روان تحلیل / مطالب / فیلم

تلقین

1398/03/18

چکیده
کاب (لئوناردو دی‌کاپریو) یک دزد ماهر در استخراج اسرار ارزشمند مورد نیاز سازمان‌های جاسوسی و شرکت‌های تجاری و چندملیتی است. توانایی او در این است که هنگامی که دیگران در خواب هستند و ذهنشان در آسیب‌پذیرترین وضعیت است، اسرار کلیدی آنان را از درون رویاهایشان ربوده و در دنیای بیرون از خواب، این اسرار را به خریداران متقاضی عرضه می‌کند. او یک گروه چیره‌دست از روان‌کاوان و معماران زبردست دارد که همراه او مخفیانه وارد خواب‌های دیگران شده و سعی در کشف و ربودن اطلاعات دارند.

 

تحلیل روانشناختی فیلم "تلقین"



 

نولان در این فیلم دو هدف را دنبال میکند یک هدف سیاسی و یک هدف فلسفی. از  یک طرف ،با بیان اینکه در این دوره از زمان ، دیگر ابر قدرتها و کارتلهای  نفتی وصنعتی برای رقابت با همکارانشان یا کشور های دیگر، دست به جنگ اتمی و میکروبی و یا سرد وروانی نمی زنند بلکه امروزه آنها فهمیده اند که برای رسیدن به اهدافشان باید روی mind افراد کار کنند و با هدف گیری ذهن و فکر مردم یا سیاسمتمداران و یا رقبا به آنچه میخواهند برسند ، پروژه  ای که تا چند وقت پیش توسط تبلیغات انجام میشد اما این فیلم راههای جدیدتری مانند استخراج فکر و حتی کاشت فکر و ایده را به نوعی معرفی میکند. در ابتدا فکر را تشبیه به یک ویروس میکند که حتی خطرناک تر از آن هست زیرا که با اینکه ویروس خودش را به  DNA سلول میچسباند و در نتیجه بدون ایجاد مقاومت از طرف سلول به تکثیر خود و انهدام سلول میپردازد اما بهر حال میتوان آنرا  بطریقی کشف و نابود کرد اما وقتی یک فکررا که معمولا جزو اسرارهست بدزدیم یا یک ایده را در ذهنی بکاریم  رد گیری آن بسیار سخت و حتی ناممکن است بخصوص اگر درست انجام شود . البته اگرچه این رویه  تا بحال تحقق نیافته ولی نا ممکن هم بنظر نمی آید ،  چه ما در روشهایی مثل هیپنوتیزم همین کار را در عمق کمتری ولی  با اطلاع و رضایت مراجع  ، میتوانیم انجام دهیم.

 

در مرحله دوم ارائه تصویری  زیبا و تاحدی نگران کننده از این مطلب است  که واقعا مرز رویا و واقعیت در کجاست؟! وبا کدام فلسفه و دلیل میتوان به این کشف رسید؟

 

با هم نگاهی به سیر تکاملی آقای “کاب” ( لئوناردو دی کاپریو) با نگاهی به نظریه یونگ میاندازیم: کاب جوانی است که تا بحال مسیر اجتماعی شدنش (socialization) را بخوبی طی کرده است. دارای شغل و تحصیلات می باشد .با “مادینه روان” (anima ) خود “مال”  برخورد کرده ، و با او ازدواج کرده است.دارای فرزندانی میباشد وبه خانواده خود عمیقا عشق میورزد. او ادعا میکند که در کار خودبهترین هست ( persona) ، در حالی که خود از نقطه ضعفش که دیگر نمیتواند طراح خوبی برای استخراج فکر باشد اگاه است  و این موضوع را از بقیه دوستان وهمکارانش مخفی نگاه داشته است.(نقطه ضعف خوداگاه= شبح).

 

 

“کاب” از سایه ( shadow) خود آگاه نیست و نمیتواند مشکلش را حل کند ،تا اینکه  با “اریادنی”)نام زنی در اساطیر یونان که به تزئوس کمک کرد تا از دخمه پر پیچ و خم مینوتار،جانوری که نیمی از بدنش گاو و نیم دیگرش انسان بود،بگریزد). که شاید از طریق یک همزمانی (synchoronicity )و ناخوداگاه جمعی (transpersonal uncounsious) به وی معرفی میشود تا بعنوان طراح خواب  به آنها ملحق شود آشنا میشود و اجازه ورود او به خوابش را میدهد. “اریادنی” اینجا نقش راهنما یا (( Guide یا گورورا بعهده دارد تا در رویارویی “کاب” با سایه اش همراه و کمک او باشد. ازنظر یونگ ،اولین تغییر برای فردیت یافتگی از بین رفتن نقاب (persona)است. اگرچه افراد باید در میانسالی به ایفای نقشهای خودادامه دهند – یعنی باید در دنیای واقعی عمل کنند و با انواع مختلفی زندگی کنند – ولی در عین حال باید دریابند که شخصیت آشکار انها ممکن است ماهیت واقعی آنها را نشان ندهد وانها باید خویشتن خالص یا حقیقی را که نقاب((persona پوشانده است ، را بشناسند وآن را بپذیرند. در دومین مرحله تفرد از نظر یونگ ،  باید هم از نیروهای مخرب و هم از نیروهای سازنده ی سایه(shadow) آگاه شوند و جنبه تاریک خود رابا تکانه های ابتدایی ، مانند خودخواهی و ویرانگری بپذیرند.

