روان تحلیل / مطالب / روانشناسی تحلیلی یونگ / یونگ بلاگ

رؤیابینیِ جلسه‌ی روانکاوی: یک مقاله‌ی بالینی

1399/10/24

چکیده
ایده‌ی رویابینیِ جلسه‌های روانکاوی[۱] برای من یکی از مهم‌ترین و دشوارترین پدیده‌های روانکاوانه است. روشی است برای مفهوم‌پردازی جنبه‌های بنیادین شیوه‌ی درمانم، شیوه‌ای که باید هر دفعه دوباره کشفش کنم. انگشت گذاشتن روی این مفهوم غیرممکن است؛ و این موضوع بازتاب این است که چقدر چنین مفهومی می‌تواند مملو از زندگی و در عین حال رازآلود و دیرفهم باشد. طبیعت این مقاله بیشتر بالینی است؛ ولی آن‌چه در حین جلسات روانکاوی تجربه می‌کنم، از آن‌طوری که به این جلسات فکر می‌کنم، مجزا نیست. بنابراین، پیش از این‌که تجربه رویابینیِ جلسات روانکاوی را با سه بیمارم توصیف کنم، شرح مختصری از اجزای چارچوب نظری‌ای ارائه می‌دهم، که وارد کار بالینی‌ام می‌کنم. من نظریه‌های تحلیلی را مجموعه‌ای از قوانین نمی‌بینم، بلکه مجموعه‌ای از استعاره‌هایی می‌بینم که آن‌ها را (حین و بعد از جلسه) برای توصیف، و نه توضیحِ آنچه در جلسه روی داده، برای خودم به کار می‌برم. نظریه‌ها/استعاره‌های تحلیلی، همچون هر استعاره دیگری، به نقطه شکست می‌رسند و باید با استعاره‌های تازه‌ای جایگزین شوند.
 


نوشته: تامس آگدن
مترجم: آرش مهرکش
منبع: تداعی




مقدمه
 
ایده‌ی رویابینیِ جلسه‌های روانکاوی[۱] برای من یکی از مهم‌ترین و دشوارترین پدیده‌های روانکاوانه است. روشی است برای مفهوم‌پردازی جنبه‌های بنیادین شیوه‌ی درمانم، شیوه‌ای که باید هر دفعه دوباره کشفش کنم. انگشت گذاشتن روی این مفهوم غیرممکن است؛ و این موضوع بازتاب این است که چقدر چنین مفهومی می‌تواند مملو از زندگی و در عین حال رازآلود و دیرفهم باشد. طبیعت این مقاله بیشتر بالینی است؛ ولی آن‌چه در حین جلسات روانکاوی تجربه می‌کنم، از آن‌طوری که به این جلسات فکر می‌کنم، مجزا نیست. بنابراین، پیش از این‌که تجربه رویابینیِ جلسات روانکاوی را با سه بیمارم توصیف کنم، شرح مختصری از اجزای چارچوب نظری‌ای ارائه می‌دهم، که وارد کار بالینی‌ام می‌کنم. من نظریه‌های تحلیلی را مجموعه‌ای از قوانین نمی‌بینم، بلکه مجموعه‌ای از استعاره‌هایی می‌بینم که آن‌ها را (حین و بعد از جلسه) برای توصیف، و نه توضیحِ آنچه در جلسه روی داده، برای خودم به کار می‌برم. نظریه‌ها/استعاره‌های تحلیلی، همچون هر استعاره دیگری، به نقطه شکست می‌رسند و باید با استعاره‌های تازه‌ای جایگزین شوند.
 
 
 
نظریه
 
نخستین بار در آثار بیون با ایده رؤیابینی جلسات روانکاوی مواجه شدم. او ایده رؤیابینی جلسات را در مدخل‌هایی در تأملات[۲] (۱۹۹۲) بیان می‌کند: «با این رویدادها ]در جلسه[ باید به لحاظ ذهنی کاری کرد و من این کار را رؤیابینی می‌نامم.» «روانکاو باید بتواند جلسه را رؤیابینی کند.» و‌: به‌جای آن نیاز که رؤیا را به تجربه ارتباطی هشیارانه بدل کنیم، این نیاز حس می‌شود که تجربه ارتباطی هشیارانه را در جلسه به رؤیا تبدیل کنیم. «این نیاز محسوس[۳]» بسیار مهم است، اگر به اندازه کافی به آن قدر و وزن ندهیم، ناخوشی واقعی بیمار دیده نمی‌شود؛ با اصرار روانکاو به تأویل رؤیا، این ناخوشی مخفی می‌ماند. اگر بخواهم این متن آخر را با کلمات خودم و تشریح خودم بیان کنم، این‌گونه می‌شود: هنگامی که روانکاو رویدادهای جلسه با بیمار را رؤیابینی می‌کند، تجربه‌هایی را که هشیارانه دریافت کرده، به تجربه‌های ناهشیار تبدیل می‌کند. در این­جا اندیشه انقلابی‌ای مطرح شده است: رؤیا دیدن آن‌طور که فروید (۱۹۰۰) می‌گفت فرایند هشیار کردنِ ناهشیار نیست؛ بلکه برای بیون، فرایند ناهشیار کردنِ هشیاری است، فرایند تبدیل کردن تجربه‌های «ارتباطی و هشیار» با اُبژه‌های بیرونی به روابط اُبژه‌ای درونی است. بدین طریق، تجربه‌هایی که توسط فرآیندهای ثانویه و هشیارِ تفکر سازمان یافته‌اند، برای کار روان‌شناختی ناهشیار قابل دستیابی می‌شوند.
 
بنابراین روانکاو، در نقشی که به عنوان روانکاو دارد، «نیازی را حس می‌کند» تا رویدادهای جلسه را رؤیابینی کند. «تأویل رؤیا» توسط روانکاو، یعنی نیاز پیش از موعد او برای این‌که با نمادپردازی کلامی ناهشیار را هشیار کند، رویابینیِ جلسه را خفه می‌کند. باز هم به زبان دیگر: همه چیز با تجربه زیسته‌ی هشیاری شروع می‌شود که به زبان ناهشیار ترجمه می‌شود، تا بتوانیم به لحاظ ذهنی و به وسیله‌ی رؤیابینی (تفکر ناهشیار) با آن کاری بکنیم؛ فقط بعد از این است که می‌توان گاهی اوقات این فهم ناهشیار از تجربه زیسته را از طریق تعبیر، هشیار کرد. به نظر من، در سنت بیون رویابینی مترادف با تفکر ناهشیار است. تفکر ناهشیار (تفکر رؤیاگون (آگدن، ۲۰۱۰)) غنی‌ترین شکل تفکر ماست. این تفکر بی‌وقفه کار می‌کند، چه زمانی که بیداریم و چه زمانی که خوابیم، درست مثل ستارگان که بی‌وقفه نور ساطع می‌کنند، حتی وقتی نورشان بر اثر درخشش خورشید دیده نمی‌شود. تفکر رؤیاگون[۴] شکلی از تفکر است که در آن می‌توانیم یک تجربه را به‌طور هم‌زمان از چندین منظر مشاهده کنیم: مثلاً از منظر تفکر فرایند اولیه و فرایند ثانویه؛ از منظر شکل‌گیری بالغانه‌ی نمادها و یکسانی نمادین[۵]؛ از منظر خلق تجربه به شیوه‌های پارانویید-اسکیزویید و افسرده­وار و هم‌جوار-اوتیستیک[۶] (آگدن، ۱۹۸۹)؛ از دیدگاه ساخت­ رویدادهای زندگی در بزرگسالی و ساخت رویدادهای زندگی در کودکی؛ از منظر حسی از زمان که در گذر (متوالی) است و یا در یک مقطع (بی‌تاریخ) است؛ از نقطه‌نظر تفکر خطی علی-معلولی و تفکر غیرخطی؛ این­ها چند نمونه بودند.
 
