الن واتس
1399/01/14
چکیده
آلن ویلسون واتس، نویسنده و سخنران بریتانیایی، یکی از اولین کسانی بود که فلسفه و مذهب شرقی را برای مخاطبان غربی تفسیر و به زبان ساده بیان کرد. شهرت اصلی واتس با برنامهی داوطلبانهاش به نام «فراتر از غرب» در شبکهی رادیویی کیپیافاِی شکل گرفت. او بیش از ۲۵ کتاب و مقاله دربارهی موضوعاتی نوشت که در هر مذهب شرقی و غربی از اهمیت بالایی برخوردار بودند.
الن واتس فیلسوفی در پی آشتی شرق با غرب
نوشته، ترجمه و گرد آوری : میترا دانشور / غزل شیخ طاهری
(دانش آموخته دوره تربیت مدرس و تحلیلگر یونگی در روان تحلیل)
کودکی و نوجوانی
آلن ششم ژانویهی ۱۹۱۵ در روستای چیزلِهِرست در جنوب شرقی لندن در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. پدرش، لورنس ویلسون واتس، نمایندهی دفتر لندن شرکت تایر میشلین بود. مادرش، امیلی مری واتس (با فامیل پدری بوچان) زنی خانهداری بود که پدرش مبلّغ مذهبی بود. به دلیل شرایط مالی متوسط، خانوادهی واتس تصمیم گرفت در حومهی لندن زندگی کند و واتس که تک فرزند بود، با صرف زمان خود در طبیعت، از همان کودکی با اسامی گلهای وحشی و پروانهها آشنا شد. آلن تحت تأثیر خانوادهی مذهبی مادرش، به «مسائل غایی و بنیادی» علاقهمند شد و این تأثیر با علاقهی شخصیاش به کتابهای داستانی و افسانههای عاشقانه و مرموز شرق دور ترکیب شد.
آلن واتس در ۵ سالگی |
واتس بعدا دربارهی رویایی عرفانی نوشت که در کودکی، هنگام تب و بیماری دیده بود. در این دوران او تحت تأثیر نقاشیهای منظره و گلدوزیهای شرق دور بود که مبلغان مذهبیای که از چین برمیگشتند، به مادرش میدادند. همان تعداد نقاشی اندک چینی که واتس توانست در انگلیس ببیند، مسحورش کرد، چنانکه مینویسد: «از نظر زیباییشناختی مجذوب وضوح، شفافیت و وسعت هنر چینی و ژاپنی شده بودم.» این کارهای هنری بر رابطهی مشارکتی مردم با طبیعت تأکید داشتند، موضوعی که در سرتاسر زندگی واتس برایش مهم بود و اغلب دربارهاش مینوشت.
واتس خودش را خیالپرداز، کلهشق و پرحرف توصیف میکرد. از سن پایین به مدرسهی شبانهروزی فرستاده شد تا در آنجا تحت آموزش تحصیلی و مذهبی شاخهای از مسیحیت قرار بگیرد. در دوران نوجوانی چند تعطیلات را در فرانسه همراه با فرانسیس کروشاو گذراند. کروشاو مردی ثروتمند و پیرو فلسفهی لذتگرایی بود و علاقهی شدیدی به آیین بودایی و جنبههای نامتعارف و کمترشناختهشدهی فرهنگ اروپایی داشت. طولی نکشید که واتس حس کرد مجبور است بین مسیحیت انگلیکنی که تعلیم میدید و آیین بودایی که در کتابخانههای مختلف دربارهاش خوانده بود، دست به انتخاب بزند. آلن آیین بودایی را برگزید و دنبال عضویت در لژ بودیسم لندن رفت و در ۱۶ سالگی دبیر این سازمان شد. واتس جوان در طول این سالها چند سبک مراقبه را آزمایش کرد. آلن به دبیرستان شبانهروزی کینگ در کَنتربِری رفت. در آنجا بیشتر اوقات از نظر درسی شاگرد اول بود و در مدرسه مسئولیتهایی به او واگذار میکردند، اما با مقالهی تحلیلی حساسی که «گستاخانه و بوالهوسانه» خوانده شد، شانس خود برای بورس تحصیلی آکسفورد را از دست داد.