 

در نیمه اول زندگی ، افراد با استفاده از نقاب جنبه های تاریک شخصیت خود را پنهان میکنند . انها مایلند که سایر افراد تنها جنبه خوب انها را بشناسند ، ولی در جریان پنهان کردن سایه از دیگران ، انرا از خودشان پنهان میکنند. اگر قرار است فردیت یافتگی رخ دهد ، این وضعیت باید تغییر کند. این بخشی از فرایند دستیابی به خوداگاهی  است که بدون آن فردیت یافتگی غیر ممکن است .علاوه بر این ، آگاهی بیشتر از سایه ، عمق بیشتر و کاملتری از شخصیت را بدست میدهد. بهرحال از نظر یونگ فرایند فردیت یافتگی یعنی قرار گرفتن هر جنبه شخصیت در هماهنگی با سایر جنبه ها .آگاهی صرف از جنبه مثبت ماهیت  یک شخص موجب رشد یک جانبه شخصیت میشود.همانطوری که در مورد هر مولفه متضاد شخصیت صادق است ، قبل از دستیابی به فردیت یافتگی یا تحقق خویشتن ، هر دو جنبه این بعد باید ابراز شوند. “کاب” درمسیر رسیدن به تفرد (individuation) و خویشتن خود (self)  ابتدا با نقاب خویش و سپس  با عقده هایی (complexes ) که در ناخوداگاهش پنهان شده روبرو شود. از آنجایی که  کمپلکس ها تحت کنترل هشیاری نیست و شخص به مطلب آگاهی ندارد ،  تصویر  تقویت شده “مال ”  که تظاهر یک عاطفه سرکوب شده  همراه احساس گناه هست ، نیز در هنگام خوابهای “کاب” وارد میشد و بصورت انتقام شروع به تخریب یا بهم زدن تمرکز وی میکرد.

 

 

 در نتیجه ی همراهی “اردیانی”  ، “کاب” ابتدا به اینکه در خیالش وبا تصویر همسرش زندگی میکند  ، و سپس آگاه  شدن از این مساله که در حقیقت چیزی که باعث شده هنوز به تصور خیالی از همسرش علاقه مند باشد ، احساس گناه ناشی از این است که او با کاشت یک ایده در ذهن همسرش باعث شده “مال” دنیای واقعی و رویا را با هم اشتباه کند و برای رسیدن به دنیایی که واقعی می پنداشته خودکشی کند . این مطلب  برای او که بسیار همسرش را دوست میداشته است بی اندازه ناراحت کننده و غیر قابل پذیرش بوده است.بعد از اعتراف این مساله در نزد تصویر خیالی به آرامش و رهایی از احساس گناه میرسد وبه واقعیت زندگی اصلی اش بر میگردد ، در نتیجه به دیدار بچه هایش نائل میگردد. این تغییر و آگاهی یعنی رشد شخصیت ،  در یک مسیر بازگشت صورت می گیرد. از نظر یونگ رویا خود نوعی بازگشت است که در رشد شخصیت کمک میکند.  و بدین ترتیب خواب و رویایی که “کاب ” از آن بعنوان مکانیسم جبرانی استفاده میکرد تا احساس گناهش را کم کند،  به یک مکانیسمی بعنوان روبرویی با حقیقت و درک سایه (shadow ) تبدیل میشود و اوبا بینش  از عمیق شدن در یک خیال و تصور قوی خلاص میگردد. نمای تخریب ساختمانهایی که در رویا به همراهی همسرش ساخته بود در نزدیک به انتهای ماجرا، نشانه شروع به آگاه شدنش و پیداشدن آمادگی برای روبرو شدن با واقعیت دارد و نمای زیبای انتهای ضمیر ناخودآگاه  که بصورت یک ساحل به تصویر کشیده شده است پیامی عمیق در بر دارد که در جای خود عنوان خواهد شد.


«تلقین» به‌طرز دلچسب و شیرینی گمراه‌کننده است. از سقوط به طبقات مختلف ذهن گرفته تا قوانین قدرتمندی که این دنیای علمی‌-تخیلی را درکنار هم نگه می‌دارند (و نمی‌دارند!). آری، یکی از دیوانه‌کننده‌ترین عناصر «تلقین» همین قوانینش است. قوانینی که به صورت کاملا نامحسوسی همدیگر را نقض می‌کنند. به خاطر همین است که تحلیل تمام و کمالِ فیلم آنقدر سخت است. تا آنجا که امکان دارد شما را با قطعاتِ مختلف پازل «تلقین» آشنا می‌کنیم—از ماجرای آن فرفره و دزد ذهن‌ها گرفته تا مرز بین واقعیت و خیال— اما حل این پازل را به خودتان می‌سپاریم. پس با فرض بر اینکه شما همین لحظه فیلم را دیده‌اید، شروع می‌کنیم.