در نگاه من، رؤیابینی (تفکر ناهشیار) اساساً درمان‌بخش است و هسته‌ی آن‌چیزی است که بیون «کارکرد روانکاوانه‌ی شخصیت» می‌نامد. او این‌گونه می‌نویسد: «بدون رؤیا شما هیچ ابزاری برای فکر کردن به مسائل احساسی خود ندارید» (۱۹۶۷، ص. ۲۵). فروید با او هم‌نظر است:‌ «به‌طور بنیادین، رؤیاها چیزی جز شکل خاصی از فکر کردن، که در وضعیت خواب میسر می‌شوند، نیستند… رؤیاها به حل کردن مسائلی مشغول‌اند که دنیای ذهنی ما با آن روبرو است» (۱۹۰۰، ص.۵۰۶-۵۰۷). برای این­که رؤیاها کارکرد روانکاوانه‌ی فهمیدنِ خویشتن را ایفا کنند، کارکردی که شالوده‌ی رشد روان­شناختی است، نیازی به یادآوری آن­ها نیست. گروتستین (۲۰۰۰) کارکرد روانکاوانه‌ی رؤیا را مکالمه‌ای می‌داند بین رؤیابین ناهشیاری که رؤیا را می‌بیند و رؤیابین ناهشیاری که رؤیا را می‌فهمد، به‌طریقی که هر یک دیگری را غنا می‌بخشند. سندلر (۱۹۷۶) کارکرد روانکاوانه را برهم‌کنش دو سازوکار رؤیای ناهشیار و فهمیدن ناهشیار می‌داند.
 
همان‌طور که فهمی که در مسیر جلسات روانکاوی از خویشتن حاصل می‌شود قادر نیست به‌یک‌باره «مسائل (احساسی) را حل کند»، رؤیابینی هم چنین توانایی‌ای ندارد (فروید، ۱۹۰۰، ص. ۵۰۶ و ۵۰۷)؛ بلکه رویابینی ذره‌ذره در حل مسائل احساسی سهیم می‌شود، بدون این‌که هیچ‌گاه به نقطه‌ی پایان (راه حل) برسد. اگر فرد با تجربه رؤیابینیِ یک رؤیا حتی کم‌ترین تغییری نکند، من آن «رؤیا» را خوابی می‌دانم که رؤیا نیست؛ بلکه نقش ناهشیاری از رویدادهاست به شکل تصاویر دیداری، که هیچ کار روانشناختی‌ای روی آن انجام نمی‌شود و به رشد روانی منجر نمی‌گردد. رؤیاهایی که رؤیا نیستند شامل این موارد می‌شوند: «رؤیاهایی» که نه بیمار و نه روانکاو هیچ تداعی‌ای از آن‌ها ندارد، توهم‌های موقع خواب و کابوس‌های پس‌ازسانحه‌ای که شب‌های متوالی تکرار می‌شوند بدون این‌که تغییر و تحولی در رؤیابین ایجاد کنند. به عقیده‌ی من، سلامت روانی بازتابی است از میزانی که فرد می‌تواند خالصانه درگیرِ رؤیابینیِ تجربه زیسته‌ی خود شود. این‌که بتوانیم رؤیای تجربه‌های خود را «به‌طور کامل» ببینیم، نه تنها غیرممکن است بلکه حتی مطلوب هم نیست، چرا که شخص را به غیرانسان بدل می‌کند: او دیگر هیچ مشکل روانی‌ای ندارد که روی آن کار کند.
 
از این دیدگاه، روانکاوی به مدت‌ها قبل از فروید برمی‌گردد؛ شروع آن با نیاز انسان به فهمِ خویشتن (شکلی از نیاز انسان به حقیقت ]بیون، ۱۹۹۲، ص. ۹۹[) در راستای رشد روانی بود، رشدی که به‌طور ناهشیار در نتیجه‌ی تجربه رویابینی به دست می‌آید. این شیوه از رؤیابینی، تمایزی بین جنبه‌های هشیار و ناهشیار ذهن خلق می‌کند، تمایزی که از دستاوردهای هشیار انسان قابل تفکیک نیست (بیون، ۱۹۶۲a). روانکاوی برای هزاران سال، فکری بدون متفکر بود؛ تا این که فروید توانست آن را بیندیشد (یا به‌طور دقیق‌تر تا زمانی که فروید توانست آن را بنویسد (سیویترس، ۲۰۱۳)). همانطور که پیشتر گفتم ما همیشه، چه در بیداری و چه در خواب، درگیر رؤیابینی هستیم (بیون، ۱۹۶۲a). ما فقط کسر کوچکی از رؤیاهایی را که دیده‌ایم به یاد می‌آوریم، اما آن‌هایی که به یاد نمی‌آوریم هم به همان اندازه در رشد روانی سهیم هستند. رؤیا دیدن –فارغ از این­که بتوانیم آن را در زمان بیداری به یاد آوریم یا نه- تلاشی برای فهمیدن خود است، که اگر موفق باشد به رشد روانی منجر می‌شود. این­که چقدر رؤیابین بتواند در فرایند رؤیای خود به فهم خود و به رشد روانی دست یابد، به دو عامل بستگی دارد: نخست، میزان رشد ظرفیت فردی برای فکر کردن/گنجاندن[۷] تجربه‌های زیسته‌ی خود (بیون، ۱۹۶۲a، ۱۹۷۰، آگدن، ۲۰۰۴b) و دوم، کمکی که فرد (مثلاً از مادر یا روانکاو) می‌گیرد تا افکاری را که قابل فکر کردن یا قابل رؤیابینی نیستند، (در یک وضعیت خیال‌بافی) در خود و آن‌ها را به افکار/احساسی تبدیل کند که او به تنهایی بتواند فکر/احساس‌شان کند (بیون، ۱۹۶۲a).
 
این­که فرد نتواند رؤیای تجربه زیسته‌ی خود را ببیند نشانه‌ی توقف تفکر ناهشیار نیست؛ بلکه نشانه‌ی این است که جنبه‌هایی از ناهشیارِ بیمار به شیوه‌هایی مثل گسست[۸] یا شکل‌های دیگری از چندپاره‌کردنِ[۹] اساسیِ جنبه‌هایی از خویشتن (مثل سومین مورد شرح بالینی در این مقاله)، از تفکر ناهشیار او قطع شده است. این جنبه‌های «فکرناکردنی[۱۰]» و چندپاره‌شده‌ی ناهشیار، مواد اولیه‌ی وحشت‌های شبانه[۱۱] است – رؤیاهایی که رؤیا نیستند (که کمی جلوتر توضیح‌شان خواهم داد). آغازِ یک‌پارچه‌سازیِ دوباره‌ی این جنبه‌های چندپاره‌شده‌ی خویشتن (جنبه‌های فکرنشده/رویابینی‌نشده) همواره تعادل روانی بیمار را به‌هم‌می‌ریزد – اغلب به حدی که روان با خطر خُردشدن روبه‌رو می‌شود (همان‌طور که در دومین مورد بالینی ارائه خواهم کرد). بسته به این که ساختار شخصیت بیمار چقدر قوی باشد و چه نوع و چه میزان کمکی دریافت کند، خروجی این فرایندِ یک­پارچه‌سازی به مقدار زیادی متفاوت خواهد بود، تا حدی که به دشواری می‌توان پیش‌بینی‌اش کرد.
 
