علم عصب شناسی و مدل یونگی روان
1398/12/11
چکیده
در روانکاوی تحلیلی یونگ، بحث درباره مغز انسان و علمی که مربوط به کارکردهای مغز میشود بهیچ وجه با بی اعتنائی روبرو نیست. هرچند که در نگرش کلی، تلاش و طلبِ روانشناسی یونگ ایجاد توازن و یکپارچگی شخصیت و تمامیت دادن به زوایای شخصیتی و فردیت یافتن از این طریق و از حالت حیوانی و بیولوژیکی فراتر رفتن است. هم اکنون مفاهیم محوری ِ روانکاوی یونگی و مواردی که در علم عصب شناسی کشف شده است از یکدیگر خیلی دور نیستند و میتوانند یک دیالوگ و تعامل میان یونگی ها و فرویدیها را برروی این سکو انجام بدهند.
علم عصب شناسی (Neuroscience) و مدل یونگی روان
نوشته: نسرین بیرق دار
در روانکاوی تحلیلی یونگ، بحث درباره مغز انسان و علمی که مربوط به کارکردهای مغز میشود بهیچ وجه با بی اعتنائی روبرو نیست. هرچند که در نگرش کلی، تلاش و طلبِ روانشناسی یونگ ایجاد توازن و یکپارچگی شخصیت و تمامیت دادن به زوایای شخصیتی و فردیت یافتن از این طریق و از حالت حیوانی و بیولوژیکی فراتر رفتن است. هم اکنون مفاهیم محوری ِ روانکاوی یونگی و مواردی که در علم عصب شناسی کشف شده است از یکدیگر خیلی دور نیستند و میتوانند یک دیالوگ و تعامل میان یونگی ها و فرویدیها را برروی این سکو انجام بدهند.
میدانیم که روانشناسی کلاسیک (فرویدی) و عرفان با یکدیگر میانهای ندارند و در دو حوزه مختلف در مقابل یکدیگر قراردارند، لذا هر کدام از ما که در زمینه روانشناسی مطالعه و یا فعالیت داریم به یکی از این دو جناح میپیوندیم. غالباً کسانی که در حوزه روانشناسی علمی فعالیت دارند، مسائل و جنبههای عرفانی در امور روانشناسانه را مورد انتقاد و کم ارزش میدانند. از آن سو هم کسانی که باورهای فراسوئی دارند، شکایت از این دارند که روانشناسی کلاسیک، مکانیکی، محدود، باریک بینانه و ناتوان در حل نیازهای عمیق انسانی است.
کسانی مانند ویلیم جیمز، کارل یونگ و روبرتو آساجیلی، سعی بر ایجاد پلی میان این دو مبحث داشتهاند. ضمن آنکه در طی سالهای اخیر، جهان به نوعی نسبت به نیازهای معنوی بیدار شده است و متفکرین جدید نیز سعی بر ایجاد ارتباط میان روانشناسی کلاسیک و عرفان زدهاند. یکی از این متفکرین فردی است به نام " آرتور دایکمن" که نگرشی دارد به رابطه میان این رو رویکرد از فهم و نگاه به زندگی، درقضیه " من نظاره گر ".
دایکمن اظهار میدارد که تفاوت محوری میان روانشناسی و حکمتهای عرفانی این است که دانش روانشناسی کلاسیک معطوف به فراگیری محتوای آگاهی است در حالیکه حکمتهای عرفانی با خود مفهوم "آگاهی" سر و کار دارند. محتوای آگاهی شامل، افکار، احساسات، خاطرات، دریافتهای ذهنی، و اعمال ما هستند. پس ما یک" منِ متفکر" که مجموعه همه افکار ما در ذهن هستند - و یک " منِ عاطفی" که همه احساسات و تمناهای وجود ما است- و یک "منِ فعال" که قابلیت انجام کارها را دارد هستیم. اما از نظر روانشناسی تحلیلی، اما این همه موضوع نیست. بلکه یک جنبه پایهای و اولیه نیز داریم و آن " من ِآگاه" است. یعنی "من" ای که قبل آنکه فکر کند، احساس کند و یا عمل کند، وجود دارد. دکارت میگوید: من فکر میکنم، پس هستم. اما روانکاوی ژرف و علم عصب شناسی از قول دکتر دایکمن میگوید: من آگاهم، پس هستم.
از نظر دایکمن، این " منِ آگاه" اهمیت ویژهای دارد زیرا که تنها حوزهای از وجود و هستی ما است که نمیتواند عینی و یا (آبژکتیو) بشود. هر چیز دیگری میتواند عینی بررسی شود و هر چیز دیگری محدود است. اما "منِ آگاه" هیچ حصر و محدودیتی ندارد – و هرگز نمیتواند عینی باشد و بی حد و حصار است. نه آغازی دارد و نه پایانی. نه جایگاهی دارد و نه میتوان آن را دید. "من ِ آگاه" بی شکل و بی فرم است. اما بطور غیر قابل انکاری در همه تجربههای ما حضور دارد و دانستنی است. وقتی ما آگاهی را از همه موادی که ذکر شد، خالی کنیم به حوزهای وارد خواهیم شد که "آگاهی ناب " در آنجا حضور دارد و این همان جائی است که عرفای همه سنتهای دنیا به آنجا وارد شدهاند.