از مباحثی که درفیلم مطرح میشود بحث رویا و خواب دیدن های جمعی هست که  میتوان آنرا اشاره ای به ناخود آگاه جمعی دانست. مسائلی درمورد خواب در فیلم مطرح میشود :مانند  اینکه در خواب عملکرد دفاعی آگاهی فرد در حداقل هست.(مانند خلسه  هیپنوتیزمی) …… درحالی که ما در بیداری از قابلیت واقعی مغز استفاده نمی کنیم در خواب میتوانیم از پتانسیل های بالای مغز بهره ببریم…..در خواب ذهن ما دائما در حال کشف و شهود است و یا بطور همزمان در حال خلق و مشاهده دنیای خود هستیم. ذهن بقدری این کار را خوب انجام میدهد که ما اصلا نمیدانیم چه اتفاقی دارد می افتد برای همین اول خواب را هرگز بیاد نمیاوریم . واین مساله به این ما امکان میدهد که درست وسط این فرایند باشیم و بوسیله دردست گرفتن قسمت خلاقانه کار بتوانیم خواب را خلق کنیم و باوارد کردن بقیه افراد در آن و احساسش با ضمیر ناخودآگاهمان این را به اشتراک بگذاریم.(در ضمن مالکیت خواب مال فردی است که خواب را طراحی کرده و بقیه وارد ان میشوند).در خوب عملکرد مغز سریعتر از بیداری هست و برای همین احساس میکنیم در طی خواب مدت بیشتری را گذارنده ایم.

 

 

راستی مرز بین واقیعت و رویا کجاست؟ اساسی ترین پیام فیلم بر پایه همین سوال ساده ساخته شده است .گفته شده که کریستوفر نولان ۱۰ سال را صرف نوشتن این فیلم کرده است و اوج نبوغ و استعداد نولان در این فیلم نمایان میشود . با گذر زمان هیچگاه مقوله رویا با دلیل و مدرک علمی قطعی شناخته نشده نیست . از زمان ارسطو، فیلسوفان فکرخود را مشغول حل معمای رویا کردند.در ادیان مختلف به ماهیت خواب اشاره ای شده ولی  هنوز هم هیچکس جواب درستی برای این سوال ساده ندارد.شاید به همین دلیل است  که نولان دست روی این موضوع گذاشته است.

 

خواب شامل لایه هایی است که بی ارتباط با کالبد های انرژیتیک  نیست: لایه اول خواب به تجربیات همان روز ما بر می گردد.که شامل حس ها ، و ادراکات ناشی از حسها می باشد.)  …..لایه دوم به تجربیات اخیر و اشتغالات ذهنی …لایه سوم به تجربیات کل زندگی ما ،(که مقداری از ان به نا هشیار فرستاده شده-  بعنوان یک مکانیسم دفاعی- و مقداری در نیمه هشیار است که فراموش گشته اند)….لایه چهارم فرای عمق زندگی تجربه شده و حافظه ی ماست که فرافردی(trancepersonal)  می باشد.

چهار کالبد  انرژیتیکی نیزوجود دارد که مدام در هم نفوذ میکنند واز هم جدا نیستند.بطور خلاصه: اولین لایه کالبد اتری میباشد که نزدیکترین لایه به بدن فیزیکی میباشد و رابط بین کالبد فیزیکی و کالبد های بالاتر هست.اطلاعات  را از طریق حواس میگیرد و به لایه های بالاتر میرساند. دومین کالبد،کالبد اختری میباشد که عهده دار احساسات و ویژگی های شخصیتی است و نشان دهنده همه احساسات میباشد حتی احساسات برآورده نشده و سرکوب شده ، مانند ترس، پرخاشگریهای آاگاهانه و ناآگاهانه، احساسهای تنهایی و عدم اعتماد به نفس را در خود نگاه میدارد. این احساسات گفته شده امواج خود را از راه هاله احساسات و ایجاد پیام نااگاهانه و به سمت دنیای بیرون ارسال میکند. عشق و شادمانی را جذب میکندو قدرت جادویی که باعث بهم پیوستن  هر انچه آرزوست پیامد ضعیفی است که از امواج بدن اختری انسجام یافته است.

 

 

سومین کالبد،کالبد ذهنی یا فکری است. که افکار و اعتقادات ،منطق عقل و کشف وشهود  همه زاییده بدن ذهنی میباشد. واکنش بدن ذهنی به اطلاعات احساسی و که بدن اختری توسط بدن فیزیکی میگیرد ، افکاری خواهد بود که به کلام در می آید. بعلت تاثیر بدن اختری و احساسات سرکوب شده اش ، اطلاعات بارها تحریف میشود و فکر منحرف میگردد. مدلهای افکار تکراری برای ارزیابی(وقایع)در مغزمان خطور میکند. این بدان معناست که ذهن منطقی میتواند عملا بی غرض و بی حرف نباشد هر چند که خودش چنین ادعایی ندارد. عموما عملکرد بدن ذهنی  کامل کردن آن چیز هایی است که از حقایق جهان گرفته و رساندن آنها به سطح بدن روحانی و آمیخته کردن آنها با ذهن منطقی. دانشی که از سطح روحانی به سراغمان می اید خودش را به شکلی از کشف و شهود، و یا تصاویرناگهانی مثل تجسم به ما نشان میدهد که بعدا تبدیل به کلام میشود. کالبد چهارم کالبد روحانی هست که ما از طریق آن وحدت درونی با تمام  زندگی را تجربه میکنیم. ما را به هستی الهی، آن همیشه حاضراساس خلقت که هر چیز از او متجلی میشود وصل میکند با رسیدن  به این سطح از خود آگاهی به تمام موجودات خلقت دست می یابیم. فقط از راه بدن روحانی است که امکان شناخت سرچشمه و هدف بودن ما و هدف زندگیمان به وجود می اید.