رؤیابینی موقع بیداری در اتاق مشاوره، به شکل خیال‌بافی‌های بیمار و روانکاو، بسیار اتفاق می‌افتد. رؤیابینیِ بیداری به روانکاو فرصت می‌دهد که درباره‌ی هرآن‌چه در هر لحظه از جلسه‌ی تحلیل روی می‌دهد، «نکته را بگیرد» (فروید ۱۹۲۳، ص. ۲۳۹). خیال‌بافی، آن‌طور که من می‌فهمم‌اش، سرزده و به شکل‌های پیش‌پاافتاده‌ای ظاهر می‌شود، مثلاً در فکرهایی درباره‌ی جروبحث با همسر، در ترانه‌ی یک آهنگ، احساسات و افکار فرد درباره‌ی تنبیه کودک دو ساله‌اش، خاطرات کودکی، لیست و خرید و چیزهایی از این قبیل (آگدن، ۱۹۹۴). روانکاو وسوسه می‌شود که چنین افکاری را مهم نشمارد، چرا که شبیه «امورِ» خود او هستند؛ اما اگر این افکار و احساسات را نادیده بگیرد فرصت رؤیا دیدن جلسه با بیمار را برباد داده است.
 
من خیال‌بافی را به مثابه‌ی یک سازه‌ی ناهشیار مربوط به بیمار و روانکاو می‌بینم، که با هم‌دیگر سوژه[۱۲] سومِ ناهشیار (آن سومِ تحلیلی[۱۳])ای را می‌سازند، سوژه‌ای که رؤیای خیال‌بافی‌هایی را می‌بیند که توسط بیمار و روانکاو و از دریچه‌ی ذهنیت‌های (هشیار و ناهشیارِ) جداگانه‌ی خودشان تجربه می‌شود (آگدن، ۱۹۹۴). صحبتِ روانکاو با بیمار تقریباً همیشه از خاستگاه لحن احساسی و تصورات خیال‌بافی خودش می‌آید، نه این‌که درباره‌ی این لحن و تصورات باشد (آگدن، ۱۹۹۷).
 
در تلاش‌هایم برای توصیفِ اقدام روانکاوانه (آگدن، ۲۰۰۴a، ۲۰۰۵) به نظرم مفید رسیده که بیمار و روانکاو را در فرایندی درگیر ببینم که در آن روانکاو در رشد ظرفیت رؤیابینی (یعنی کار روان­شناختی کردن با) تجربه‌های احساسی آزاردهنده‌ی بیمار، که خودش قادر نیست به تنهایی به آن رسیدگی کند، نقشی ایفا می‌کند. بیمار اغلب فقط به‌طور جزئی می‌تواند رؤیای تجربه‌های خود را (چه در بیداری و چه در خواب) ببیند، اما به جایی می‌رسد که آن تجربه رؤیابینی شده به‌قدری آزاردهنده می‌شود که رویابینی متوقف می‌گردد و او در وضعیت وحشت‌زده­ای از این «کابوس شبانه»، «بیدار» می‌شود. در این نقطه، که فرد دیگر نمی‌تواند رؤیای تجربه خود را ببیند، سمپتوم[۱۴] شکل می‌گیرد. چنین تجربه‌های «بیدار شدن» از رؤیای بیمار و روانکاو در جلسه، بازتاب این واقعیت است که تجربه رؤیابینی به‌قدری آزاردهنده شده که از تحملِ یک یا هر دو نفر از زوج روانکاوی فراتر رفته است (اولین مثال بالینی در این مقاله را برای شرح چنین توقفی در رؤیابینی ببینید).
 
از طرف دیگر، ممکن است بیمار نتواند به‌هیچ‌وجه تجربه خود را رؤیابینی کند؛ این حالت مشابه وضعیت وحشتِ شبانه است که در آن نمی‌تواند از خوابِ بدون رؤیایش بیدار شود، یعنی خوابی که نمی‌تواند در آن هیچ کار روان‌شناختی‌ای برروی تجربه‌های احساسی آزاردهنده (و اغلب وحشتناک) بکند. فرد فقط وقتی می‌تواند به‌طور واقعی از وحشت شبانه بیدار شود، که (معمولاً با کمک روانکاو) به این توانایی برسد که تجربه وحشتناکش (رؤیای رؤیابینی‌نشده‌اش[۱۵]) را در جلسه‌ی روانکاوی رؤیابینی کند.
 
وضعیت‌های روانیِ معادل با وحشتِ شبانه (رؤیاهای رؤیابینی‌نشده) و کابوس‌ها (رؤیاهای قطع­شده) در پس­زمینه‌ی هر روانکاوی‌ای­ وجود دارند. روانکاو از ظرفیت خودش برای رؤیابینی تجربه‌های احساسی جاری در جلسه استفاده می‌کند تا تلاش‌های بیمار را تسهیل کند که رؤیاهای رؤیابینی‌نشده، یا به‌طور ناقص رؤیابینی شده‌اش را رؤیابینی کند. این تجربه مشترک بیمار و روانکاو در رؤیابینیِ رؤیاهای بیمار، که تا پیش از این یا رؤیابینی نشده بودند یا به‌طور جزئی رؤیابینی شده بودند، یکی از برداشت‌های من از فرایند روانکاوی است‌ (آگدن، ۲۰۰۴a). رؤیاهای رؤیابینی‌نشده، همان «زندگی‌های نزیسته» است (آگدن، ۲۰۱۴)- رویدادهایی که زمانی در زندگی فرد رخ داده‌اند که هنوز برای حضور هیجانی در آن‌ها آماده نبوده، زیرا بیش از حد آزاردهنده بوده‌اند (وینی‌کات، ۱۹۷۱).
 
کار بالینی
 
در سه شرح بالینی که در ادامه می‌آید، هیچ اصل یا فن نظری جامعی مرتبط با «فنون» رؤیابینی جلسه‌ی روانکاوی آورده نشده است. من باور ندارم که این نشان‌دهنده‌ی شکست در فهم الگوهای زیربنایی است؛ بلکه برعکس: تجربه رؤیابینی جلساتی که من شرح می‌دهم مختص هر زوج بالینی است و زنده‌ترین، واقعی‌ترین، شگفت‌آورترین، بالنده‌ترین، دشوارترین و دردناک‌ترین تجربه در جلسات را تشکیل می‌دهد.
 
۱. تماس تلفنی
 
خانم ت در نخستین سال‌های روانکاوی، از نومیدی عمیق خود نسبت به خودش به عنوان مادر، همسر و مدیر شرکت سخن می‌گفت. او دو فرزند داشت که به گفته‌ی خودش عاشق آن­ها بود اما احساس می‌کرد شکافی در رابطه‌شان وجود دارد. از این‌که حتی در هنگام شرکت در رویدادهای ورزشی یا تماشای نمایشِ فرزندانش ذهنش جایی دیگر و معمولاً حول مسائل کاری می‌چرخید، خجالت می‌کشید. به نظر نمی‌رسید خانم ت انتظاری جز این از من داشته باشد ­که آن‌جا باشم و به او گوش بدهم. به نظر نمی‌رسید جدایی‌های زمان تعطیلات او را آزرده کند. می‌گفت امیدوار است این‌که به من گفته «از این بابت که در غیابت می‌توانم پول روانکاوی را پس‌انداز کنم خوشحال‌ام»، احساسات من را جریحه‌دار نکرده باشد. با جلو رفتنِ روانکاوی، خانم ت بیشتر و بیشتر ناامید می‌شد. بعضی وقت‌ها می‌گفت آرزو دارد بمیرد تا از دست هرچیزی که شکست‌هایش را به­ او یادآوری می‌کند خلاص شود. خانم ت رؤیاهای زیادی نمی‌دید و همان‌ها هم تفاوت چندانی با فکرهای بیداری‌اش نداشتند. مثلاً خواب این را دیده بود که اخراج شده و زمانی که جلو همکارانش وسایلش را از روی میز جمع می‌کرده احساس حقارت کرده بود – صحنه‌ای که معمولاً تصور می‌کرد و باور داشت روزی در زندگی بیداری‌اش اتفاق می‌افتد. رؤیاهایش ایده‌های کهنه‌ای را در من برمی‌انگیخت – ایده‌هایی که بیشتر به تقلیدی از روانکاوی شبیه بود.
 
