- روان تحلیل /
- مطالب /
- فیلم
ویل هانتینگ نابغه
1399/02/05
چکیده
داستان فیلم در مورد ویل هانتینگ جوان ۲۰ سالهای است که در دانشگاه امآیتی سرایدار است و نبوغی ذاتی در زمینه ریاضیات دارد اما استعداد خود را باور ندارد و هیچ سعیی نیز در این که دیگران از این استعداد او آگاه باشند ندارد. استلا اشکارسگورد بازیگر سوئدی در نقش جرالد لمبیو پروفسور ریاضی دانشگاه امآیتی که استعداد ویل هانتینگ را کشف میکند، رابین ویلیامز در نقش روانشناسی که با ویل هانتینگ گفتگو میکند و بن افلک هم در نقش چاکی سالیوان دوست صمیمی ویل هانتینگ در این فیلم بازی میکنند.
تحلیل روانشناختی فیلم
ویل هانتینگ نابغه
نوشته: احسان احمدی
(دانش آموخته دوره تربیت مدرس و تحلیلگر یونگی در روان تحلیل)
Good Will Hunting داستان مواجههٔ دو انسان همدرد است. در جنوب شهر بزرگ شدن، رنج کشیدن و زخمی شدن، به واسطهٔ پدری ظالم شکنجه شدن و همچنین از طرف جامعهای زئوسی طرد شدن، وجه اشتراک شخصیتهای اصلی این درام روانشناختی است. اما جذابیت این روایت تلخ و در عین حال دوست داشتنی، تفاوت اساسی در جایگاه و موقعیت فعلی این دو کاراکتر است. شخصیت اول فیلم، ویل، جوانی نابغه است که به دلیل ارتکاب خلافهای متعدد، اکنون پروندهٔ قطوری نزد قاضی دادگاه دارد. اما شخصیت مکمل فیلم، شون، یک استاد دانشگاه و رواندرمانگری کاریزماتیک است. بیشک "ویل هانتینگ نابغه" قادر است اشکهای هر مخاطب رنج کشیده یا به تعبیر " کارل اس. پیرسن "، یتیم شده را جاری سازد. اگر اندکی بیشتر درگیر فرایند داستان شویم، حتی میتوانیم به برخی از بخشهای تاریک وجود خود، دست یابیم.
بهتر است " ویل هانتینگ نابغه" را به چشم کلاس درسی بنگریم که قطره قطره بر محتوای ظرف خودآگاهی ما میافزاید، نه صرفاً فیلمی برای سرگرم شدن. اگر قصد حداکثر بهرهمندی از این فیلم را دارید، توصیه میکنم که بار دیگر به تماشا بنیشینید. ولیکن این بار بیش از پیش مراقب شلیکهای ناخودآگاه خود باشید. در طول تماشای فیلم، تیرهایی نامرئی از جانب ناخودآگاه ما شلیک میشود که به راحتی قادر به شناسایی نیستند، بلکه مستلزم دقت و تعمق زیادند. این تیرهای نهانی به شکل هیجان و همچنین فرافکنی (projection) خود را بروز میدهند. به خاطر داشته باشید که هیجان هیچ گاه دروغ نمیگوید. لازم به ذکر است که " ویل هانتینگ نابغه " محصول سال ۱۹۹۷ از کشور آمریکاست و در دو بخش بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (Robbin Williams) و بهترین فیلمنامه (matt damon, ben Affleck) موفق به کسب جایزه اسکار و همچنین در هفت بخش دیگر نیز نامزد شده است. حال با ما همراه باشید تا سفری ماجراجویانه به لایههای زیرین فیلم داشته باشیم.
در ابتدای فیلم متوجه میشویم که ویل در یکی از معتبرترین دانشگاههای کشور به عنوان نظافتچی مشغول به کار است. او فردی است خوشگذران، مستعد دعوا و کتککاری، بیادب و بددهن و همچنین دارای هوش کلامی قوی، بامطالعه و نابغه در حل کردن مسائل ریاضی و شیمی. او میتواند مسائلی را به سادگی آب خوردن حل کند که در دنیا تنها یکی دو نفر قادر به حل کردنشان هستند. از منظر DSM میتوان اختلال شخصیت ضد اجتماعی (Anti Social Personality Disorder) را به او نسبت دهیم. چرا که اهمیت چندانی به حقوق دیگران نمیدهد، تا کنون بارها مرتکب جرایمی من جمله سرقت و ضرب و جرح شده، میتواند به سادگی دروغ بگوید، فاقد احساس ندامت است و همچنین رفتار تکانشی دارد. اما هر چه بیشتر جلو میرویم، ابعاد درونیتر شخصیت ویل را هم بیشتر درک میکنیم.