 

هدف از آوردن مطالب بالا این بود که ، اگر چه در این فیلم ارتباط بین افراد و ایجاد رویای مشترک از طریق یک دستگاه صورت میگیرد ، اما باید توجه کرد که افراد با داشتن لایه های کالبد انرژی بر هم تاثیر گذار هستند.(بخاطر همان ماهیت انرژیک کالبد ها)و این همپوشانی انرژی را میتوانند باتمرکز بهبود ببخشند وسطح آنرا بالا ببرند. این مساله در حالتهایی مانند دعاهای دسته جمعی ، تله پاتی و…. میتوان دید. ضمن اینکه در فیلم میبینیم که با طی ۳-۴ مرحله خواب تو در تو به مرحله سوم خواب که ارتباط با کالبد ذهنی هست دست می یابیم.حتی درعمق این لایه که پایان ساحل ضمیر ناخود اگاه می باشد ، اقیانوسی به چشم میخورد که تداعی کننده ناخودآگاه جمعی است……اقیانوس بیکرانه!. پس بنظر می آید چه از طرف درون و از طریق  ناخود اگاه شخصی مسیر را طی کنیم و چه از طریق بیرونی و کالبدهای انرژی به یک مقصد می رسیم. جایی که فارغ از ناهشیارو هشیار ماست، فارغ ازفکر ماست، یعنی ناخود آگاه جمعی یا همان طرح الهی.

“کاب” در مسیر روبرو شدن باسایه اش و رسیدن به self ( نقطه تعادل نیروهای درون)مسیر اول را طی میکند که با رسیدن به ساحل ناهشیارش و روبرو شدن با تصویر خیلی همسرش و در ان دیالوگ که به وی میگوید :توتصویرهمسر من هستی اما به اندازه او کاملا خوب  نیستی !! به تولد دوباره ای دست می یابد.که به نوعی قرار گرفتن در مسیر  individuation می باشد.زیرا در آن جا با تصویر خیالی خود خداحافظی میکند و خیال را به واقعیت می سپارد و به زندگی واقعی بر میگردد. نماد ” محافظین “که در حقیقت مقاوتهای روانی افراد را در برابر اشکار شدن ناهشیار نشان میدهد هم خیلی باور پذیر انتخاب شده است.. جالب آن است که هرچه به عمق ناهشیار بیشتر فرو میرویم ، محافظین مسلح تر میشوند و به ابزار جنگی پیشرفته تری مجهز میشوند. اگرچه در فیلم نشان دهنده این است که در لایه های عمیق تر ناهشیار مقاومت خیلی بیشتر می باشد ولی در واقع برعکس  اینمطلب صحیح می باشد. .جزییات دیگری از فیلم نیز مد نظر هست که فقط میتواند موجب درنگی برای تفکر باشد.مانند شنیدن صدای موسیقی برای یاد آوری اتمام وقت خواب ! ، یا تخریب خواب که تمثیلی از تخریب جهان در قیامت می باشد ! ،وشباهت  لایه های خواب به زندگی های مکرر! ….

وهوشمندانه یک سوال در ذهن بیننده مطرح میشود :       که ما الان در خواب کی هستیم!!!! ؟

 

 

ژاک لاکان روانکاو فرانسوی میگوید: ” من یک وهم است .وهمی که در نتیجه اثر آینه ای ایجاد میگردد” انسان بر اثر بازخوردی که از دیگران میگیرد” خود” را تعریف میکند.”خود”درجهان رئال وجود ندارد و تنها یک “کلمه “است که در جهان سمبولیک وجود دارد و با تصوراتی که در اثر باز خورد دیگران در ماایجاد شده است ،همراه میگردد. گرگوری بیتسون در بیان سطوح نورولوژیک ،سطح (spirit) روح ، را در مرکزی ترین سطوح قرار میدهد.در نتیجه تا ما در سطح هویت (identity) هستیم  درسطح روحانی نیستیم. تنها در شرایط egolessnes میتوانیم سطح روحانی را تجربه کنیم.از نظر مازلو و آلپورت egolessnes در مرحله peak experience   رخ میدهد.در این حالت محدوده های ego  گسترش می یابند ( (expansion  و فرد احساس یگانگی با هستی (integrity with the universe) دارد. جالب است توجه کنیم که  هم کارل یونگ و هم اریک اریکسون آخرین مرحله رشد روانی را integrity دانسته اند.وضعیت egolessnes و integrity را به بهترین وجه شیخ عطار در” منطق الطیر” ترسیم کرده است”سیمرغ” هویت جدید سی مرغی است که “بی هویت ” شده اند:

  چون شوی در راه حق مرغ تمام     حق بماند، تو نمانی ، والسلام

اروین یالوم این وضعیت را ontological mode  نامیده است ودر کتاب “هنر درمان” تکنیکی برای رسیدن به این وضعیت ارائه داده است. هندوهاوضعیت آگاهی معمول بشری را “مایا”(توهم-رویا-خواب) مینامند.برای رسیدن به ” موکشا”(رهایی –بیداری) باید از “کارما” هرآنچه به ویت شخصی ما مربوط است جدا شد.