بیشتر جلسات ما با پنج تا ده دقیقه سکوت آغاز می‌شد و خانم ت در این زمان با ناراحتی روی کاناپه جابه‌جا می‌شد. سکوت‌ها به طرز دردناکی خالی بودند. گاهی در این سکوت‌ها به کودکیِ بیمار فکر می‌کردم، انگار دنبال چیزی می‌گشتم که معنای احساسی‌ای داشته باشد: والدین الکلی‌اش در حالی که مست‌اند جروبحث می‌کنند و سر هم فریاد می‌کشند؛ پدرش در را چنان به هم می‌کوبد که بیمار از صدای مهیبش گمان می‌کند «خانه دارد منفجر می‌شود»؛ مادرش مدام سفارش پستی کفش و لباس‌هایی را می‌دهد که هرگز آن‌ها را نمی‌پوشد. گفتن هرچیزی از دوران کودکی برای خانم ت دردناک بود. این چند خاطره تقریباً همه‌ی چیزی بود که از دوران رشدش برای من گفته بود. این تکه‌پاره‌های گذشته‌ی او مثل یک کلکسیون کوچک سنگ بود که کودکی به والدش می‌دهد تا جای امنی نگه دارد. از این­که این‌ها را به من داده مفتخر بودم ولی نمی‌دانستم با آن­ها چه کنم (چه استفاده‌ی روانکاوانه‌ای از آن‌ها کنم).
 
در سال سوم تحلیل، در یک بعدازظهر، خانم ت با تأخیر به جلسه‌اش رسید؛ کاری که برای او خیلی غیرمعمول بود. وقتی بیمارانم دیر به جلسه می‌رسند، من فرض می‌کنم جلسه سر ساعتش شروع شده است، هرچند که بیمار (ناهشیارانه) «انتخاب» کرده که آن بخش جلسه را با من در اتاق مشاوره نباشد. همان‌طور که منتظر بیمار هستم، اغلب «یادداشت فرایند[۱۶]» می‌نویسم و در آن آن‌چه را از جلسه احساس می‌کنم، یادداشت می‌کنم. در یادداشت‌هایم، هنگام انتظار برای خانم ت نوشته بودم: «اتاق بدقواره شده، انگار از درون کشیده باشندش، آیا می‌ترکد؟ به­خاطر ترافیک دیر کرده؟ تصادف؟ نگران نیستم. کمی نگران‌ام. خیلی نگران‌ام.» در آن لحظه فشاری در من و در رابطه‌ی روانکاوی ایجاد می‌شد، که آن موقع کاملاً از شدتش آگاه نبودم (همان‌طور که در تصویرِ کشیده‌شدنِ اتاق انتظار و رسیدن به نقطه‌ی شکسته‌شدنش و در تصادف رانندگی منعکس شده بود).
 
صدای خانم ت را شنیدم که ۱۵ دقیقه پس از شروع جلسه، به‌سرعت و با گام‌های محکم از راهرو به سوی اتاق انتظار من می‌آمد. وقتی در اتاق انتظار را باز کردم، او خیلی دور از در نایستاده بود. موهایش ژولیده بود و دکمه‌های مانتوش به­طور کامل بسته نشده بود – برخی دکمه‌ها را اشتباه بسته بود و کمی شبیه دختربچه‌ها شده بود. وقتی وارد اتاق شد، با ضربه‌های محکم دستش لباسش را صاف کرد، طوری که انگار آشغال‌هایی را پس می‌زند. موقع درازکشیدن روی کاناپه گفت «بابت تأخیر عذر می‌خواهم، گزارشی را باید تمام می‌کردم.»
 
احساس کردم هر دو می‌دانیم که هرچند دروغ نمی‌گوید، ولی درباره‌ی آن‌چه در بخش نخست جلسه‌ی تحلیل (یعنی پیش از رسیدن به دفتر من) روی داده بود، همه‌ی حقیقت را نگفته است.
 
اندکی بعد، تلفن همراه بیمار در کیف دستی‌اش زنگ خورد. در نهایت شگفتی‌ام، خانم ت بدون هیچ توضیحی نشست، کیفش را از روی زمین برداشت و دستش را به درون تاریک کیف فرو برد. هنگامی که گوشی‌اش را پیدا کرد، کیف را رها کرد طوری که باصدا به زمین افتاد. انگشت اشاره‌اش را با ظاهری شهوانی روی گوشی کشید و ضربه‌ای روی آن زد. به حالت نشسته روی کاناپه برگشت، گوشی را کنار گوشش گذاشت و با صدای زیری، طوری که انگار هوا را به زور از حلق گرفته‌اش بیرون دهد، گفت «الو». خانم ت با چندین «آهان» و جملات کوتاه معمولی که بیشتر پرسشی بودند پاسخ داد، جملاتی مثل «چرا؟»، «تکرار می‌کنی؟»، «نه»، «نمی‌فهمم» و «چطور؟».
 
در ادامه‌ی مکالمه، لحن ملتمسانه‌ای از صدای بیمار شنیدم که عمیقاً مرا متأثر کرد. من پیش‌تر هم برای او احساس تأسف کرده بودم، اما این احساس غم متفاوت بود. تصویر کودک پنج یا شش ساله‌ای به ذهنم آمد که تنها در پیاده­‌رو در کنار مدرسه ایستاده است؛ جنسیت کودک کاملاً مشخص نبود. همه‌ی بچه‌های دیگر با مادرشان می‌رفتند ولی این کودک تنها و ترسیده در سرما ایستاده بود. معلم‌ها و بزرگسالان دیگر کم‌کم ناپدید می‌شدند. یک تلفن کارتی آنجا بود ولی کودک بلد نبود از آن استفاده کند.
 
بعد سروکله‌ی یک مرد یا پسر بزرگ‌تری پیدا شد. کودک از دیدن این مرد، هم ترسیده بود و هم احساس رهایی داشت. از او آدرس پرسید تا بتواند تا خانه پیاده برود. همان دردی را در شکمم حس کردم که در کودکی وقتی وحشت‌زده بودم حس می‌کردم. هنوز در گیرودار این خیال‌بافی بودم که با صدای خانم ت به خودم آمدم «ببخشید بابت تماس، خوب، کجا بودم؟»
 
در حالی که نمی‌دانستم چه بگویم شنیدم که این کلمات از دهانم خارج شدند: «تو که حرف می‌زدی من در رؤیاپردازی بودم، دختربچه‌ای را دیدم که بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود کسی به دنبالش بیاید. روز سرد و پُربادی بود. همه‌ی بچه‌ها رفته بودند. دنبال معلمش می‌گشت ولی او هم رفته بود. می‌خواست از تلفن کارتی استفاده کند ولی کار با آن را هم بلد نبود. خیلی وحشت‌زده بود.»
 
به محض این‌که این‌ها را گفتم از گفتن‌شان پشیمان شدم. خیلی به ندرت با بیمارانم از محتوای خیال‌بافی‌هایم حرف می‌زنم. برای خودم سؤال بود که چرا این کار را کرده بودم.
 
قبل از این‌که بتوانم تعادلم را برگردانم خانم ت گفت «داری من را می‌ترسانی.»
 
گفتم «می‌دانم، ترساندمت.» در سکوت کوتاهی که بعدش آمد، بر من روشن شد که این صحنه‌ی کودکی از احساس گم‌شدن، ترسیدن و انقطاع ناممکن خیلی شبیه به احساسی بود که من در واکنش به مرگ تازه‌ی دوست نزدیکی تجربه کرده بودم.
 