جوانی
وقتی درسش را در دبیرستان به پایان رساند، به کار در چاپخانه و بعد در بانک مشغول شد. زمان آزادش را در لژ بودیسم میگذراند و علاوه بر آن، در موضوعاتی مثل فلسفه، تاریخ، روانشناسی، روانپزشکی و خِرد شرقی مطالعات زیادی داشت. واتس خودش را خودآموز تلقی میکرد، صفتی که مونیکا فرلانگ، نویسندهی زندگینامهاش هم به آن اشاره کرده است. مشارکت واتس در لژ بودیسم در لندن برایش فرصتهای فراوانی فراهم کرد تا به رشد شخصی خود بپردازد. در سال ۱۹۳۶ و در ۲۱ سالگی، در کنگرهی جهانی باورها در دانشگاه لندن شرکت کرد و صدای دی. تی. سوزوکی را شنید که مقالهای را میخواند و بعد توانست با این دانشپژوه بزرگ ذن بودیسم ملاقات کند. فراتر از این بحثها و ملاقاتهای شخصی، واتس با مطالعهی منابع تخصصی موجود، به درک عمیقی از مفاهیم و واژگاه اساسی فلسفههای اصلی هند و آسیای شرقی رسید.
شیفتگی واتس به مکتب ذن از حدود دههی ۱۹۳۰ شروع شد و رشد کرد، چون این مکتب معنویات را با کارهای عملی در هم تنیده بود. این موضوع در عنوان فرعی کتابش «روح ذن: شیوهی زندگی، کار و هنر در شرق دور» دیده می شود. این اولین کتاب واتس بود که در سال ۱۹۳۶ منتشر شد. دو دهه بعد، در کتاب «طریقت ذن» واتس کتاب اولش را را خوار شمرد و آن را «کاری مردمپسند از روی کارهای اولیهی سوزوکی» نامید که «نه تنها غیرعلمی ، بلکه از بسیاری جهات منسوخ و گمراهکننده بود.»
آلن واتس با النور اِوِرِت ازدواج کرد که مادرش، روث فولر اورت، عضو حلقهی سنتی ذن بودیست در نیویورک بود. روث فولر بعدا با استاد ذن، سوکِی-ان ساساکی ازدواج کرد که به نوعی الگو و مربی واتس بود، با این حال واتس ترجیح داد وارد رابطهی آموزشی رسمی ذن با ساساکی نشود. طبق نوشتههای بعدی واتس، در طول این سالها وی تجربهی عرفانی دیگری را در زمانی داشت که با همسرش قدم میزد، چشید. آنها در سال ۱۹۳۸ از انگلیس به آمریکا مهاجرت کردند تا واتس در نیویورک، ذن را مطالعه کند.
واتس آموزش رسمی ذن را در نیویورک کنار گذاشت، چون روش معلمش مناسبش نبود. او راهب ذن نشده بود، اما احساس میکرد نیاز دارد تا کاری برای مقاصد فلسفی خود پیدا کند. پس وارد مدرسهی الهایت سیبری-وسترن شد که مدرسهی کلیسای اسقفی (انگلیکان) در اوانستون در ایلینوی بود . در آنجا کتب مقدس مسیحیت، الهیات و تاریخ کلیسا خواند و تلاش کرد ترکیبی از نیایش مسیحی معاصر، مسیحیت تمثیلی و فلسفهی آسیایی به وجود بیاورد. در نتیجهی این نظریهاش مدرک کارشناسی ارشد الهیات دریافت کرد و این نظریه را با عنوان «نظارهی روح: مطالعهای در باب لزوم مذهب عرفانی» منتشر کرد.
بعدا کتاب «اسطوره و آیین در مسیحیت» (۱۹۵۳) را چاپ کرد که تفسیر به رأی آموزهها و آیین کاتولیک رومی براساس بودیسم بود. با این حال، الگوی واتس مشخص بود و پنهان نکرده بود که از نگرشهای مذهبی که به نظرش سنگین، ناشی از گناه یا به شکل ستیزهجویانه دنبال تغییر کیش بودند، بدش میآید، خواه در یهودیت دیده شوند، خواه در مسیحیت، اسلام، هندوئیسم یا بودیسم. آنطور که واتس در کتاب زندگینامهی خودش تعریف میکند، در سال ۱۹۴۵ (۳۰ سالگی) کشیش کلیسای اسقفی شد، ولی پنج سال بعد از کشیشی انصراف داد. دلیلش از یک طرف، رابطهی خارج از ازدواجش بود که باعث شد همسرش ازدواجشان را فسخ کند و از طرفی، دیگر نمیتوانست باورهای بودایی خود را با آموزههای رسمی کلیسا تطبیق بدهد.
