فیلم دیده می‌شود. همچنین بعضی از مکانیسم‌های دفاعی که فروید از آن‌ها سخن به میان آورده، در کاراکتر ایزاک قابل تشخیص است. با توجه به مطالب ذکر شده به این نتیجه می‌رسیم که توت‌فرنگی‌های وحشی، اثری روانشناختی و فلسفی است. اگر شما هم مثل بسیاری از کارگردانان از جمله خود اینگمار برگمان، علاقمند به فیلم‌هایی با این مضامین هستید، پس با ما همراه باشید.
 
در سکانس آغازین فیلم شاهد مونولوگی هسیتم که به واسطه‌ی آن در مورد شخصیت اول فیلم، زندگی، بستگان اصلی و حرفه‌اش اطلاعات محدودی به دست می‌آوریم. تا اینجا همه چیز خوب به نظر می‌رسد؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه از فیلم، متوجه می‌شویم که در مورد قضاوت اولیه‌ی خودمان نسبت به ایزاک دچار اشتباه شده‌ایم. نه تنها نزدیکان او مثل خدمتکار و عروسش، دل خوشی از او ندارند، بلکه خود نیز چندان از رفتار‌هایش راضی به نظر نمی‌رسد. مثلا در دیالوگی کوتاه خطاب به خود می‌گوید: دکترای افتخاری. چه چیز احمقانه‌ای! آن‌ها می‌توانستند به همین راحتی به من دکترای حماقت بدهند! ایزاک در همان مونولوگ ابتدایی فیلم اقرار می‌کند که به خاطر داشتن یک کدبانوی خوب، بخت باهاش یار بوده؛ اما در عمل طوری رفتار می‌کند که خانم اگدا از دستش رنجیده خاطر می‌شود. ( مکانیسم دفاعی واکنش وارونه )
 
در ادامه ‌ی فیلم بار‌ها و بار‌ها نشانه‌هایی را می‌بینیم که دلالت بر خودخواهی، غرور، خودبزرگ‌بینی، بی‌رحمی، پایبندی بیش از حد به اصول، ‌سردی عاطفی، سرزنشگری و نگاه بالا به پایین ایزاک نسبت به نزدیکانش دارد. اما نکته‌ی جالب اینجاست که ایزاک به خوبی توانسته تمام این‌ها را پشت نقاب تواضع و انسان دوستی پنهان کند. ( مکانیسم دفاعی جبران افراطی ) . از طرفی ایزاک برای فرار کردن از احساس حقارت و نقصی که در اعماق وجودش رخنه کرده ( که البته ریشه در کودکی و نوجوانی وی دارد )، دست به دامان علم پزشکی و مدارج تحصیلی شده تا برای خود جایگاهی ویژه به دست آورد.
 
 بسیاری از افرادی که او را می‌شناسند ( مثل شخصی که برایش بنزین  می‌زند )، از او به نیکی یاد می‌کنند؛ اما پسرش که یکی از نزدیک‌ترین افراد به اوست، از وی متنفر است و همچنین عروسش نیز برای او ابراز تاسف می‌کند. احتمالا با دیدن شخصیت ایزاک معنای نهفته در جمله‌ی معروف ” تواضع بی‌جا آخرین حد تکبر است” را بهتر درک می‌کنیم.
 
 پس تا اینجا می‌توانیم تحلیلی این گونه از شخصیت ایزاک ارائه دهیم:
 
از نگاه روانکاوی و روانشناسی تحلیلی : من رشد نایافته ( استفاده مکرر از مکانیسم‌های دفاعی)، فرامن  به شدت قوی ( پایبندی افراطی به اصول و قوانین )، نهاد ضعیف ( سرکوب احساسات و سردی عاطفی ) و پنهان شدن پشت نقابی جامعه‌پسند ( پزشک متواضع )
 
از نگاه تحلیل رفتار متقابل: قرار گرفتن در وضعیت من خوبم، تو خوب نیستی، والد سرزنشگر قوی، والد حمایتگر ضعیف، کودک طرد شده و بالغ آلوده
 
از منظر طرحواره درمانی: طرحواره‌های محرومیت هیجانی، استحقاق و معیار‌های سخت گیرانه. سبک‌ مقابله‌ای  جبران افراطی ( جنگیدن ).
 