خانم ت گفت: «داستان دختر نبود که مرا ترساند. این‌که تو داشتی این داستان را می‌گفتی مرا ترساند. تو تا حالا هیچ داستانی نگفته بودی. هیچ وقت نشنیده بودم این‌طوری صحبت کنی.» من یاد والدین خانم ت افتادم که وقتی مست بودند جروبحث می‌کردند و درها را به هم می‌کوبیدند -چیزهایی را فریاد می‌زدند که بیمار هرگز نشنیده بوده و تبدیل به کسانی می‌شدند که بیمار نمی‌شناخت.
 
یک دقیقه ساکت بودیم. در این سکوت حس کردم که با گفتن خیال‌هایم به بیمار، مرز بین او و خودم را محو کرده‌ام. دوست داشتم از او عذرخواهی کنم؛ اما فکر کردم که این کار هرچند احساس گناه من را آرام می‌کند، ولی این فرصت را در نطفه خفه می‌کند که بیمار با من درباره‌ی ترس‌ها و عصبانیتش از من حرف بزند.
 
«تو مریض شدی؟» او پرسید. به گمانم این دقیقاً همان سؤالی بود که خانم ت باید می‌پرسید. با این پرسش بین من و خودش دوباره مرزی می‌کشید و به من یادآوری می‌کرد که با محو کردن این مرز تا چه حد ویرانگر بوده‌ام.
 
«نه، تا آن‌جایی که می‌دانم نیستم. ولی تو می‌ترسی باشم.» این پاسخ شبیه من نبود، هرچند که خودم گوینده‌اش بودم. حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌فهمم که من با این بیمار رؤیای چیزی را می‌دیدم- رؤیایی که من در آن خودم نبودم (نه برای بیمار و نه برای خودم) و نمی‌توانستم راهم را پیدا کنم تا خودم باشم.
 
«دوست ندارم با گفتن این‌که حالت خوب است من را از سر خودت باز کنی، آن‌هم وقتی حالت خوب نیست. راستش را بگو، خواهش می‌کنم. داری من را می‌ترسانی. لطفاً به من راستش را بگو.» این‌جا بیمار التماس می‌کرد که درباره‌ی آنچه بین ما روی داده بود با او صادقانه صحبت کنم.
 
گفتم «داری درباره‌ی چیزی که وحشت‌زده‌ات کرده به من می‌گویی: شخصی که گمان می‌کردی من‌ام ناپدید شده. گویی کس دیگری جای من نشسته است. من کسی هستم که گمان می‌کردی می‌توانی به او اعتماد کنی، ولی حالا نمی‌توانی.» بالاخره داشتم صادقانه با خانم ت حرف می‌زدم. همین که این‌ها را به او می‌گفتم دوباره شبیه خودم بودم.
 
«بس کن. باید بروم.»
 
گفتم «فکر کنم بفهمم که چقدر ترسیده­ و از دست من عصبانی هستی، اما امیدوارم بمانی. نباید با این چیزهایی که الان احساس می‌کنی تنها بمانی. احتمالاً بارها این کار را با خودت در زندگی کرده‌ای.» این‌جا داشتم از خانم ت می‌خواستم اجازه دهد هم‌چنان روانکاوش باشم، به‌رغم این‌که کمی پیش‌تر در جلسه روانکاوش نبودم. اشاره‌ای هم به تجربه‌اش با والدینش داشتم، اما نمی‌خواستم خشم و ترسی را که در این رویابینی مشترک در این جلسه نسبت به من تجربه می‌کرد به سمت والدینش برگرداند.
 
«مطمئن باشم که مریض نیستی؟»
 
«فکر کنم داری از من می‌پرسی، و پرسش موجهی هم هست، که با گفتن داستانی که موقع مکالمه‌ی تلفنی تو به ذهنم آمده بود، آیا بیمار شده‌ام؛ یعنی آیا عقلم را از دست داده‌ام.»
 
«آره … عقلت را از دست داده‌ای؟ من نشناختمت.»
 
« وقتی فکرهایم را به تو می‌گفتم، آن روانکاوی نبودم که تو نیاز داشتی. بنابراین عجیب نیست که مرا نشناختی.»
 
بعد از چند لحظه، خانم ت با لحن و آهنگی آرام‌تر و بیشتر شبیه به محیط کار گفت «باور نمی‌کنم تلفن را جواب دادم. کار زشتی بود». وقتی بیمار این کلمات را می‌گفت فضای جلسه به‌طور ملموسی تغییر کرد. به نظر می‌رسید رؤیایی که ما رؤیابینی می‌کردیم به‌طور ناگهانی متوقف شده بود، طوری که من را به یاد بچه‌ای ­انداخت که موقع نقاشی، وقتی فکر و احساسی آزارش می‌داد، همه‌ی مدادهای روی میز را به زمین می‌ریخت. رؤیایی که من و خانم ت می‌دیدیم رؤیایی بود که من در آن به طرز وحشت‌اوری ناآشنا شده بودم. در نتیجه‌ی تلاشی که کردیم تا به صادقانه‌ترین شکل ممکن با هم صحبت کنیم، رؤیا در مسیری تحول یافت که من احساس کردم او را توانمند کرد تا رویدادهای جلسه و رویدادهای کودکی را در همان لحظه رؤیابینی کند، رویدادهایی که هیچ‌گاه قادر نبود در زمان خودشان تجربه‌شان کند. در جلسه‌ای که شرح دادم، من و بیمار درباره‌ی جلسه یا  از جلسه یا در جلسه رؤیا نمی‌دیدیم، بلکه خود جلسه را رؤیا می‌دیدیم. ما طوری رؤیای جلسه را می‌دیدیم که جلسه به رؤیای زنده‌ای بدل شده بود که با تأخیر بیمار شروع شده بود (و من رؤیای آن را به شکل «یادداشت‌ها»یی که برداشتم دیدم: انفجار اتاق مشاوره به‌زودی؛ ترافیک؟ تصادف؟-ترس).
 
وقتی بیمار رسید، رؤیا ادامه یافت: دختربچه‌ای با مانتویی که دکمه‌هایش را اشتباه بسته؛ تماسی که معلوم نبود از کیست؛ خیالِ کودک گم‌شده و وحشت‌زده-خیال من؛ خیال او؛ خیال ما؛ داستانی که من به او گفتم-به‌خاطر خودم که احساس گم شدن می‌کردم. صحبت او درباره‌ی حقیقت آنچه اتفاق افتاده بود و خواهشش از من که درباره‌ی آن با او صادقانه حرف بزنم: ناپدید شده بودم، او را ترسانده بودم، روانکاوی که قبلاً بود­ه‌ام نبودم، روانکاوی که او نیاز داشت، روانکاوی که مستحق‌اش بود. در نهایت، خانم ت (و احتمالاً من هم) آن روز نتوانستیم رؤیابینی را ادامه دهیم. به جایش -در وضعی متفاوت و با لحنی متفاوت- از من عذرخواهی کرد، طوری که انگار به آن تن داده باشد، طوری که عاری از آن واقعی‌بودنِ شدیدِ رؤیایی بود که رویابینی می‌کردیم.
 