آلن واتس در مدرسهی الهیات سیبری-وسترن |
واتس خط چینی را نیز مطالعه کرد و خطاطی با قلم چینی را تمرین میکرد. اگرچه علاقهاش به ذن بودیسم معروف بود، مطالعات و گفتگوهایش موضوعاتی مثل ودانتا (یکی از شش مکتب هندو و ارتدوکس فلسفهی هندی)، «فیزیک جدید»، سایبرنتیک (نظریهای در باب مناسبات انسان و ماشین و مناسبات ماشینها با یکدیگر)، معناشناسی، فلسفهی فرایند، تاریخ طبیعی و انسانشناسی سکسوالیته را نیز دربرمیگرفت.
آلن واتس در دانشکدهی مطالعات آسیایی آکادمی آمریکا |
میانسالی
واتس در اواسط دههی ۱۹۵۰ کارش در دانشکده را رها کرد. در سال ۱۹۵۳، برنامهی رادیویی هفتگی خود را برای شبکهی رادیویی کیپیافای، متعلق به سازمان پسیفیکا در برکلی شروع کرد. البته چون کارش داوطلبانه بود، هیچ پولی در ازایش دریافت نمیکرد. این برنامهی هفتگی تا سال ۱۹۶۲ ادامه داشت و شنوندگان ثابت و مشتاقی را به خود جذب کرد.
واتس سخنرانیها و سمینارهای زیادی داشت که در طول زندگیاش،در کیپیافای و سایر شبکههای رادیویی پخش میشد. حتی امروز تعدادی از شبکههای رادیویی در برنامههای هفتگی خود، برنامهی آلن واتس دارند.
در سال ۱۹۵۷، واتس که ۴۲ سال داشت، یکی از معروفترین کتابهایش، «طریقت ذن» را منتشر کرد که در آن بر تفسیر فلسفی و تاریخ تمرکز کرده بود. علاوه بر کمک گرفتن از سبک زندگی و پیشینهی فلسفی ذن در هند و چین، واتس به معرفی ایدههایی پرداخت که از معناشناسی عمومی (مستقمیا از نوشتههای آلفرد کورزیبسکی) و نیز کار اولیهی نوربرت وینر بر روی سایبرنتیک الهام گرفته بود.
در سال ۱۹۵۸، واتس همراه پدرش به بخشهایی از اروپا سفر کرد و با روانکاو سوئیسی، کارل یونگ و رواندرمانگر آلمانی، کارلفرید گرف دورکهایم ملاقات کرد.
بعد از اینکه به آمریکا برگشت، دو فصل از مجموعهای تلویزیونی را برای تلویزیون دولتی کیکیوایدی در سانفرانسیسکو ضبط کرد که «خرد شرقی و زندگی مدرن» نام داشت.
در دههی ۱۹۶۰، بیش از پیش به این موضوع علاقهمند شد که چطور الگوهای قابل شناسایی در طبیعت، از کوچکترین مقیاس تا عظیمترین، خودشان را تکرار میکنند. این مسئله به یکی از علایقش در تحقیق و تفکر تبدیل شد.
آلن واتس در سال ۱۹۶۶ |
واتس در بعضی از نوشتههای خود در سال ۱۹۵۸، به دیدگاههای اولیهاش دربارهی استفاده از روانگردانها برای بینش عرفانی اشاره کرد. اولین آزمایشهایش با مِسکالین بود که اسکار جنیگر به او میداد. در همان سال ۱۹۵۸ با گروههای تحقیقاتی مختلف چند بار الاسیدی را امتحان کرد. سراغ ماریجوانا هم رفت و نتیجه گرفت که مادهای مفید و فعالکنندهی روان است. ماریجوانا باعث میشد واتس حس کند زمان آهستهتر میگذرد. کتابهای واتس در دههی ۱۹۶۰، بازتابدهندهی تأثیرات این ماجراجوییهای شیمیایی بر نگرشش هستند. خودش بعدا دربارهی استفاده از روانگردانها گفت: «اگر پیام را گرفتی، تماس را قطع کن. چون داروهای روانگردان صرفاً ابزاری مثل میکروفون، تلسکوپ و تلفن هستند. زیستشناس تمام مدت به میکروسکوپ نمیچسبد، از آن فاصله میگیرد و روی چیزی که دیده کار میکند.»