اگر بخواهیم از دید فروید به شخصیت ویل نگاه کنیم، باید اذعان کنیم که نهاد (Id) در او بیش از حد قدرت و در مقابل فراخود (Super Ego) در حالت سرکوب قرار دارد. در مجموع خودِ (Ego) ویل به اندازهٔ کافی رشدیافته نیست. استفادهٔ مکرر از مکانیسمهای دفاعی نیز، از دیگر ویژگیهای بارز شخصیت ویل است. واقعیت مسلم این است که ویل دائم در حال سرکوب کردن (Represion) است. او نمیخواهد با نقص و احساس ضعفی که در عمق روانش وجود دارد، مواجه شود؛ فلذا دست به دامان مکانیسمهای پیچیدهتری میشود.
سکانسی که ویل را در دادگاه مشاهده میکنیم، او با توسل به مکانیسم دلیلتراشی (Rationalization)، در حال دفاع از خود است. دائم با کلمات بازی میکند. از بندهای قانون اساسی و همچنین آزادی صحبت میکند تا بتواند قاضی را قانع بکند. همچنین مکانیسم اصلی او در برابر حقارت خویش، جبران (Compensation) است. او دائم میخواهد به دیگران اثبات کند که هیچ نمیدانند و اطلاعاتشان کم است، وانمود میکند که قوی است و از چیزی نمیترسد. در رفتارهای خود بیباک و بیمهابا است. نمونهٔ بارز این مکانیسم را میتوان در اولین دیدار شون و ویل یافت. در این سکانس، ویل به جای آن که به صحبت کردن در مورد خودش بپردازد، شروع به تحلیل نقاشی شون میکند. به او میگوید که شاید تو در یک طوفان محیب گیر کردی، موجها به قایقت میکوبند و آسمان روی سرت خراب میشود. در انتها هم در کمال بیادبی به همسر فقید شون توهین میکند. به نظر میرسد که او در وضعیت «من خوبم، تو خوب نیستی» (I Am Ok, You Are Not Ok) به سر میبرد.
حالا به سراغ دو مکانیسم دفاعی دیگر میرویم که کشف آنها مستلزم دقت بیشتری است. برای پی بردن به این نکته بهتر است که به دو دیالوگ خیلی مهم از شون اشاره کنیم تا درک این مکانیسم سادهتر شود.
"تو فقط یه بچهای. تو کوچکترین ایدهای از چیزی که راجع بش حرف میزنی، نداری. خب آگه من از تو در مورد هنر بپرسم، احتمالاً یه اظهار نظری از یه کتاب هنری که خوندی میکنی. میکل آنژ؛ تو حتماً در مورد اون زیاد میدونی. زندگی سیاسی، تمایلات سیاسی خودش و پاپ، گرایشات جنسی و تمام آثارش. درسته؟ اما شرط میبندم عمراً بتونی بگی تو کلیسای سیستین (کلیسایی منقش به نقاشیهای میکل آنژ) چه احساسی به آدم دست میده. تو خودت هیچوقت اونجا نایستادی و به اون سقف زیبا نگاه نکردی. اگر ازت در مورد خانمها بپرسم، تو احتمالاً چند تا تیکه در ارتباط با نظر شخصیت در مورد اونها میپرونی. شایدم چند دفعهای با زنها خوابیده باشی. اما هیچوقت نمیتونی بگی چه احساسی داری وقتی کنار زنی بیدارشی و حقیقتاً احساس شادی کنی. اگر از جنگ ازت بپرسم، احتمالاً یه شعر از شکسپیر برام میخونی. اما تو هیچوقت نزدیکش هم نبودی. تو هیچوقت سر بهترین دوستت رو در بغلت نگرفتی در حالی که نفسهای آخرش رو میکشه و با نگاهش برای کمک تو التماس میکنه ...".