۲. کارها
 
پیش از این‌که روانکاوی را با ج، پسری ۱۷ ساله، شروع کنم یک‌بار مادرش را دیده بودم. به من گفت پسرش در شش، هفت ماه گذشته آرام‌آرام «شخص دیگری شده» و در یکی دو ماه اخیر «ارتباطش با واقعیت کاملاً قطع شده» است. گفت تا پیش از این پسرش خیلی محبوب و خوش‌قلب بوده و عملکردش در مدرسه عالی و برای برادر ۱۲ ساله‌اش، برادر بزرگ حمایت‌گری بوده است. «الان به­‌سختی حرف می‌زند و تقریباً هیچ‌کاری با آدم‌های دیگر ندارد. فقط توی اتاقش می‌ماند و تلویزیون می‌بیند. برای پیاده‌روی در محله بیرون می‌رود، اما تقریباً همیشه گم می‌شود و پلیس یا همسایه‌ها به خانه می‌آورندش. در خانه بی‌حرکت در راهرو می‌ماند و با خودش حرف‌های نامفهومی می‌زند.» مادر ج گفت او را پیش روان‌پزشک برده است که روی او تشخیص اسکیزوفرنی پارانویید گذاشته و داروهایی برایش تجویز کرده که ج آن‌ها را نمی‌خورد. هفته‌ی بعد، وقتی نوبت روان­پزشکش رسیده بود حاضر نشده بود برود. او دو روان‌پزشک دیگر را هم دیده ولی باز هم حاضر نشده بود هیچ‌کدام را برای بار دوم ببیند. وقتی مادر ج این‌ها را به من می‌گفت، لحن صدایش به‌طور عجیبی یک‌نواخت و عاری از احساس بود. زمانی که برای نخستین بار ج را در اتاق انتظار دیدم خودم را دکتر آگدن معرفی کردم. ج بی‌وقفه و بدون این‌که به من نگاه کند از روی صندلی‌اش بلند شد و دنبال من به اتاق مشاوره آمد. پسر بلند و تنومندی بود و تی‌شرتی با لوگوی گروه «گریتفول دد[۱۷]» پوشیده بود. به محض ورود به اتاق، ج به سرعت خودش را به صندلی تکی[۱۸] رساند و خیلی سفت آن‌جا نشست، ولی فقط برای یک لحظه. سپس برخاست، اطراف را نگاه کرد و بدون خطاب به کسی گفت «من موقع کارها یک همبرگر می‌خورم.»
 
گفتم «بگذار ببینم این‌جا چه دارم و چه کار می‌توانم بکنم.»
 
«این‌جا چیزی برای خوردن نداری؟»
 
«این‌جا بیشتر خودم هستم.»
 
«تلویزیون کجاست؟»
 
«آن هم خودم هستم.»
 
«تو دکتر نیستی؛ هستی؟»
 
«من دکتر هستم، ولی نه یکی از آن‌ها که اخیراً دیده‌ای.»
 
این مکالمه به ظاهر در زبان انگلیسی اتفاق می‌افتاد ولی هیچ‌کدام از کلماتی که ج استفاده می‌کرد معنای واقعی خودش را نداشت: «همبرگر»، «کارها»، «تلویزیون»، «دکتر». من نمی‌دانستم معنای این کلمات چیست، اما به‌هرحال تلاش کردم به زبان خُلی خودش حرف بزنم.
 
ج به پشت روی زمین دراز کشید. چند لحظه ساکت بود و سپس گفت «آن بالا یک تمساح هست که چشم‌هاش بسته است.» سپس با لحن طلبکارانه‌ای پرسید «تو چطور دکتری هستی؟»
 
گفتم «دکتری که حرف می‌زند. من با آدم‌هایی که گم شده‌اند و نمی‌دانند کی‌اند، صحبت می‌کنم.»
 
ج روی پاهایش ایستاد و به سمت کتاب‌خانه‌ی طرف دیگر اتاق رفت. یک کتاب از قفسه‌ای برداشت و در دستش نگه داشت. به نظر می‌رسید بیش از عنوان و محتوای کتاب مجذوب وزن و بافت کتاب شده است. در کاری که می‌کرد خیلی جدی بود. وقتی او را تماشا می‌کردم، حس می‌کردم فرد نابینایی صورتم را لمس می‌کند تا بفهمد من کی‌ام.
 
ج با دقت کتاب را در قفسه و سرجای خودش گذاشت. این کارش هم نوعی نظم بود و هم نوعی لطافت در میان انهدام. من از این لطافت متعجب شده بودم. بیشتر انتظار داشتم کتاب را به سوی دیگر اتاق پرت کند.
 
ج که هنوز رویش به سوی کتاب‌خانه بود، دوباره گفت «تو چطور دکتری هستی؟» هرچند به نظر می‌رسید مخاطبش من باشم ولی انگار نه با من، بلکه با کسی حرف می‌زد که من نمی‌شناختمش. لحن صدایش عجیب بود که به غرابت آن‌چه می‌گفت و می‌کرد، می‌افزود.
 
پاسخ دادم «دکتری که شاید بتواند کمکت کند چیزی که به دنبالش هستی را بیابی.»
 
سکوتی طولانی.
 
«مامانم دارد می‌میرد.»
 
«از شنیدنش متأسف‌ام.»
 
گفت «بوش را می‌شنوم.»
 
پس از چند لحظه توقف گفت «نظرت چی است؟»
 
گفتم «من گیج‌ام». سعی می‌کردم از ج سؤالی نپرسم چون به زبان‌های متفاوتی حرف می‌زدیم، بنابراین سؤالاتم نه تنها برایش قابل درک نبود بلکه نشان می‌داد که من اصلاً او را نمی‌شناسم. پس به‌جای پرسیدن این‌که «از چه چیزی صحبت می‌کنی؟» کمی درباره‌ی آن­چه من فکر و احساس می‌کردم حرف زدم: «من گیج‌ام.»
 
هم‌چنین، خودم را محدود به عبارت‌هایی کردم درباره‌ی این­که من ­چه فکر می‌کنم، به‌جای این­که به گمان من او چه فکر می‌کند. این کار را کردم تا این احساس را به او منتقل نکنم که می‌دانم او به چه فکر می‌کند. چون فکر کردم حیاتی است که او بداند ذهنش فقط و فقط مال خودش است و من هیچ علاقه‌ای ندارم که ذهنش را از او بدزدم یا ایده‌هایی را در سرش فرو کنم.
 
او در حالی که ناکامی‌ا­ش را از این­ نشان می‌داد که سرعتم در فهمیدن سؤال او پایین است گفت «به آدم‌هایی که این‌جا می‌آیند، چه می‌گویی؟»
 
گفتم «الان با تو حرف می‌زنم. همان‌چیزهایی را که به تو گفتم به آن‌ها می‌گویم.» همین که کلمات خودم را موقع خروج از دهانم می‌شنیدم با خود فکر کردم «چه جواب ضعیفی». احساس می‌کردم ما فقط برای هم سخن‌رانی می‌کردیم، با این امید که چیزی «جا بیفتد» و برای دیگری قابل فهم باشد، هر چیزی که شده باشد. نمی‌فهمیدم چه چیزی درحال روی‌دادن است، جز این­که من و ج همدیگر را گم کرده بودیم. ما هر دو گم شده بودیم؛ در عین حال، به نظرم رسید که در مراحل بسیار اولیه‌ی رؤیابینیِ تجربه گم شدن هستیم.
 
سپس، نگاهش را از کتاب‌خانه برداشت و برای نخستین بار به چشمانم نگاه کرد و بر سرم داد کشید: «تو کی هستی؟»
 
پس از وقفه‌ای گفتم: «ج، من شخصی‌ام که می‌خواهد تلاش کند با تو حرف بزند.»
 
من معمولاً اسم بیمار را موقع صحبت کردن نمی‌گویم. وقتی خودم را شنیدم که نام ج را گفته‌ام، احساس کردم این کلمه دیگر شبیه نام بیمار نیست؛ حسش برای من فقط شبیه یک صدا بود و نه یک نام. احساس کردم زنجیره‌ای از واکنش‌ها به راه افتاده است که می‌تواند هرچیزی را در مسیر خود ویران کند. به نظرم کاملاً محتمل رسید که ج (و من) داشتیم فرایند فروپاشی ساختار روانی شکننده‌ای را تجربه می‌کردیم، ساختاری که او گاهی اوقات می‌توانست حفظ‌اش کند.
 