آلن برای مدتی ترجیح داد که به زبان علم مدرن و روانشناسی بنویسد و شباهتی بین تجربیات عرفانی و نظریههای جهان مادی که فیزیکدانان قرن بیستم پیشنهاد کرده بودند، پیدا کرد. بعدا تجربهی عرفانی را با آگاهی اکولوژیک برابر دانست و هر جا به تناسبِ آنچه برای مخاطبش بهتر بود، بر یکی از این دو رویکرد تأکید میکرد. واتس در تلاش بود تا از خودبیگانگی همراه با تجربهی بشری بکاهد که حس میکرد آدم غربی مدرن را آزار میدهد و تلاش میکرد از خصومتی که محصول جانبی و ناخواستهی این ازخودبیگانگی از جهان طبیعی بود، کم کند. حس میکرد چنین آموزههایی حداقل تا حدی میتواند جهان را بهتر کند. همچنین از امکان ادغام بیشتر زیباییشناختی در زندگی آمریکایی (مثلا: معماری بهتر، هنر بیشتر و آشپزی درجه یک) حرف میزد. در شرح حالش نوشت: «... نوسازی فرهنگی زمانی محقق میشود که فرهنگهایی بهشدت متفاوت با هم درآمیزند.»
با اینکه واتس به خاطر نطقهایش دربارهی ذن معروف است، تحت تأثیر متون مقدس هندو، مخصوصا ودانتا نیز قرار داشت. به طور مفصل دربارهی ذات واقعیت الهی صحبت میکرد که انسان فراموشش میکند: اینکه چطور شیوهی زندگی و ابزار کیهانی و تکامل انسانی براساس مغایرت دو متضاد است، چطور بیاعتنایی بنیادی ما ریشه در ذات انحصاری ذهن و ایگو دارد، چطور با حوزهی خودآگاهی و روشنایی ارتباط برقرار کنیم و سایر اصول کیهانی. واتس دنبال این بود که احساس ازخودبیگانگیاش از نهادهای ازدواج و ارزشهای جامعهی آمریکایی را نیز برطرف کند. همچنین، در نگاه به مسائل اجتماعی، دغدغهمند لزوم صلح بینالمللی برای سازش و درک بین فرهنگهای مختلف بود. در اواخر دههی ۱۹۶۰، واتس بر روی یک کشتی کوچک تفریحی در سائوسالیتو در اجتماع ساحلی کولیها، هنرمندان و سایر شورشیان علیه فرهنگ زندگی میکرد. کشتی آلن خیلی زود معروف و به محلی پربازدید تبدیل شد و آلن مجبور شد برای تمرکز بر روی نوشتن، به کلبهای در ماونت تَمَلپِی نقل مکان کند. در آنجا به عضوی از اجتماع هنرمندان دروید هایتس تبدیل شد.
آلن واتس بر روی کشتی تفریحی خود |
مرگ
در اکتبر ۱۹۷۳، واتس از سخنرانی خود در اروپا به کلبهاش در دروید هایتس در کالیفرنیا برگشت. مدتی بود که دوستانش به دلیل اعتیادش به الکل نگرانش بودند. در ۱۶ نوامبر ۱۹۷۳، واتس در خواب درگذشت. طبق گزارشها در آن زمان تحت درمان برای یک مشکل قلبی بود. پس از مرگ، جسدش را سوزاندند و خاکسترش را به دو بخش تقسیم کردند. نیمی نزدیک کتابخانهاش در دروید هایتس و نیمی دیگر در صومعهی گرین گالچ دفن شد.
کتابخانهی دروید هایتس |
زندگی شخصی
واتس سه بار ازدواج کرد و هفت فرزند (پنج دختر و دو پسر) داشت. در سال ۱۹۴۶ در لژ بودیست، با النور اورت آشنا شد که مادرش او را به لندن آورده بود تا پیانو یاد بگیرد. سال بعد نامزد شدند و در آوریل ۱۹۳۸ ازدواج کردند. دختر اولشان، جون در نوامبر ۱۹۳۸ و دختر دومشان، اَن در ۱۹۴۲ به دنیا آمدند. ازدواج آنها در سال ۱۹۴۹ به پایان رسید، اما واتس ارتباطش را با مادرزنش حفظ کرد. در سال ۱۹۵۰، واتس با دوروتی دوویت ازدواج کرد و در اوایل ۱۹۵۱ به سانفرانسیسکو نقل مکان کرد تا به تدریس مشغول شود. خانوادهی آنها کمکم با پنج فرزند بیش از پیش بزرگ شد: تیا، مارک، ریچارد، لیلا، و دایان. این زوج در اوایل دههی ۱۹۶۰ و بعد از آشنایی واتس با مری جِین ییتز کینگ در هنگام سخنرانیهایش در نیویورک، از هم جدا شدند. بعد از طلاقی سخت و دشوار، واتس در سال ۱۹۶۴ با کینگ ازدواج کرد. بعضیها معتقدند واتس شوهری بیوفا و پدری ضعیف بود.