تا به اینجا توانستیم چشم‌اندازی نسبتا دقیق از شخصیت ایزاک ترسیم کنیم. در ادامه به ذکر دو نکته خواهیم پرداخت، سپس به سراغ مفاهیم وجودی خواهیم رفت.
 
 
 
 
 
باید توجه کنیم که این الگوی رفتاری و شخصیتی کاملا از خانواده نشأت گرفته است. همانطور که در فیلم شاهد هستیم، مادر ایزاک و همچنین پسرش ویژگی‌ها و شخصیت‌هایی مشابه دارند. این موضوع نشان‌دهنده‌ی اشراف خوب برگمان نسبت به مفاهیم روانشناختی است. اما نکته‌ی دوم مربوط می‌شود به اسم کاراکتر اصلی فیلم. در واقع سه حرف ابتدایی اسم کوچک ایزاک به علاوه‌ی فامیلی او کلمه‌ای شبیه به آیسبورگ می‌سازد که به معنی کوه یخ است! همانطور که به خاطر دارید،  همسر ایزاک در دیالوگی از او به عنوان کسی که مثل یخ سرد است، یاد می‌کند. این طور که به نظر می‌رسد برگمان حتی پیرامون نام کاراکتر‌های توت‌فرنگی‌های وحشی هم تفکر کرده است.
 
حال که بیشتر با شخصیت اول فیلم آشنا شدیم، بهتر است به سراغ مفاهیم عمیق‌تر برویم. در فیلم شاهد سفر چند ساعته‌ی ایزاک به سمت لوند هستیم که در طول مسیر، عده‌ای با وی هم‌سفر می‌شوند. این سفر پر‌فراز و نشیب در واقع نمادی از یک سیر و سلوک درونی است که نهایتا منجر به آگاهی بیشتر ایزاک و مواجه شدنش با واقعیت‌های تلخی می‌شود. بسیاری از کاراکتر‌هایی هم که در فیلم با آن‌ها برخورد می‌کند، نمادی از یک بخش شخصیت و وجود خودش است.
 
پیرمرد هفتاد و هشت ساله‌ی این قصه، مثل تمامی افراد مسن دیگر، با یک بحران جدی مواجه شده‌ و آن هم مسئله‌ی مرگ است. او در رویایش، خود را سرگردان در خیابانی می‌بیند و چشمش به ساعتی می‌خورد که عقربه ندارد. در همین حین صدای ضربان قلبش به گوش می‌رسد و بعد هم مواجه شدن ایزاک با ظاهر غریب مرگ. در نهایت هم یک تابوت که جنازه‌ی خود ایزاک در آن است، از کالسکه‌ی در حال عبور، به زمین می‌افتد. ایزاک به تابوت نزدیک می‌شود. جنازه دست ایزاک را به محکمی می‌گیرد، باهم چهره به چهره می‌شوند و ایزاک سعی در جدا کردن دست خود دارد، اما موفق نمی‌شود. صورت ایزاک لحظه به لحظه بیشتر به صورت جنازه‌اش ( مرگ) نزدیک می‌شود.
 
  این رویا  فریادی را در گوش ایزاک زمزمه می‌کند! وقت آن است که طعم تلخ مرگ را زیر زبانت مزه مزه کنی. آیا برایش آماده‌ای؟  این تقلا و تلاشت بی‌فایدست دکتر. مرگ قضای حتمی هر انسانیست. به راستی چقدر هراسناک است رو در رو شدن مستقیم با چهره‌ی مبهم مرگ! در توت‌فرنگی‌های وحشی بار‌ها شاهد صحنه‌هایی از گذشته ایزاک هستیم که او در ذهن خود مرورشان می‌کند. این طبیعت آدمی است که در سنین انتهایی عمر خویش، تمام گذشته‌ی خود را مرور می‌کند و به عقیده‌ی اریکسون با بحران انسجام خود در برابر نا‌امیدی دست و پنجه نرم می‌کند.
 