او نشست و با لحنی نرم و شبه‌دلجویانه‌ای که به سختی خشمش را مخفی می‌کرد، گفت: «کی؟»
 
نمی‌دانستم پرسشش از چیست. دوباره سؤال را فراموش کرده بودم. گفتم: «من دوباره سردرگم شدم.»
 
به من زل زد و محکم و کمی تهدیدآمیز گفت: «تو کی هستی؟»
 
گفتم: «کسی که شاید بتواند به تو کمک کند بفهمی تو کی هستی.» جمله‌ای که به نظرم خیلی پوچ رسید.
 
ایستاد، به سقف نگاه کرد و با حالت بسیار آسیمه‌ای فریاد زد «تو کی هستی!» سپس سفت ایستاد، صورتش رو به سقف، با چنان قدرتی عضلات و زردپی­ گردنش را کشیده بود که هر آن خطر پاره شدنش می‌رفت. من محکم و با آرامش گفتم «ج، به‌ت گفتم، من دکتری‌ام که حرف می‌زند. من کاری نمی‌کنم، کار خشنی نمی‌کنم؛ خواهشم از تو هم همین است. گمان می‌کنم داری به من نشان می‌دهی که هرچیزی که تو را کنار هم نگه داشته و تو را کسی کرده که هستی دارد پاره‌پاره می‌شود. من جلوی این را می‌گیرم.» در آن موقع، به نظرم رسیده بود که ج به من نشان می‌داد که در نبرد مرگ‌وزندگی با مادر/من درون خودش است، کسی که هم او را کنار هم نگه داشته بود و هم او را تکه‌پاره کرده بود.
 
او ساکت بود و همان وضعیت ثابت را برای یک دقیقه یا همین حدود حفظ کرد، سپس زانوهایش را خم کرد و تا زمین پایین رفت، روی پشتش دراز کشید و دوباره به سقف نگاه کرد. اتاق بوی هوای اکسیژنه‌ای را می‌داد که چند ماه پیش، بعد از یک آتش‌سوزی در ساختمان، برای خارج کردن بوی دود از اتاق مشاوره‌ی من به کار برده بودند.
 
گفتم: «نه می‌توانم و نه می‌خواهم به تو بگویم چه کسی هستی؛ ولی فکر کنم بتوانم کمکت کنم خودت بفهمی.» بالاخره این جمله، برای انتقال آن‌چه احساس می‌کردم و قصد داشتم بگویم، به نظرم راه درستی آمد.
 
ج با لحنی که عجیب نبود گفت «اُو»، با لحنی انسانی که حاوی این احساس بود که آن‌چه را گفته­ام فهمیده است. در سکوت بعدش، فکری غیرعادی به سراغم آمد. به نظرم رسید «اُو»یی که او گفت، راه محافظه‌کارانه‌ای برای گفتن نام من، با حرف اول آن، بوده است. نفهمیدم آیا این بخشی از آرزوی ناهشیار من در نتیجه‌ی آن انزوای شدیدی بود که احساس می‌کردم و یا بخشی از رؤیایی که من و ج هر دو می‌دیدیم؛ فکر کنم احتمالاً هر دو.
 
۳. تحویل دادن بچه به مادر
 
جلسات با خانم ن با سخت‌کوشی روی حل کردن («گره‌گشایی») مسائلی بود که او با دوستان و با سرپرستش در محیط کار و با بستگانش داشت. مدتی بود احساس می‌کردم ما بارها و بارها، بدون کوچک‌ترین نشانی از تغییر، دور خودمان چرخیده‌ایم. به نظر می‌رسید خانم ن قادر نباشد به شکلی زنده و واقعی با من همکاری کند. در این نقطه سه سال بود که با هم کار می‌کردیم. در این دوره از روانکاوی، در یکی از جلسات متوجه شدم که مدام به ساعتم نگاه می‌کنم تا بفهمم چقدر از جلسه مانده است. انگار عقربه‌های ساعت از حرکت ایستاده بود. کنجکاو شدم که آیا باطری تمام شده است. در حالی که داشتم عوض کردن باطری را تصور می­کردم، می‌توانستم بوی فلز زبانه‌های فلزی را که باطری‌ها را بین خود نگه می‌داشتند، حس کنم؛ می‌توانستم در انگشتم همان حسی را تجربه کنم که انگار باطری خالی را به سمت فنر کوچک انتهایش فشار می‌دهم، انگشتم را به زیر باطری می‌برم، برش می‌دارم و در سطل زباله می‌اندازم. سپس چند تصویر واضح ولی بسیار آزاردهنده به ذهنم آمد که در آن‌ها جنین مُرده‌ی مادری دلشکسته و بدون فرزند را به دنیا می‌آورم و آن را در ظرف فولادی ضدزنگی می‌اندازم.
 
وقتی سگ خانم ن بیماری سختی گرفت، فرایند تحلیل شدت ناگهانی و غیرمنتظره‌ای گرفت. فقط در آن موقع توانستم به طور کاملاً واقعی بفهمم شدیدترین عشقی که خانم ن در زندگی بزرگسالی‌اش قادر بوده احساس کند، عشق به همین سگ چهارده ساله بوده است. سگش بسیار مریض بود، اشتها نداشت و به سختی روی پاهایش می‌ایستاد. خانم ن با قطره‌چکان به او آب می‌داد. او با جزئیات از داروهای گیاهی‌ای می‌گفت که به آب سگش اضافه می‌کرد و به او می‌داد. (حتی یک­بار هم نام سگش را نگفته بود.) خواب خانم ن کم شده بود. نیمه‌شب‌ها ساعت‌ها اینترنت را شخم می‌زد تا درمان‌های احتمالی برای مریضی سگش را بیابد. ما پنج بار در هفته یکدیگر را می‌دیدیم. به او پیشنهاد دادم که آخر هفته‌ها هم اگر می‌خواهد صحبت کند به من زنگ بزند. ولی او هیچ‌گاه زنگ نزد. نگران این بودم که خانم ن در افسردگی فلج‌کننده‌ای غرق شود که قبلاً هم دوبار در زندگی بزرگسالی‌اش تجربه کرده بود، یک‌بار در بیست‌وشش سالگی پس از مرگ مادرش و دیگری در سی‌وپنج سالگی پس از مرگ پدربزرگش.
 
به نظرم این افسردگی‌ها تلاش‌های ناکام او برای سوگواری خواهری بودند که سه سال بزرگ‌تر بوده و در پنج سالگیِ بیمار «ناپدید» شده بود. خانم ن «عاشق» خواهرش بود و او را «می‌پرستید» (نام او را هرگز به من نگفته بود.) روزی خواهرش رفته بود بدون این‌که پدر و مادرش حتی یک کلمه در این باره صحبت کنند؛ آن‌ها به گونه‌ای رفتار کرده بودند که انگار هیچ چیزی تغییر نکرده است. بیمار می‌دانست که نباید بپرسد خواهرش کجاست. تازه در نوجوانی از خاله‌اش شنید که خواهرش بر اثر سرطان شدید خون بستری شده و مرده بود. در روانکاوی قبلی‌اش، این واقعیت که والدین خانم ن غیبت خواهرش را به رسمیت نپذیرفته بودند، «هرگز بحثش پیش نیامد.» من همان اوایل درباره‌ی خواهرش از او پرسیده بودم. بیمار به طور عجیبی درباره‌ی وضعیت مرگش سردرگم بود. ما به مقدار زیادی درباره‌ی کناره‌گیری بیمار، چه در کودکی و چه در بزرگسالی، از تجربه‌کردن فقدان خواهرش حرف زده بودیم. می‌دانستم خیلی مهم است که به گونه‌ای برخورد نکنم که گویی چیز خاصی اتفاق نیفتاده است. در یکی از جلساتمان به خانم ن گفتم «گمان می‌کنم هم داری سگت را نجات می‌دهی و هم خواهرت را.» او تأیید کرد اما با عواطف اندکی در صدایش.
 