مراحل رویا و زمان رویا

پروسه‌ی ورود به «رویایی درون رویایی دیگر»، شما را وارد وضعیت عمیق‌تری از رویابینی می‌کند. هرچه عمیق‌تر شوید، طناب اتصال‌تان به واقعیت نازک‌تر و شکننده‌تر می‌شود. تمامی ما چنین چیزی را تجربه کرده‌ایم و می‌دانیم چگونه است: درست همان‌گونه که وقتی خواب‌تان عمیق‌تر می‌شود، خیلی سخت می‌توان بیدارتان کرد و در عوض، رویاهایتان خیلی واضح‌تر و قابل‌احساس‌تر می‌شوند. اگر به اندازه‌ی کافی در خوابی شدیدا عمیق به سر ببرید، تقریبا هیچ اشاره‌ی فیزیکی معمولی نمی‌تواند روی بیدارشدن‌ شما تاثیر بگذارد. برای مثال، نه حس سقوط («ضربه») و حتی نه نیازهای ضروری روزانه، نمی‌تواند در روند خواب‌تان تداخل ایجاد کند. با توجه به قوانین دنیای «تعلیق»، وقتی به حالت برزخ (Limbo) برسید، دیگر بیدارشدن‌ شما خیلی سخت یا حتی غیرممکن خواهد بود. چون رویاها آنقدر واضح و حقیقی احساس می‌شوند که ذهن کاملا دست از بیدار شدن می‌کشد. به خاطر اینکه ذهن دیگر رویا را به عنوان واقعیت پذیرفته است. این وضعیت یک‌جورهایی درست مثل به کما رفتن است. وقتی در برزخ بیدار می‌شوید، شما اصلا نمی‌دانید که در نسخه‌ایی خیالی از دنیا هستید و ذهنتان چیزی به اسم «دنیای واقعی» را به یاد نمی‌آورد. قضیه از این قرار است که مثل هر رویایی، شما در میان صحنه‌ای تصادفی چشم باز می‌کنید و به سادگی آن محیط را به عنوان دنیای‌خود قبول می‌کنید. رها شدن از چنین وضعیتی به‌طرز اسفناکی دشوار است. به خاطر همین هم است که کاب و همسرش، مال، ظاهرا برای دهه‌ها در برزخ گرفتار شده بودند.


 

در کنار مراحل رویا، زمان فاکتور دیگری در فهمیدن رویاها است. هرچه در حالت رویا، عمیق‌تر شوید، ذهن‌ شما قادر خواهد بود خیلی سریع‌تر چیزها را در خیال‌تان متصور شود و مشاهده کند. فیلم خودش به‌ ما می‌گوید که عمیق‌شدن در رویاها، دقایق را به ساعت‌ها، روزها و سال‌ها تبدیل می‌کند. دقیقا به خاطر همین است که کاب و گروهش قادر هستند ماموریت فیشر را درحالی که آن ماشین ون در میان زمین و هوا به سر می‌برد، قبل از اینکه سربازان وارد آن قلعه‌ی برفی شوند، قبل از اینکه  آرتور، آسانسور را منفجر کند و در حد فاصل پرواز بین سیدنی تا لس‌آنجلس، انجام دهند. در عمیق‌ترین نقطه‌ی ممکن، برزخ را داریم که مغز در آن آنقدر سریع فعالیت می‌کند که گذشت یک دقیقه در آن، در دنیای واقعی می‌تواند به معنای گذشت سال‌ها باشد. وقتی، سایتو بر اثر گلوله‌ایی که در سطح اولِ رویا خورده بود، می‌میرد، ذهن‌اش به برزخ سقوط می‌کند. قبل از اینکه کاب و آریادنی، او را به داخل برزخ دنبال کنند، سایتو فقط برای دقایقی آنجا نبوده است، اما آن دقایق در یک رویا، به معنای گذشت دهه‌ها بر سایتو در برزخ بوده است. برای همین است که کاب بعد از اتمام کارش با سایه‌ی همسرش، سایتو را در شمایل یک پیرمردِ فرسوده پیدا می‌کند.

وقتی سایه‌ی مال به کاب چاقو می‌زند، او به برزخ و سواحل خانه‌ی برزخی سایتو پرتاب می‌شود. زمانی که کاب در برزخ چشمان‌اش را باز می‌کند، ذهنش درست مثل سایتوی پیر، دچار تیرگی و گیجی شده است. اما سایتو و کاب از طریق خاطرهایشان از توتمِ کاب (فرفره) و دیالوگ‌ها و عبارت‌های کلیدی آشنایی مثل «ایمان آوردن»، «پیرمردی پر از پشیمانی، منتظره که بمیره» و غیره، موفق می‌شوند گفتگوهای مهمی که قبل از برزخ در دنیای واقعی داشته‌اند را به یاد بیاورند. جایی که هر دوی آنها خواسته‌های عمیقی داشته‌اند که هنوز برآورده نشده‌اند (کاب و فرزندانش-سایتو و کسب و کارش). به محض اینکه آنها متوجه می‌شوند در برزخ هستند، قادر هستند خودشان را به احتمال زیاد از طریق خودکشی بیدار کنند و به هواپیما بازگردند.

 

بازیکنان

استخرا‌ج‌کننده- استاد کلاهبرداری و حقه‌بازی گروه است. کسی که همه‌چیز را درباره‌ی دستکاری رویاهای سوژه می‌داند و می‌تواند از این طریق با مهارت راهش را به سوی فاش کردن عمیق‌ترین رازهای درونی سوژه باز کند. در اصل، یک استخرا‌ج‌کننده همان کلاهبردار کلاسیکِ داستان‌های این‌چنینی است. چون هدف اصلی چنین کسانی این است که یک سری موقعیت‌های دروغین بسازند، سوژه را مجبور به باور کردن آن کنند و درنهایت از رازهایشان پرده‌برداری کنند. با این تفاوت که کاب در رده‌ای بالاتر و حرفه‌ای‌تر کار می‌کند و می‌داند چگونه خودش را از دنیای فیزیکی جدا کند و برای رسیدن به اهدافش، ضمیر ناخودآگاه فرد دیگری را تبدیل به زمین بازیش کند. اگر جزییات خوشگل و هیجان‌انگیز این شخصیت را کنار بگذاریم، استخراج‌کننده همان‌طور که گفتم، همان کلاهبردار و نیرینگ‌بازِ سنتی‌ است که می‌شناسید.