"شون: تو همزبان داری؟ کسی که بتونه تو رو به چالش بکشه؟
ویل: چاکی
شون: نه. اونم به موقعش تو رو قال میذاره. من در مورد کسی صحبت میکنم که بتونه چیزها رو برای تو باز کنه، بتونه روحت رو لمس بکنه.
ویل: آره. شکسپیر، نیچه، فراست، اوکانر، کانت، پوپر، لاک.
شون: خیلی خوب. ولی همهٔ اونها مردن.
ویل: نه. برای من نمردن.
شون: تو زیاد نمیتونی با اونها گفتگو داشته باشی. تو نمیتونی برای اونا به عقب برگردی ویل. تو هیچوقت اون نوع رابطه رو در دنیا نخواهی داشت. جایی که همیشه میترسی قدم اول رو برداری".
احتمالاً تا الان متوجه شدهاید که مقصود از ذکر کردن این دیالوگها، اشاره کردن به مکانیسم عقلانی سازی (Intellectualization) است. ویل برای مواجه نشدن با احساسات و عواطف ناشی از موقعیتهای گوناگون، از جملات و نظرات اندیشمندان صاحبنام و همچنین صغری کبری چیدن استفاده میکند. این مکانیسم باعث شده که او هیچ گاه نتواند طعم واقعی عشق را بچشد یا بتواند زیبایی یک اثر هنری را درک کند؛ چرا که لازمهٔ درک این مسائل، در ارتباط بودن با احساسات و هیجانات است.
اما مکانیسم دفاعی شایع دیگر در شخصیت ویل، واکنش وارونه یا وارونهسازی (Reaction Formation) است. برای بهتر درک شدن این موضوع به دیالوگی دیگر اشاره میکنیم.
"اون مردم رو از خودش میرونه، قبل از اینکه اونا فرصتی برای ترک کردنش داشته باشن".
ویل خوب میداند که اگر آدمها به او نزدیک بشوند، آن گاه پرده از اسرار درونی او برداشته شده و آن روی تاریک شخصیتش نمایان میگردد. پس برای پیشگیری از وقوع این اتفاق، خود پیشدستی کرده و روابطش را قطع میکند. سکانس مشاجرهٔ بین ویل و اسکایلر را به خاطر بیاورید. در پایان، اسکایلر خطاب به ویل میگوید "آگه به من بگی که دوست ندارم، دیگه دنبالت نمیام و پامو از زندگیت میکشم بیرون". ویل هم در جواب با لحنی خشک و چهرهای عاری از هر گونه محبتی میگوید که دوستت ندارم، اگرچه احساس درونش خلاف این است. نادوستی ویل با هیجانات و احساسات فروخوردهاش، دیواری بین او و دیگران کشیده و باعث شده که او هستی را نه آن گونه که هست، بلکه آن گونه که خود میپندارد، ببیند.
شاید این سؤال برایتان پیش آمده باشد که دقیقاً چه چیزی باعث شده که کار ویل به اینجا بکشد؟ برای پاسخ به این سؤال، میتوان از مفاهیم متعددی در دنیای روانشناسی مدد جست که ما در اینجا به طور مختصر به سه مفهوم اشاره میکنیم. خانم کارول اس. پیرسن در کتاب بیداری قهرمان درون، از دوازده کهنالگوی یاریگر در وجود افراد صحبت میکند که هر کدام در موقعیتهای متفاوتی فراخوانده و درون ما بیدار میشوند. در ادامه برشی از متن کتاب در مورد کهنالگوی یتیم آورده میشود. "یتیم در هر کدام از ما توسط تجربههایی که کودک درونمان احساس میکند طرد شده، به او خیانت شده، آزار دیده، مورد بیتوجهی قرار گرفته یا سرخورده شده است، فعال میگردد. این تجارب اوقاتی را در بر میگیرد که آموزگاران ناعادلانه رفتار کردند، همبازیها ما را مورد تمسخر قرار دادند، دوستان پشت سرمان حرف زدند، یاران گفتند که هرگز ما را ترک نمیکنند، اما کردند و کارفرمایان علاوه بر کار، انتظارات دیگری از ما داشتند. به میزانی که یتیم درونمان را نمیپذیریم، آن یتیم علاوه بر جهان، از سوی ما نیز طرد شده است. در نتیجه این کودک نه تنها بسیار زخمی است، بلکه بسیار تنها هم است".