خانم ن در طی جلساتش در حالی که به نرمی روی کاناپه دراز می‌کشید، بیشتر و بیشتر ساکت می‌شد. من با گذر زمان بیشتر احساس خطر کردم. به او گفتم «احساس می‌کنم داری در سکوت ناپدید می‌شوی، همان‌طور که خواهرت ناپدید شده بود. حتی با این کاهش مدام وزنت، از نظر جسمی هم داری ناپدید می‌شوی.» به دلیل این کاهش وزن چند ماه اخیرش، لباس‌هایش برایش گشاد شده بود. احساس می‌کردم فراخوانده شده بودم تا شاهدِ درمانده‌ی ناپدید شدن او باشم، چیزی که از ناپدید شدن خواهرش و ترسش از ناپدید شدن سگش جدا نبود. بیمار مصمم بود تا برضد مرگ/ناپدیدشدن بجنگد. در این دوره از تحلیل، در یکی از جلسات، همان‌طور که در سکوت با خانم ن نشسته بودم، دوست مُسنی به خاطرم آمد، یکی از معدود متخصصین زنان زمانه که از مادرانی که جنین‌شان مرده به دنیا می‌آمد می­پرسید آیا می‌خواهند کودکِ مرده را نگه دارند. او به من گفته بود حتی یک مادر هم نه نگفته است. به نظرم رسید که سوگواریِ هنوز-تجربه-نشده‌ی خانم ن برای مرگ خواهرش همان جنین مرده‌ای بود که به طور ناهشیار به دنیایش می‌آوردم. به خانم ن گفتم «نگرانم که وقتی داری تلاش می‌کنی جان سگت را نجات دهی این فرصت را از دست بدهی -و او هم از دست بدهد- که با او باشی و او را تا مرگش همراهی کنی و بگذاری عشقت را به خودش و دردی را که از مرگش می‌کشی احساس کند.» خانم ن گریه کرد و گفت «نمی‌خواهم این‌طوری بشود.»
 
گفتم «می‌دانم نمی‌خواهی.» فکرم درباره‌ی دوستی که جنین‌های مرده را به مادرانشان می‌داد شبیه ازسرگیری رؤیابینیِ جلسه با خانم ن بود. رؤیابینیِ جلسه با این خیال شروع شده بود که باطری خالی/کودک مرده را از ساعتی که عقربه‌هایش از حرکت ایستاده بود، درمی‌آوردم/به دنیا می‌آوردم. جنبه‌هایی از آن خیال حالا به شکلی دیگر زنده شده بودند، به شکلی که در آن جنین مرده (سوگواری هنوز-تجربه-نشده‌ی بیمار) به بیمار تحویل داده شده بود تا آن را نگه دارد، لمس کند و برایش سوگواری کند. جلسه‌ی بعدی را، در روز اول هفته، خانم ن با صدایی خفه از اشک شروع کرد، طوری که هر بار فقط می‌توانست چند کلمه بگوید «آخر هفته سگم مُرد. وقتی مرد من تو اتاق نشیمن روی زمین دراز کشیده بودم و او روی سینه‌ام بود. ما همان‌طوری ساعت‌ها دراز کشیده بودیم. گاهی چرت زدم. وقتی مُرد فهمیدم.» در ابتدا مُردگی بود: مردگی زمان، زمان بی‌پایان، زمانی که به ظاهر زمان بود، اما در حقیقت زمانی بود که نمی‌گذشت، زیرا گذشته و تاریخ و مرگی درکار نبود. به جایش هیچ بود: غیبتی در بیمار، غیبتِ بیمار. ما توانستیم رؤیای جلسه را ببینیم -رؤیای عقربه‌های منجمد ساعت و باطری‌های خالی دورانداخته شده. تلاش­های مذبوحانه‌ی جادویی –آب‌دادن قطره‌چکانی، داروهای گیاهی، درمان‌های اینترنتی- جای خودش را به رؤیابینی پزشکی داد که می‌توانست جنین مرده را نگه دارد و به مادرش بدهد و به رؤیابینی تجربه بیمار از نگه‌داشتن سگ/خواهرش روی سینه‌اش زمانی که مُرد و دیگر پیدا نشد.
 
پایان سخن
 
رؤیابینی جلسه‌ی درمان تجربه‌ای است که توسط روانکاو و بیمار خلق می‌شود. در زمان‌هایی به نظر می‌رسد که بیمار یا روانکاو است که رؤیا می‌بیند، اما این فکری واهی است. نه بیمار و نه روانکاو (و نه هیچ دو نفر دیگری) به تنهایی ظرفیت رؤیابینی رؤیاهای متوقف‌شده یا رؤیابینی‌نشده‌ای را که بیمار به جلسه‌ی روانکاوی‌اش می‌آورد، ندارد. بلکه این‌ها رؤیاهای آن سومِ تحلیلیِ ناهشیاری هستند که توسط بیمار و روانکاو خلق شده و جداگانه توسط هر یک تجربه می‌شود. واژه‌ی روانکاوی یک واژه‌ی جمع است: هیچ دو روانکاوی‌ای مشابه هم نیستند. من شرح سه رؤیابینی از جلسات را این‌جا آوردم. هر روانکاو باید برای رؤیابینی جلسات، راهی را با بیمارش پیدا کند که منحصر به زوج آن‌هاست. اقتباس «تکنیک» اجازه نمی‌دهد چنین فرایندی روی دهد، چرا که جلسه را عمومی و غیرشخصی می‌کند. رؤیابینی جلسه چیزی نیست که روی آن کار کنیم؛ بلکه فقط باید تلاش کنیم سد راهش نشویم.




[۱] Dreaming the analytic session
 
[۲] Cogitations
 
[۳] The felt need
 
[۴] Dream thinking
 
[۵] Symbolic equation: اصطلاحی در روانکاوی کلاینی که به وضعیت‌هایی از تفکر اشاره دارد که در آن ابژه‌های کنونی و قدیمی فرد، نه مشابه هم، بلکه دقیقاً یکی هستند. م.
 
[۶] Autistic-contiguous: موضع روان­شناختی که آگدن معرفی می‌کند و آن را بدوی‌تر از دو موضع کلاین می‌داند. در این موضع تجربه‌های روانی بیشتر به حواس پنج‌گانه مرتبط‌اند و پیشانمادین هستند. در اضطرابی که فرد در این موضع تجربه می‌کند، وحشت بی‌اندازه‌ای از حل شدن یا فرو افتادن در فضای بی‌شکل بی‌نهایت وجود دارد. م.
 
[۷] contain
 
[۸] dissociation
 
[۹] Split-off
 
[۱۰] Unthinkable
 
[۱۱] Night-terrors
 
[۱۲] subject
 
[۱۳] The analytic third
 
[۱۴] symptom
 
[۱۵] Undreamt dream
 
[۱۶] Process note: نوشته‌هایی که روان­درمانگران از اتفاقات یک جلسه درمان می‌نویسند و در آن به صحبت‌ها، افکار و احساس‌های بیمار و درمان­گر و فرایندهای جاری می‌پردازند. م.
 
[۱۷] Grateful Dead: بند موسیقی راک در امریکا که در سال ۱۹۶۵ تأسیس شده بود
 
[۱۸] منظور صندلی درمانگر است.


 

نظرات 
    برای ثبت نظر باید عضو باشید. اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد سامانه شوید.