انسان‌ها در مرحله‌ی آخر رشد روانی-جنسی، زندگی خود را بررسی می‌کنند و به آن می‌اندیشند. اگر  با رضایت خاطر و احساس خشنودی به گذشته بنگریم و معتقد باشیم که به نحو شایسته‌ای با برد و باخت‌های زندگی کنار آمده‌ایم، در این صورت گفته می‌شود که از انسجام برخورداریم. در واقع انسجام خود، پذیرفتن جایگاه و گذشته‌ی خویش را شامل می‌شود. اگر زندگی خود را با احساس ناکامی مرور کنیم، از فرصت‌های از دست رفته عصبانی می‌شویم و به خاطر اشتباهاتی که نمی‌توانند جبران شوند، افسوس می‌خوریم. در این صورت احساس ناامیدی می‌کنیم، از خودمان متنفر می‌شویم و دیگران را دائم سرزنش می‌کنیم. این طور که به نظر می‌رسد، گرایش ایزاک در مواجهه با این بحران بیشتر به ناامیدی نزدیک است تا انسجام.
 
جک نیکلسون، ستاره‌ی بی‌بدیل هالییود من باب این موضوع جمله‌ای قابل تامل دارد: “روزی تمام زندگی‌ات از جلوی چشمانت رد خواهد شد. پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشد”
 
 
 
 
از نگاه وجودگرا‌ها، زندگی و مرگ به یکدیگر وابسته‌اند؛ همزمان وجود دارند، نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید. مرگ مدام زیر پوسته‌ی زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تاثیر فراوان می‌گذارد. اما رفته رفته تصویر این بافت، زیر پوسته‌ی زندگی نمایان‌تر می‌گردد. مرگ یکی از آشکار‌ترین حقایق زندگیست و نیز  یکی از معدود پدیده‌هایی است که برای تمام انسان‌ها از ابتدای خلقت تا انتهای آن اتفاق افتاده، می‌افتد و خواهد افتاد. پس دلیل این همه واهمه از بدیهی‌ترین اتفاق ممکن چیست؟
 
برای پاسخ به این پرسش مهم، می‌توان از مکاتب فکری مختلفی مدد جست. حکما، عرفا، علمای دین و فلاسفه هر کدام با زبان مختص خود به این پرسش پاسخ داده‌اند. اما اگر بخواهیم چکیده‌ی جواب تمام اندیشمندان را در یک کلمه خلاصه کنیم، آن کلمه بدهکاری خواهد بود! آری، بدهکاری. انسان‌ها به دلیل زندگی نزیسته‌ی خود در دنیا، از مرگ هراس دارند. در واقع همه‌ی ما هر کدام تا اندازه‌ای خودمان را به خود، اطرافیان، بشریت، هستی و خدا بدهکار می‌دانیم و به همین دلیل است که جرئت مواجه شدن با مرگ را نداریم. تصور کنید که مقدار هنگفتی پول به یک انسان بی‌رحم بدهکار هستید و از بد روزگار هم توانایی صاف کردن بدهی خود را ندارید. فقط یک استثنا وجود دارد. این که آن طلبکار بی‌رحم زمان خاصی را برای وصول پول خود مشخص نکرده. فقط گفته که روزی برای دریافت طلبم به سراغت می‌آیم. آن روز می‌تواند همین امروز باشد، می‌تواند چندین سال بعد باشد. در این شرایط، رو به رو شدن با آن طلبکار خیلی ترسناک است. مگر نه؟
 
رواقیون مرگ را مهم‌ترین واقعه زندگی دانسته‌اند. وقتی بیاموزی خوب زندگی کنی، می‌آموزی که خوب بمیری، و بالعکس؛ یعنی اگر خوب مردن را بیاموزی، خوب زندگی کردن را خواهی آموخت. به قول سیسرو : ” فلسفه‌پردازی، آماده شدن برای مرگ است ” و به قول سنکا: “فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت می‌برد که مشتاق و آماده‌ی دست کشیدن از آن باشد”. حضرت علی (ع) من باب این موضوع فرموده‌اند: “تعجب می‌کنم از کسی که کمبود و نقصان را هر روز در جان و عمر خود می‌بیند، ولی خود را برای مردن آماده نمی‌کند”. در واقع مرز زیست شناختی میان زندگی و مرگ مرزی نسبتا دقیق است؛ ولی مرگ و زندگی از لحاظ روانشناختی با یکدیگر آمیخته‌اند.
 