دغدغه روانشناسی کلاسیک، فهم مکانیزم، داینامیک و فرم و شکل و" محتوای درون آگاهی" است در حالیکه تا همین چندی پیش به خودِ مفهوم " آگاهی" و هشیاری اعتنائی نداشت. برخی از شعب سایکوتراپی سعی بر توسعه " ایگوی نظاره گر " کرده ا ند که درباره هشیاری به "محتوای ِ آگاهی" است اما هنوز بعنوان علم ای با "عملکرد آگاهانه"، توسعه چندانی نیافته است. اما در تکنیکهای عرفانی، مانند مدیتیشن، قصه گوئی و نیایش و مناسک و ... " منِ آگاه" توسعه یافتنی و از تفکر معقول جداشدنی و قادر به دریافت جدیدی از واقعیت است.
میدانیم که مفهوم " فرآیند روانی ناآگاه" اکنون بطور قاطعانه در حوزه علمی ثبت شده است. جای هیچ تردیدی نیست که فعالیتهای هدف مند ِمغز بدون آگاهی و هشیاری فرد هم میتواند صورت بگیرد به نقل قول دکتر پانکسپ، جراح و متخصص مغز و اعصاب و روانپزشک: " مغز ما مانند موزهای است که حاویِ نشانه سازی های آرکی تایپی تکوینی از گذشته میباشد و سرشار از خاطرات پیشینیان و فرایندی است که ما را رهنمون اعمال و رویاهایی میکند که بندرت خالص و بدون رسوب از (نوروکورتکس) پدیدار میشود. (به بیان دیگر انگیزههای نخستین و ازلی ژنتیکی نورولوژیکی، باعث بیرون آمدن آرکی تایپها در آگاهی میشوند). حال نقل قول بالا را با یکی از گفتههای یونگ مقایسهاش کنیم: "ناآگاه دسته جمعی، حاوی میراث تکوینیِ معنوی انسان هستند که در ساختار مغز هر فردی هرباراز نو زاده میشوند".
تردیدی نیست یونگ به علم عصب شناسی نوین که در صدد نشان کردن عملکردهای مختلف در ساختمان مغز است، علاقمند میگشت. فرآیند روانی ناآگاه، در بخش زیرین کورتکس مغز هستند که اشاره به قدیمیتر بودنشان در یک حالت تحولی-تکاملی دارند. دکتر پاتکسب آنها را سیستم بنیادی احساسی مینامد. آنها شامل رفتارهائی که وابسته به جستجوکردن، خشم، ترس، دلهره، شهوت، حس مراقبت و میل به بازی کردن میباشند. تحریکات الکترونیکی اینها همگام با ساختمان مغز در مطالعات حیوان شناسی منجز به نمایش این رفتارها میشود. هرگونه بازداری و جلوگیری دکمه آن را خاموش میسازد. این سیستم پایهای احساسی، بدون هیچگونه سعی با توصیف یونگ از آکی تایپها همانند است.
حال اگر به جای نام خشم، نام خدای یونانی ارس را بگذاریم و به جای میل جنسی، نام خدابانو آفرودیت و یا به جای مراقبت، نام خدابانو دیمیتر و یا بازی کردن نام دیونیسوس و الی آخر... را بگذاریم، میبینیم که هیچ فرقی نمیکند نام این فعالیتهای عاطفی چه باشند و تحت عنوان هر نامی عملکرشان یکی است. بنا به قول دکتر پانکسیپ، سیستم احساسات پایهای بخشی از روان دسته جمعی ناآگاه است. آنها در طول تاریخ بشری تکوین یافتهاند و مراکز احساسی هستند که راهنمای رفتاری و یا به بیان یونگ، الگوهای رفتاری میباشند.
ژوزف لودو، یکی دیگر از عصب شناسان معروف است که میگوید" مفهوم احساسات پایهای (احساسات ابتدائی، اصلی و اولیه) و شباهت بیان این احساسات پایهای در نزد همه افراد و فرهنگها و نمایش قوانین بسیاری از تفاوتها را حل میکند. بسیاری از احساسات محصول خرد تکوینی هستند که احتمالاً بیش از جمع شعور همه افکار انسانها است. آنتونیو داماسیو (عصب شناس و روانپزشک ایتالیائی)، مینویسد: " مغز، روزش را با لوح سفید بودن آغاز نمیکند. (یعنی مغز لوح سفید نیست). مغز انباشه از زندگی با دانش درباره اینکه اورگان ها چکونه باید کارشان را مدیریت کنند مثلاً چطور فرآیند زندگی باید اداره شده و چطور مجموعهای از اتفاقات در جهان بیرون باید سرو کار داشت. بطور خلاصه داماسیو نتیجه گیری میکند که مغز نوزاد هم در خودش دانائی ذاتی و اتوماتیک چگونگی امور را ثبت شده دارد.