خود ویل برای توصیف خودش هنگام جر و بحث با اسکایلر، دقیقاً از واژهٔ یتیم استفاده میکند. به نظر میرسد در این واژه ایهامی وجود داشته باشد. اولین معنای این کلمه، تداعی کنندهٔ بیسرپرست بودن است و دومین معنایی که به ذهن خطور میکند، همان زخمی بودن و درد کشیدن از نظر روانی است. در انتهای فیلم ما متوجه رفتار اسفناک ناپدری الکلی ویل با او، در کودکی میشویم. ویل در کودکی نهایت ناامنی، بیکسی و وحشت را تجربه کرده است. با وجود گذشتهٔ دردناکی که آن را تجربه کرده، رفتارهای نابهنجار وی در زمان حال، چندان هم غیرطبیعی به نظر نمیرسد.
اما اکنون میخواهیم نگاهی گذرا از منظر تحلیل رفتار متقابل (Transactional Analysis) به ویل داشته باشیم. از نگاه TA هر فرد، نیاز اساسی به نوازش شدن دارد. این واژه نه تنها نوازش فیزیکی، بلکه نوازش کلامی و رفتاری را نیز در بر میگیرد. نوازش دو الگوی کلی دارد: مثبت و منفی. والدینی که فرزند خود را در آغوش میکشند، به او محبت، توجه و همچنین از او حمایت میکنند، الگوی نوازشی مثبت را در فرزند خود شکل میدهند. اما به عکس، والدینی که دائم کودکشان را تنبیه، سرزنش و تحقیر میکنند، الگوی نوازشی منفی را در او به وجود میآورند. اکنون شاید دلیل رفتارهای نابهنجار و متخلفانهای که ویل در اجتماع از خود بروز میدهد، برای ما روشنتر باشد. او هم مانند هر انسان دیگری به نوازش و محبت نیاز دارد. اما چون الگوی نوازشی منفی در او نهادینه شده، وی این گونه در محیط جلب توجه و طلب نوازش میکند. نکتهٔ خیلی مهم اینجاست که هر نوازشی، ولو منفی، از بینوازشی بهتر است. ما انسانها ترجیح میدهیم که به زندان برویم، تنبیه شویم، تحقیر و سرزنش شویم، اما مورد بیتوجهی و بیاعتنایی قرار نگیریم!
همانطور که میدانید از نگاه فروید انسان دارای دو سائق اساسی است که به تمام رفتارهای فرد جهت میدهند. یکی غریزهٔ زندگی (Eros) و دیگری غریزهٔ مرگ (Thanatos). فروید در نوشتههای نخستین خود، ریشهٔ تمام رفتارها را به صورت مستقیم یا غیرمستقیم با اروس مرتبط میدانست که انرژی حاصل از آن، یعنی لیبیدو، به سمت تولید و تداوم زندگی هدایت میشد. اما پس از وقوع جنگ جهانی اول، فروید به این نتیجه رسید که علاوه بر اروس، غریزهٔ دیگری در نهاد انسان وجود دارد که منتج به رفتارهای ویرانگرانه میشود و آن همان تاناتوس است. به طور دقیقتر، تاناتوس به خود ویرانگری اطلاق میشود که معمولاً رو به بیرون از خود دارد و به شکل پرخاش به دیگران بروز میکند، اما باید توجه کرد که غایت آن رو به درون دارد. از نگاه فرویدی، افرادی مثل ویل که رفتارهای ویرانگرانهای در اجتماع بروز میدهند که ظاهراً معطوف به بیرون است و ضرر و آسیب ناشی از آنها بیشتر متوجه دیگران میشود، در واقع در حال آسیب رساندن به خود هستند. همانطور که اروس، میل به زندگی در افراد است و نمود آن در آفرینشگری، خلاقیت، پیشرفت و حرکت رو به جلو است، تاناتوس هم یک تمایل شدید در ما است که قصد نابودی و مرگ خودمان را دارد. به خاطر همین است که خودکشی، در افرادی که به دیگران و جامعه آسیب میرسانند، بیشتر دیده میشود.