مونتنی در رساله‌اش در باب مرگ پرسیده: “چرا از آخرین روز زندگی‌ات می‌هراسی؟ بیش از روز‌های دیگر در مرگت سهیم نیست. آخرین گام خستگی نمی‌آورد، تنها خستگی را آشکار می‌کند”. در نظر داشتن دائمی مرگ بیش از آنکه زندگی را فقر‌زده کند، به آن غنا می‌بخشد. اگرچه نفس مرگ آدمی را نابود ‌می‌کند، اما اندیشه‌ی مرگ نجاتش می‌دهد.
 
 
هر نفس نو می‌شود دنیا و ما                                         بی‌خبر از نو شدن اندر بقا
 
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است                          مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
 
آزمودم مرگ من در زندگیست                                      چون رهی زین زندگی پایندگیست
 
                                                                                                          مولانا
 
 
همانطور که پیش‌تر ذکر کردیم، افراد در این مرحله از زندگی بار‌ها گذشته‌ی خود را مرور می‌کنند. ایزاک بورگ هم از این قاعده مستثنی نیست. در طول فیلم چندین بار یاد و خاطرات گذشته را در ذهنش مرور می‌کند. بسیاری از کاراکتر‌هایی هم که در طول سفر با آن‌ها برخورد می‌کند، یا نمادی از خود او در گذشته هستند یا نمادی از افراد مهم زندگی او در گذشته‌اش. برای مثال آن سه جوانی که هم‌سفر ایزاک و عروسش می‌شوند، نمایانگر دوران جوانی ایزاک هستند.
 
زمانی که ایزاک به سارا، دختر عمویش علاقه‌مند بود؛ سارا بر سر دوراهی ایزاک و برادرش، در نهایت زیگفرید را انتخاب کرد. آن دختر جوان هم درست در همان وضعیت قرار گرفته. بین دو پسر جوان که هر کدام روحیات متفاوتی دارند، گیر کرده است. یکی اندرس که نماد یک شخصیت رمانتیک، زیبایی‌شناس، اهل موسیقی،  مذهبی و سنتی است. دیگر هم ویکتور که نماد یک انسان مدرن، علم‌زده، پوچ‌گرا و بی‌احساس است. شاید از بین این دو کاراکتر، ویکتور بیشتر نزدیک به ایزاک باشد. دعواهایی که بین ویکتور و اندرس در می‌گیرد نیز می‌تواند دلالت بر تعارضی حل نشده در وجود ایزاک داشته باشد. احتمالا ایزاک بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم به سارا علاقمند است و از طرفی نسبت به برادر خود احساس خشم و کینه دارد.
 
اما زن و شوهری که بین راه با ایزاک و همراهانش تصادف می‌کنند، آینه‌ای هستند که به خوبی زندگی زناشویی ایزاک و همسرش و همچنین ماریانه و اوالد را نشان می‌دهند. رابطه‌ای سرد که زوجین دائم دیگری را تحقیر می‌کنند و به یکدیگر می‌خندند تا بدین طریق اندکی از درد ناشی از طلاق عاطفی‌شان برای لحظه‌ای تسکین یابد.
 