در این پیش زمینه، درک یونگ از منبع آرکی تایپها را با کمی تفاوت میتوان مشاهده کرد. یونگ میگوید: " در شرح منشاء آرکی تایپها تنها میشود فرض بر این بگیریم که آرکی تایپها رسوب تجربیات مکرر انسانها هستند". به بیان دیگر، آرکی تایپها نشان مهر و اثر تجربههای مکرر انسانها هستند. اگر به فراآیند تکوین به روش داروینی نگاه کنیم. این نگرش آرکی تایپی بدون دست خوردگی به تغییر و اصلاح طبیعت آنها، میتواند همگام با علم نوین بشود. علم عصب شناسی، آرکی تایپها را با مراکز احساسی هم اتفاق میبیند. اگر تجربهای متصل به مرکز سیستم احساسی بشود، میتواند آن تجربه فراسوئی هم باشد. بعنوان مثال: تولد یک کودک میتوان" سیستم نگهداری" و یا یک کشف جدید " سیستم پرسشگری" را تأثیر بگذارد.
دارماسیو در کتاب خود" احساسات نسبت به آنچه اتفاق می افتد" این سؤال را مطرح میسازد که آگاهی از کجا وارد میشود؟ پاسخ این است که آگاهی میتواند به مثابه هشیاری از احساسات باشد. در تحقیقات نسبت به بیمارانی که بدلیل نابودی" هیپو کمپوس" های مغزشان و جداشدگی آنها از هم جدا و افرادی که قوه بینائی نداشته و حافظه خود را ازدست دادهاند، محرکات خارجی در این گونه افراد، در لبه مرز و آستانه زیرین آگاهی سوخت و ساز شده و موثق بودن این عملکرد در این بخش مغز، بطور روز افزونی به دانشمندان عصب شناسی محرز و آشکار میگردد. مثلاً در مغز، بخش "هیپوکمپوس" ساختاری است که بخشی از سیستم عصبی (limbic system) است و کارش مربوط به حافظه است. هرگونه آسیبی به"هیپوکمپوس" در دوطرف، منتهی به عدم ایجاد" حافظه آگاهانه " است که به آن نسیان (anterograde amnesia) می گویند. اما مغز هنوز میتواند بطور ناآگاهانهای حافظه تلویحی (implicit memory) را ثبت کند. یکی از این موارد، آزمایشی است که دکتر " کلاپارد" در این باره انجام داده و بسیار جالب توجه است: او یک سوزن را در میان دستانش پنهان میکند و با بیماری که دچار فراموشی بود، دست میدهد و سوزن به دست بیمار میخورد. در دیدار بعدی وقتی که دکتر دستش را برای دست دادن دراز میکند، بیمار از دست دادن به او خود داری میکند و این در حالی است که بیمار حتی دکتر خود را دوباره نمیشناسد و حافظه او بکلی محو است.
در بسیاری از موارد، تحریکات خارجی که در خطوط مرزی آگاهی و ناآگاهی، سوخت و ساز میشوند، کار اطلاع رسانی را بعد از انجام واقعه انجام میدهند و این اطلاعات در طی زمان رسوباتی ایجاد میکنند که دکتر داماسیو آنها را " آگاهی ممتد" مینامد. این شامل خاطرات و تجربیات پیشین و اندیشه و تفکر میشود. محل تلاقیِ آن قسمتهای آناتومی مغز که احساسات ناآگاه را سوخت و ساز میکنند و قسمت آگاهیای که اینها را ارزیابی میکند در بخش جلوئی مغز (ventromedial prefrontal cortex) آشکار است.
دکتر لودو، رابطه میان بخش جلوئی مغز (ventromedial prefrontal cortex) و رابطه آن با (amygdala)، ساختاری که با ارزیابیهای احساسی و تحریکات قابل اهمیت مانند واکنشهای مسلط خشم و ترس، سرو کار دارد را با جزئیات مطالعه و پژوهش کرده است. لودو کشف کرد که " واکنش ناآگاه احساسی " از طریق (amygdala) تحریک شده و بخش جلوئی مغز (ventromedial prefrontal cortex) این تحریک و عکس العمل را در ضبط خودش در میآورد، سپس میان " سیستم فکری و احساسی" فرد که کارش سوختوساز کردن اطلاعات فکری و تنظیم احساسات ای که از (amygdala) میآیند است، میتواند رل میانجی و واسطه را داشته باشد.
منابع:
• Damasio, A.R. (1999). The Feeling of What Happens. London: William Heinemann.
• Jung, C.G. (1917/1966). ‘On the Psychology of the Unconscious’. CW 7.
• Jung, C.G. (1927/1969). ‘The Structure of the Psyche’. CW 8.
• Jung, C.G. (1945/1969). ‘On the Nature of Dreams’. CW 8.
• LeDoux, J.E. (1998). The Emotional Brain: The Mysterious Underpinnings of Emotional Life. New York: Simon & Schuster.
• - Panksepp, J. (1998). Affective Neuroscience. New York: Oxford University Press.
نظرات 
برای ثبت نظر باید عضو باشید.
اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید
وارد سامانه شوید.