حال که توانستیم تا اعماق دریای شخصیت ویل پیش برویم، باید به این سؤال پاسخ دهیم که دقیقاً چه چیز او را وارد فرایند تغییر کرد؟ ظاهراً ویل شخصیتی غیر قابل نفوذ دارد. او تا کنون پنج درمانگر را عملاً سر کار گذاشته و مقاومت بسیار زیادی در جلسات از خود نشان میدهد. به راستی رمز موفقیت شون چه بود؟ کارگردان از همان اولین سکانس حضور شون در فیلم، مخاطب را با سبک درمانی او آشنا میکند. شون خطاب به دانشجویان میگوید: " اعتماد تو روابط خیلی مهمه. آگه یه بیمار نتونه بهت اعتماد کنه، در واقع احساس امنیت نمیکنه و چون احساس امنیت نمیکنه، باهات روراست و صادق نخواهد بود. پس نقطهای براش شروع درمان وجود نخواهد داشت". ظاهراً شون درمانگری است که به شیوهٔ مراجع محوری کار میکند. او اساسیترین موضوع در درمان را برقراری رابطه حسنه میداند که آن هم از طریق جلب اعتماد مراجع و ورود به دنیای درونی او حاصل میشود. درمانگران دیگر را به یاد بیاورید. آنها در همان جلسهٔ اول وارد پروسهٔ درمان شدند. بدون اینکه ارتباط خوبی با ویل برقرار کرده باشند. اما کاری که شون انجام داد، کاملاً متفاوت بود. او ابتدا سعی کرد با ویل ارتباط خوبی برقرار کند. حتی برای این مهم، از خودافشایی هم استفاده کرد. از رابطهٔ خودش با همسر فوت شدهاش و همچنین نحوهٔ آشناییشان گفت. در واقع این کار شون، از همخوان بودن او در اتاق درمان نشات گرفته است. زمانی که ویل سکوت میکند، او هم متقابلاً سکوت پیشه میکند؛ چون میداند که بدون خواست مراجع، ارتباط درستی شکل نمیگیرد. با توجه به دیالوگهایی که بین شون و جری رد و بدل میشود، ما متوجه میشویم که شون به هیچ وجه علاقه ندارد که به جای ویل تصمیم بگیرد یا او را به مسیر مشخصی سوق بدهد؛ بلکه او فقط میخواهد که ویل خودش تصمیم بگیرد. او اصل طلایی مشاوره را که احترام به قدرت تشخیص و تصمیمگیری مراجع است، کاملاً رعایت میکند. این طور که از شواهد پیداست، به نظر میرسد شون بیشتر به شیوهٔ کارل راجرز کار میکند.. البته نباید فراموش کنیم که گذشته و پیشینهٔ مشابه شون با ویل هم، تأثیر بسزایی در شکل گرفتن این ارتباط داشته است. شون خود آدم سختی کشیده و رنجوری است و همین نکته میتواند او را به درمانگری کارامدتر تبدیل کند. کارل گوستاو یونگ در این خصوص میگوید: "تنها درمانگری میتواند درمان کند که خود رنجها کشیده باشد".
یکی دیگر از اتفاقاتی که توانست ویل را به شون نزدیکتر کند، همان دعوایی بود که بین شون و جری اتفاق افتاد. ویل وسط دعوا از راه رسید و با چشم خود شاهد بود که یک نفر دیگر به خاطر او، در حال دعوا کردن با جری است. طبیعتاً این جا احساس ارزشمندی به ویل دست داده. حالا حس کرده که برای یک نفر واقعاً مهم است. اما نقطهٔ عطف جلسات ویل با شون، در سکانسهای پایانی فیلم به وقوع میپیوندد. زمانی که شون در حال نگاه کردن به پروندهٔ ویل است در جواب به سؤال ویل، اقرار میکند که خودش شخصاً تجارب این چنینی داشته و توسط پدر الکلی خود به شدت مورد شکنجه قرار گرفته. بعد به سمت ویل قدمی برمیدارد و شروع به گفتن دیالوگی میکند که این سکانس را در تاریخ سینما ماندگار کرد. "اینا رو میبینی؟ تمام این مزخرفات رو؟ تقصیر تو نبوده..." حالا ویل برای اولین بار در فیلم، بغضش میترکد و با تمام وجود، شون را در آغوش میگیرد. ما اینجا شاهد بروز پدیدهای هستیم که در روانکاوی به آن تخلیهٔ هیجانی یا پالایش (Catharsis) میگویند. در واقع پالایش به رهایی از تنش و احساسات قوی و سرکوب شده در یک طغیان روانی اطلاق میشود. کاتارسیس عمل رهایی لیبیدوی تحت فشار قرار گرفته است که اغلب با یادآوری ضربهها و تکانههای سرکوب شدهٔ گذشته همراه است.