موضوع دیگری که بسیار مورد توجه روانشناسان وجودگراست و در توت‌فرنگی‌های وحشی هم شاهد آن هستیم، مسئله‌ی معناست. از نظر ویکتور فرانکل معضلی که بشر امروزی بیش از هر زمان دیگری با آن مواجه است، همان فقدان معناست. فرانکل معتقد است: “امروزه بشر بیش از هر زمان دیگری ابزار زندگی کردن را دارد، اما هیچ معنایی برای آن ندارد”. بی‌معنایی در زندگی به پوچی و بی‌محتوایی یا وضعیتی که فرانکل آن را خلا وجودی نامید، منجر می‌شود. وضعیتی که در کاراکتر‌های ایزاک، ویکتور و  به خصوص اوالد کاملا مشهود است. برای روشن‌تر شدن این موضوع، به چند دیالوگ از فیلم اشاره می‌کنیم.
 
ویکتور: من عقیده دارم که انسان امروزی در برابر نیستی قرار گرفته و فقط به مرگ بیولوژیکی خودش فکر می‌کنه. بقیه چیز‌ها پوچ و بی‌معنی هستند. البته در ادامه، اندرس هم جواب جالبی به او می‌دهد. “چون هر کسی از مرگ وحشت داره پس بدون ایمان نمیتونه زندگی کنه”
 
اوالد: “زندگی تو این دنیا وحشتناکه و وحشتناک‌تر، درست کردن یک نفر دیگست؛ در حالی که فکر می‌کنیم اون خوشبخت‌تر از ما میشه”
 
ایزاک: “در خواب چیزی میخوام بگم که در بیداری قدرت شنیدنش رو ندارم. با این که زنده هستم، اما در واقع مرده‌ام”
 
خلا وجودی در نهایت منتج به گناه وجودی می‌شود. گناه وجودی وضعیتی است که از احساس ناقص بودن یا پی بردن به این که آن چیزی نیستیم که باید می‌شدیم، ناشی می‌شود. این آگاهی به این دلیل است که اعمال و انتخاب‌های ما، توانایی ما را خیلی کمتر از آن چه که باید، نشان می‌دهد.
 
اما صحنه‌ی دیگری از توت‌فرنگی‌های وحشی که نکات زیادی را در خود جای داده است، مربوط می‌شود به دومین خواب ایزاک. همانطور که می‌دانید در رویا، این ضمیر ناخودآگاه ماست که سعی در برقراری ارتباط با ما را دارد. محتوای ناخودآگاه متشکل از امیال سرکوب‌شده، ترس‌ها، خاطرات گذشته و هیجانات متعددی است که فرصت بروز و ظهور نیافتند. در واقع ناخودآگاه، عمیق‌ترین لایه‌ی شخصیت هر فرد است.
 
 
 
 
در ابتدای رویای دوم، ایزاک می‌بیند در حال صحبت کردن با سارا است. سارا سعی در نشان دادن حقیقت به ایزاک دارد. حقیقتی تلخ که پذیرفتن آن بسیار زجرآورد و دردناک است. در این سکانس، سارا برای نشان دادن خود واقعی ایزاک به خودش، از آینه استفاده می‌کند. چرا که آینه صادق‌ترین و شفاف‌ترین وسیله برای دیدن خودمان است. در نهایت هم سارا با دیالوگی بسیار سنگین، خطاب به ایزاک می‌گوید که: با اینکه خیلی چیزا می‌دونی، اما در حقیقت هیچ چیز نمی‌دونی!
 
اما در بخش دوم رویا اتفاقات جالب‌تری می‌افتد. در این قسمت ایزاک باید در آزمونی شرکت کند تا صلاحیت وی به عنوان پزشک تایید شود. مهندس المان (که نمادی از ایزاک در نقش همسری است)، آزمون را برگزار می‌کند. ایزاک از  به یاد آوردن مهم‌ترین و بدیهی‌ترین وظیفه‌ی هر پزشک که معذرت‌خواهیست، عاجز می‌ماند. موضوع مهمی که در زندگی واقعی خود هم آن را فراموش کرده است.
 