آرشیتکت- آرشیتکت یا معمار، طراح سازه‌های دنیایی است که استخراج‌کننده، سوژه را به آن وارد می‌کند. به آرشیتکت به عنوان یک طراح بازی‌های ویدیویی نگاه کنید، با این تفاوت که آنها در داخل رویا‌ها، «مرحله» طراحی می‌کنند. مراحلی تمام‌عیار با همه‌ی جزییات کوچک و جنبه‌های زیباشناسانه. مراحلی که توسط آرشیتکت ساخته می‌شوند، دراصل مثل خانه‌ای بدون سکه، خالی و سوت‌و‌کور هستند. وقتی سوژه نادانسته به داخل این سازه‌ی رویایی آورده می‌شود، او به صورت اتوماتیک با ضمیر ناخودآگاه و خاطراتش، این دنیای بدون‌سکه را پُر می‌کند. وقتی تمام جنبه‌های دیدنی مثل انسان‌ها، اشیا، ماشین‌ها و غیره از ذهنِ خود سوژه نشات گرفته باشد، او خیلی راحت‌تر باور می‌کند دنیایی که آرشیتکت ساخته است واقعی است، یا حداقلِ حداقل، رویای خودش است. از آنجایی که در قلمروی رویاها به سر می‌بریم، دست آرشیتکت‌ها در خلاقیت بسته نیست. در واقع، آنها می‌توانند در قوانین فیزیک به منظور ایجاد پارادوکس‌هایی مثل آن راه‌پله‌های بی‌انتها، دست ببرند. اصلا یکی از ویژگی‌های یک آرشیتکت حرفه‌ای در کلاهبرداری‌های ذهنی همین است. او باید از طریق همین پارادوکس‌ها و طراحی‌های پیچیده، دنیایش را به هزارتویی پُر پیچ‌ و‌ خم تبدیل کند. شاید بپرسید چرا یک رویا باید مثل هزارتو طراحی شود؟ اول اینکه سوژه نتواند به لبه‌ی هزارتو برسد و متوجه‌ شود آنها در مکانی خیالی هستند، و دوم اینکه «محیط» باید سوژه را در این هزارتو به حرکت وا دارد و استخراج‌کننده را به سوی هدف، یا همان رازهایی که سوژه از آنها مراقبت می‌کند، هدایت کند.

رویابین- اغلب اوقات وظایف آرشیتکت و رویابین با هم قاطی می‌شود، اما آنها با هم فرق دارند و همیشه نمی‌توانند یک نفر باشد. آرشیتکت کسی است که رویا/دنیا/هزارتو را طراحی می‌کند و پیچ‌ و‌ خم و نکات هزارتویش را به رویابینی جدا آموزش می‌دهد. در حقیقت، رویابین کسی است که ذهن‌اش حامل رویا می‌شود و این ذهن رویابین است که سوژه را در نهایت به منظور مورد کلاهبرداری قرار گرفتن توسط استخراج‌کننده، در آن جای می‌دهد. همچنین رویابین به سوژه اجازه می‌دهد که ذهنش توسط ناخودآگاهِ سوژه پُر شود. همه‌چیز به خوبی پیش خواهد رفت، مگر اینکه رویابین پایداری رویا را دچار لغزش کند. در این صورت، ناخودآگاه سوژه متوجه‌ می‌شود که توسط ذهن‌های خارجی مورد تجاوز قرار گرفته و سعی می‌کند تا آنها را پیدا کرده و با حذف رویابین، خودش را خلاص کند. وقتی قشنگ متوجه‌ تمام ماجرای «رویایی درون رویایی دیگرِ» فیلم می‌شوید که خیلی خوب موقعیت رویابین‌ها را درک کنید. این دقیقا همان جایی که است کاب و گروهش برای ماموریت‌شان روی فیشر، از سه رویابین جداگانه برای ورود به سه مرحله از ذهن فیشر استفاده می‌کند. به محض اینکه سناریوی رویای سه‌مرحله‌ای فیلم شروع می‌شود، بهترین راه برای تشخیص رویابین‌ها از دیگران، این است که ببینید کدام یک بیدار می‌ماند و گروه را به داخل مرحله‌ی بعدی رویا دنبال نمی‌کند. چون یک رویابین نمی‌تواند به حالت پایین‌تری از رویا وارد شود، در غیر این صورت، آن سطح از رویایی که در آن هستند، به اتمام می‌رسد.


 

بگذارید نگاهی دقیق به هر مرحله از رویاهای فیلم بیاندازیم:

شهر بارانی— یوسفِ شیمیدان در این مرحله رویا می‌بیند. یوسف در دنیای واقعی مقدار زیادی نوشیدنی در هواپیما خورده است و به همین دلیل، وقتی به خواب می‌رود، به خاطر اینکه باید ادرار کند، شهر حالتی بارانی گرفته است. از آنجایی که یوسف، رویابینِ مرحله‌ی اول است، باید در مرحله‌ی بارانی باقی بماند و در نتیجه ماشین را براند.