از نگاه سوزان جانسون، هیجان، سه لایه را دارا است. لایهٔ اول: هیجانات سخت. لایهٔ دوم: هیجانات نرم و لایهٔ سوم: هیجانات نرمتر. ما در این سکانس شاهد نمود این سه لایه از هیجان در ویل هستیم. زمانی که شون چند بار عبارت "تقصیر تو نبوده" را تکرار میکند، ویل در پاسخ، شون را هل میدهد و میگوید: "با من کل کل نکن". یعنی ابتدا خشم خود را بروز میدهد که بیرونیترین لایهٔ هیجان است. اما پشت این خشم، احساس دلشکستی و ناتوانی وجود دارد. او برای پوشاندن این احساس نرم، از خشم استفاده میکند. اما بیش از این تاب نمیآورد و بغضش میترکد. پس از عبور از لایهٔ دوم که همان دلشکستگی و ناتوانی بود، به لایهٔ انتهایی میرسد که عدم امنیت است او برای بازیابی این امنیت، نیاز به لمس شدن و نوازش شدن دارد. در نتیجه به آغوش گرم شون پناه میبرد. این الگو در بسیاری از افرادی که رفتارهایی مثل پرخاشگری و ویرانگری را از خود بروز میدهند، وجود دارد.
در آخرین دیدار بین شون و ویل، درمییابیم که شون قصد سفر دارد و به نظر میرسد که به دنبال تجارب جدیدی میگردد. این تصمیم شون، ماحصل چالشهایی بوده که او در طول درمان ویل با آنها مواجه شده. باید به خاطر داشته باشیم که هیچ درمانگری کامل نیست. در نتیجه جلسات درمان نه فقط برای مراجع، بلکه میتواند برای درمانگر هم چالش برانگیز، رشد دهنده و مفید باشد. هر دو میتوانند به نقاط تاریک وجود خویش، دست یابند. آروین یالوم در جملهای تأمل برانگیز خاطر نشان میکند که در هر جلسهای، دو روانرنجور وجود دارد. فقط امیدواریم آن که روانرنجورتر است، درمانگر نباشد!
اما آخرین سوالی که قصد پاسخ دادن به آن را داریم، این است که چگونه شون، با وجود گذشتهای مشابه با ویل و درد و رنجهای متعددی که متحمل شده بود، توانست بر آنها فائق آید و تبدیل به درمانگری حاذق بشود؟
پاسخ این سؤال را باید در مفهومی به نام من خلاقه در نظریهٔ آلفرد آدلر جستجو کنیم. آدلر معتقد بود که من خلاقه، بخشی از شخصیت هر انسان است که همواره میکوشد تا به تجارب شخصی، معنا و مفهوم ببخشد یا اینکه تجاربی را که حتی در عالم خارج موجود نیستند را خلق و سبک زندگی خود را بر مبنای آنها پیریزی کند. به عبارت دیگر، من خلاقه آن بخش از وجود ما است که میکوشد نقاط ضعف ما را به نقاط قوت مبدل گرداند. هر جا که ما توانستیم از دل رنجها و ناکامیهای خود، معنایی بیرون بکشیم و به واسطهٔ آن معنا، زندگی خود را غنا و عمق بیشتری ببخشیم، از من خلاقه استفاده کردیم.
با تشکر از همراهیتان.
منابع: نظریههای مشاوره و رواندرمانی شفیع آبادی، روان اسطورهشناسی، بیداری قهرمان درون
نظرات 
برای ثبت نظر باید عضو باشید.
اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید
وارد سامانه شوید.