در ادامه ایزاک به اشتباه تشخیص می‌دهد که همسر آقای المان (نماد دوران جوانی همسر خودش) مرده است؛ در حالی که او زنده است. یعنی ایزاک زمانی که همسرش در قید حیات بوده، با او مانند یک انسان مرده برخورد کرده. انسانی که فاقد عواطف و احساسات است. در ادامه آقای المان (آزمون‌گیرنده) ذکر می‌کند که ایزاک نالایق است و بعد خطاب به وی می‌گوید که شما متهم به چند جرم کوچک اما غیر قابل بخشش هستید. مثل بی‌اعتنایی، خودخواهی و بی‌رحمی. این شکایت از طرف همسر شما است. تمام این صحنه تلنگری جدی را به ایزاک وارد می‌کند. طوری که روح و روانش کاملا تحت تاثیر قرار می‌گیرد.
 
اما در بخش انتهایی رویا، صحنه‌ی خیانت همسرش، جلوی چشمانش به نمایش گذاشته می‌شود. زنی که به خاطر سرد مزاجی، بی‌اعتنای، بی‌توجهی و بی‌احساسی ایزاک به وی خیانت می‌کند. بعد از خیانت هم، به خوبی واکنش ایزاک از زبان همسرش بیان می‌شود. (طوری با من حرف می‌زنه که انگار خداست و من بنده‌ی گناهکار). بعد تصویر همسر ایزاک محو می‌شود و تازه او به سکوت عمیقی که بر فضا حاکم می‌شود، پی می‌برد. المان خطاب به پروفسور می‌گوید: دیگه نیست. حس می‌کنید که اینجا چقدر ساکت شده. با یک عمل برداشته شد پروفسور. یک شاهکار جراحی. بدون درد… (ایزاک خود را مقصر مرگ همسرش می‌داند)
 
 در انتهای رویا هم المان با دیالوگی، تیر خلاص را بر پیکر کم‌جان ایزاک شلیک می‌کند. او در جواب سوال پروفسور که می‌پرسد حال مجازاتم چه خواهد بود، می‌گوید: همان مجازات همیشگی؛ یعنی تحمل تنهایی. حال شاید معنای دیالوگی که ایزاک در ابتدای فیلم در وصف وضعیت خودش می‌گوید، برایمان آشکار‌تر شود. فیلم با این دیالوگ آغاز می‌شود: “در روابطمان با دیگران بیشتر از آن‌ها عیب‌جویی می‌کنیم. به همین دلیل من تقریبا از تمام معاشرت‌های اجتماعی کناره گیری کرده‌ام”.
 
اما به نظر می‌رسد این استدلال پروفسور بهانه‌ای بیش نباشد. چرا که اولا خودش هم در روابطش با سایرین عیب‌جوی قهاری است؛ ثانیا ارتباط داشتن با دیگران مسئولیت به همراه می‌آورد. پس خلوت‌گزینی و انزوای ایزاک در واقع مسئولیت‌گریزی وی را نشان می‌دهد. همانطور که نوع رفتار او در رابطه با همسرش، کاملا نشان‌دهنده‌ی مسئولیت‌گریزی‌اش می‌باشد. ارتباطی که در آن تعلق خاطری وجود ندارد. چرا که تعلق خاطر ذاتا مسئولیت می‌آورد. حال مجازات اجتناب‌ناپذیر این مسئولیت‌گریزی، تحمل تنهایی می‌باشد.
 
 از نگاه اگزیستانسیالیسم، آزادی دلالت دارد بر اینکه ما مسئول زندگی، اعمال و شکست‌های خود هستیم. از نظر سارتر، انسان‌ها محکوم به آزادی هستند. او احساس تعهد در قبال انتخاب کردن برای خودمان را ضروری می‌داند. طبق نظر سارتر، گناه وجودی، طفره رفتن از احساس تعهد و تصمیم به انتخاب نکردن است. رویای دوم پروفسور، همین موضوع را به وی یادآوری می‌کند. تو در برابر خودت، دیگران و هستی مسئول هستی. حالا که از پذیرش مسئولیت طفره رفتی و تصمیم به انتخاب نکردن گرفتی، محکوم به تحمل بار سنگین تنهایی و مهم‌تر از آن احساس گناهی شدید بر دوش خود هستی.
 