هتل— آرتور (جوزف گوردون لویت) رویای هتل را می‌بیند. دقیقا به خاطر همین هم است که او در زمانی که گروه به مرحله‌ی برفی وارد می‌شود، او بیدار می‌ماند. وقتی ماشینِ یوسف از مسیر خارج می‌شود و در هوا چرخ می‌خورد، بدن آرتور هم در هوا معلق می‌شود. در نتیجه، جاذبه‌ی هتل به هم می‌ریزد. بنابراین، وقتی بدن یک رویابین تکان بخورد، این می‌تواند روی قوانین فیزیک رویایی که او دارد می‌بیند، تاثیرگذار باشد.

قلعه‌ی برفی— جعل‌کننده‌ی گروه، ایمز (تام هاردی) این مرحله از رویا را می‌بیند. فقط درباره‌ی این مرحله این سوال مطرح شده که وقتی بدن ایمز در حالت جاذبه‌ی صفرِ هتل معلق است، چرا جاذبه‌ی مرحله‌ی برفی درهم ‌برهم نمی‌شود. می‌توان گفت بدن ایمز در تمام مدت طوری جابه‌جا می‌شود که مغزش متوجه‌ی جاذبه نمی‌شود یا شاید از آنجایی که ایمز در مرحله‌ای عمیق‌تر به سر می‌برد، تغییرات جاذبه روی او تاثیری ندارد. یا می‌توان گفت این یکی از حفره‌های داستانی فیلم است. هرچند من با دو نظریه‌ی اول موافق‌ام.

برزخ— درنهایت برزخ قرار گرفته است. «فضای ساخته‌نشده‌ی رویا» که مکانی مملو از ناخودآگاه‌های خام و تصادفی است که تا بی‌نهایت‌ها ادامه دارند. آریادنی در اوایل فیلم به این نکته اشاره می‌کند که گروه استخراج‌کننده اگر مراقب نباشند، می‌توانند عناصری از ناخودآگاه‌شان را به مراحل رویا وارد کنند. و از آنجایی که کاب زمان زیادی را در برزخ گذرانده و ناخودآگاهِ خشمگین و آشوب‌گری دارد، برزخی که واردش می‌شود، شامل خاطر‌ه‌ای از شهری که او و مال برای خودشان ساخته بودند، می‌شود.


 

سوژه—سوژه کسی است که استخراج‌کننده و گروهش سعی می‌کنند تا از او کلاهبرداری کنند. به این ترتیب که سوژه به داخل ذهن رویابین منتقل می‌شود و از آنجایی که سوژه خبر ندارد در حال رویا دیدن است، او دنیای رویابین را به عنوان واقعیت قبول می‌کند و در آن واحد، با پُر کردن‌ آن با جزییات و رازهای ناخودآگاه‌اش، آن را ناخواسته به جایی که برایش واقعی احساس شود، تبدیل می‌کند. حالا استخراج‌کننده با استفاده از همان جزییات و اشاره‌‌های ذهنی مختلفِ پیرامون‌شان، سوژه را به داخل دنیای هزارتوی رویایی‌شان به حرکت درمی‌آورد و به سوی آن چیزی که می‌خواهند سرقت کنند، هدایت می‌کند. همان‌طور که گفته شد، سوژه فکر می‌کند هنوز بیدار است و دنیای رویا را به عنوان واقعیت درک می‌کند و این تصور را با تصویرافکنیِ چشم‌اندازِ ناخودآگاه‌اش از واقعیت به دنیای رویا، به‌طور مداوم تقویت می‌کند. به خاطر همین است که آدم‌های تجسمی، خیابان‌های شهرهای رویایی را پُر کرده‌اند. به خاطر دست‌کاری‌های استخراج‌کننده، سوژه، دنیای به ظاهر واقعی اما مصنوعی گروه را باور می‌کند و درنهایت، یا می‌فهمد این رویا است و دم به تله نمی‌دهد یا ذهنش را باز می‌کند و رازهایش را در اختیار دزدان می‌گذارد.

تجسمات— وقتی خواب هستیم و رویا می‌بینیم، آنها از نگاه‌مان واقعی احساس می‌شوند. چون ذهن‌ ما این توانایی را دارد تا تنظیماتی از یک دنیای واقعی اما در حقیقت مصنوعی برای تعامل با آنها را در رویاهایمان بسازد. اغلب اوقات، آن رویا مثل شهر یا هر محیط دیگری است که آدم‌‌ها در آن قدم می‌زنند. در «تلقین»، آدم‌ها یا هرچیز دیگری که از سوی سوژه محیطی رویایی را پُر می‌کنند، به عنوان تجسمات شناخته می‌شوند. همان‌طور که در فیلم هم توضیح داده می‌شود، تجسمات بخشی از ذهن سوژه نیستند، بلکه چیزهایی هستند که چشم‌انداز سوژه از واقعیت را تشکیل می‌دهند. موضوع وقتی درباره‌ی این تجسمات خطرناک می‌شود که یک سوژه از قبل خودش را در مقابل استخراج‌کننده‌ها آماده کرده باشد. در این صورت، بخشی از ناخودآگاه‌شان همیشه مثل نگهبانی گوش به زنگ است تا در قالبِ سربازانی مسلح در مقابل «جرایم ذهنی» ایستادگی کرده و به متجاوزان حمله کند. در مورد کاب، سایه‌ی مال تجسمی است که براساس نیازش به یادآوری همسر مُرده‌اش، به وجود آمده است. در ظاهر مال می‌خواهد کاب را به برزخ بازگرداند، اما در حقیقت، این ناخودآگاه خودش است که سعی می‌کند او را به جایی که بتواند «با همسرش باشد»، منتقل کند.