 
 
 
و اما ماحصل این مسیر چند ساعته تا لوند یا به عبارتی این سیر و سلوک درونی برای پروفسور چه بود؟ گویا ایزاک بعد از آخرین رویای خود، نه تنها از خواب به معنای فیزیولوژیکی؛ بلکه تا حدودی از خواب غفلت هم بیدار می‌شود. در انتهای فیلم، زمانی که در حال تجلیل از او هستند، بی‌تفاوتی کاملا در چهره‌اش مشهود است. گویا پی برده که قرار نیست زندگی با این افتخارات و تقدیر‌‎ها با‌معنا شود.  او بعد از سال‌ها زندگی به عنوان یک پزشک مغرور، از خود راضی و پرمدعا، حالا متوجه شده که هیچ چیز نمی‌داند و این همه سال اشتباه زندگی کرده است! حال وقت آن است که با مسائلی که سالیان سال آن‌ها را در سرکوب کرده بود، مواجه شود. با تنهایی خویش، احساس گناه، بی‌معنایی، اضطراب وجودی و در نهایت مرگ. جالب اینجاست که پس از مواجه شدن ایزاک با این موارد است که برخورد و رفتار وی با نزدیکانش تغییر می‌کند. به قول کارل گوستاو یونگ، روان‌کاو سوئیسی، تا وقتی چیزی را نپذیریم، نمی‌توانیم تغییرش دهیم. ایزاک هم وقتی با مسائل مذکور مواجه می‌شود و آن‌ها را می‌پذیرد، در رفتارش تغییر به وجود می‌آید.
 
در ابتدای سفر ایزاک به ماریانه اجازه نمی‌دهد که سیگار روشن کند. چون سیگار کشیدن زنان نزد او تصویر جالبی ندارد. اما در انتهای سفر خودش به ماریانه می‌گوید اگر می‌خواهی سیگار روشن کنی، اشکالی ندارد. پیشتر پروفسور به ماریانه گفته بود: “سعی نکن مرا وارد مشکلات زناشویی خودتان بکنی. من هیچ اهمیتی به این موضوع نمیدم. تو و اوالد خودتون بهتر میتونین مشکلتون رو حل بکنین. من هیچ اهمیتی به مشکلات روحی تو نمیدم. پس بیخودی پیش من ضجه و زاری نکن. اگه نیاز به تسکین دردات داری، بهتره بری یه روانپزشک رو ببینی.” اما بعد از دومین رویا، پروفسور کاملا به صحبت‌های ماریانه در مورد زندگی زناشویی خود با اوالد و مشکلاتی که بینشان به وجود آمده، گوش می‌کند. بدون اینکه به او سرکوفتی بزند.
 
وقتی هم که در رخت خواب خود است، از اوالد در مورد وضعیتش با ماریانه سوال می‌کند، حتی در مورد طلبی که از اوالد دارد هم قصد صحبت دارد؛ اما پسرش مانع می‌شود. ایزاک در نهایت از عروس خود بابت همراهی در سفر تشکر می‌کند و همچنین علاقه‌اش را به او ابراز می‌کند. قبل از رفتن به رخت‌خواب هم که از خانم اگدا بابت برخورد ناشایست با او، معذرت خواهی کرده بود. آن شب پروفسور توانست به برخی از کار‌هایی که بهتر بود قبل از مرگ انجام دهد، جامه‌ی عمل بپوشاند. حالا می‌تواند خواب راحت‌تری داشته باشد؛ چرا که بارش مقداری سبک‌تر شده است.
 
همان طور که مشاهده کردید، توت‌فرنگی‌های وحشی، اثری است بسیار غنی و تامل‌برانگیز که انسان را به تفکر پیرامون مسائلی وجودی تشویق می‌کند. امیدواریم از خواندن این مطلب، لذت کافی را برده باشید.
 
منابع:
روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم
 نظریه‌های شخصیت، دوان پی شولتز/ سیدنی آلن شولتز
نظریه و کاربست مشاوره و روان‌درمانی، جرالد کری
 
 


 

نظرات 
    برای ثبت نظر باید عضو باشید. اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد سامانه شوید.