جعل‌کننده— درست مثل همان تصویری که از جاعلانِ اسناد و مدارک در دنیای خودمان در ذهن داریم، ایمز هم استاد تقلید دست خط و رفتار و اخلاق مردم است و حتی در دنیای رویا، شکل ظاهری‌شان را می‌تواند تغییر دهد. او یکی از نقش‌های کلیدی نقشه‌ی کاب را برعهده دارد. ایمز در مرحله‌ی اول رویا (شهر بارانی) با تغییر قیافه، خودش را به جای پیتر براونینگ، نزدیک‌ترین مشاور رابرت فیشر، جا می‌زند. با استفاده از تصویر براونینگ، ایمز چیزهایی به فیشر می‌گوید تا او را برای ساخت نسخه‌ی ناخودآگاه‌ِ خودش از براونینگ (که در مرحله‌ی دوم رویا، هتل دیده می‌شود) فریب دهد. نسخه‌ای که فیشر از برونینگ در ناخودآگاهش احضار می‌کند به او انگیزه می‌دهد تا هرچه عمیق‌تر به داخل هزارتوی کاب (مرحله‌ی سوم رویا، قلعه‌ی برفی) به منظور رسیدن به هدف، یعنی تلقین ایده‌ای که سایتو از کاب برای کاشت در ذهن فیشر می‌خواسته، وارد شود. روی هم رفته، این جعل‌کننده است که فیشر را برای استفاده از تجسماتِ ناخودآگاه‌ علیه خودش، فریب می‌دهد.

مال (و سایه‌اش)— مال شخصیتی است که به عنوان مجرای منتقل‌کننده‌ی تمام پیچیدگی‌های خیالی و سوالاتی که فیلم درباره‌ی واقعیت مطرح می‌کند، شناخته می‌شود. مال نه تنها فکر کرد، بلکه احساس کرد دنیایی که او و کاب در برزخ ساخته‌اند، واقعی بود. این از لحاظ عاطفی او را تغذیه و خوشحال می‌کرد. وقتی کاب ایده‌ی «دنیایت واقعی نیست» را از طریق تکنیکِ تلقین در ذهنش کاشت، او فقط می‌خواست مال را از برزخ بیدار کند. اما در عوض، کاب در واقع با این کار باعث شد آن ایده در ذهنِ مال ریشه کرده و آن احساسِ آرامش، رضایت و رابطه‌ایی که او زمانی با دنیا داشت را نابود کند. و به محض اینکه این احساسات از بین رفتند، دیگر قابل‌ بازگشت نبودند.



 


حتی با وجود همسر و بچه‌هایش که همه درکنارهم بازگشته بودند، مال نمی‌توانست به آن واقعیت عاطفی که از رابطه با عزیزان‌مان می‌آید، دسترسی پیدا کند. به خاطر تلقین، مال نمی‌توانست عشق و رابطه با دیگران را مثل قبل متوجه شود و درک کند. او بی‌وقفه تصور می‌کرد که «دنیای واقعی» هم واقعی نیست. برای همین مدام تلاش می‌کرد با ورود به مرحله‌ی بالاتری، این شک و تردید اذیت‌کننده را مداوا کند و بتواند دوباره خوشحال باشد. از آنجایی که مال فکر می‌کرد کاب هم در این واقعیت مصنوعی گم‌شده است، او ماجرای خودکشی در هتل را به گونه‌ای طرح‌ریزی کرد که کاب قاتل شناخته شود و از این طریق کاب را مجبور کند که او را دنبال کند. در حقیقت، ایده‌ای که کاب در ذهن‌ مال کاشته بود، به مرگش انجامید و عذاب وجدان باعث شد کاب سایه‌ای از او را در ناخودآگاه‌اش بسازد. در نقطه‌ی اوج فیلم، مال سوال‌های عمیق و ترسناکی به سوی کاب و مخاطبان شلیک می‌کند و می‌پرسد، از کجا معلوم همین کمپانی‌های ناشناخته و بی‌چهره‌ای که کاب را استخدام کرده‌اند، آنها را در رویایی دیگر کنترل نمی‌کنند. از کجا معلوم آن واقعیتی که همه آن را به عنوان حقیقت می‌شناسیم، سرابِ فریب‌دهنده‌ای بیش نیست و بزرگ‌ترین دزدان ذهن هم بازیچه‌ی دست بالادستی‌ها و مهره‌های دنیایی تماما غیرواقعی نباشند. در واقع او اصل طبیعتِ واقعیتی که ما می‌شناسیم را زیر سوال می‌برد و این شک و تردیدِ خردکننده را در ذهن‌مان می‌کارد که اصلا از کجا می‌دانید، واقعیتی که در طول فیلم می‌بینیم، حالت دیگری از رویا نباشد. دنیای رویایی و متصورشده‌ایی که ما به عنوان بینندگانش، رویدادها را متفاوت از یکدیگر درک می‌کنیم و آنها را با برداشت‌ها و چشم‌اندازهای ناخودآگاه‌مان پُر می‌کنیم. آری، حرف‌های فرا روانی و متافیزیکی خیلی سنگینی هستند!

 


نظرات 
    برای ثبت نظر باید عضو باشید. اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد سامانه شوید.