واتس در کل زندگیاش زیاد سیگار میکشید و در اواخر عمرش به نوشیدن افراطی نیز رو آورده بود.
دو دختر بزرگ واتس، جون و ان، مالک حق کپیرایت اکثر کتابهایش هستند و مارک، مسئولیت فایلهای صوتی و تصویری پدرش را بر عهده دارد و بعضی از سخنرانیهای او را در قالب کتاب منتشر کرده است.
دیدگاهها
از منظر دیدگاه اخلاقی، واتس احساس میکرد اصول مطلق اخلاقی ربطی به درک اساسی فرد از هویت عمیق معنویاش ندارد. وی بیشتر از اخلاقیات فردی، طرفدار اخلاقیات اجتماعی بود. در نوشتههایش، بیشازپیش دغدغهی اصولی را داشت که در روابط بین انسان و محیط طبیعی و بین دولتها و شهروندهایشان به کار بسته میشد. نوشتههایش بازتابی از درک او از تنوع نژادی و فرهنگ در بستر اجتماعی بود. اغلب میگفت که دلش میخواهد پلی بین کهن و مدرن، شرق و غرب، و فرهنگ و طبیعت باشد.
او مسئول تورهایی برای بازدید غربیها از معابد بودایی ژاپن بود و بر روی حرکاتی از تایچی، هنر رزمی سنتی چینی نیز مطالعاتی داشت.
در تعدادی از آثارش از جمله «فراتر از الهیات» و «کتاب: در باب تابو علیه دانستن اینکه چه کسی هستید»، واتس با وام گرفتن از هندوئیسم، فلسفهی چینی، پانتئیسم و پاننتئیسم و علوم مدرن، دیدگاهی را مطرح کرد که در آن میگوید، کل جهان متشکل از یک سِلف کیهانی است که قایمموشک (لیلا) بازی میکند؛ و با تبدیل شدن به تمام چیزهای جاندار و بیجان در کیهان و فراموش کردن اینکه واقعا چه چیزی است، از خودش (مایا) قایم میشود. در این دیدگاه واتس فرض میکند که ادراک ما از خودمان به شکل «ایگو در کیسهای از پوست» یا «ایگوی محصور در پوست» افسانه است؛ موجودیتهایی که «چیزهای» جدا مینامیم، صرفا جنبهها یا ویژگیهای یک کل هستند.
در کتابهای واتس بحثهای متعددی وجود دارد که نشاندهندهی علاقهی شدیدش به الگوهایی است که در طبیعت رخ میدهد و به شیوههای مختلف و در طیفهای گستردهای تکرار میشود، از جمله الگوهایی که در تاریخ تمدنها مشاهده میشود.
طرفداران و منتقدان
کنکاشها و تدریس واتس، او را در تماس با بسیاری از روشنفکران، هنرمندان و مدرسان آمریکایی در جنبش «استعداد بشری» قرار داد. دوستی او با گری اسنایدر شاعر، باعث همدلیاش با جنبش نوپای زیستمحیطی شد که واتس از آن حمایت فلسفی میکرد. همچنین با رابرت آنتون ویلسون، نویسندهی آمریکایی آشنا شد که واتس را یکی از «چراغ[های] راه» خود میدانست. ورنر ارهارد، نویسنده و سخنران آمریکایی نیز در کارگاههای آلن واتس شرکت میکرد و دربارهی واتس میگفت: «من را به سمتی هدایت کرد که حالا آن را تمایز بین خود و ذهن مینامم. بعد از مواجههام با آلن، زمینهای که در آن کار میکردم تغییر یافت.»
بودیستهایی مثل فیلیپ کاپلیو و دی. تی. سوزوکی به واتس انتقاد میکردند که تعمدا بعضی از مفاهیم ذن بودیسم را اشتباه تفسیر میکرد. مخصوصا کسانی سخت نقدش میکردند که باور داشتند ذاذن (مراقبه در حالت نشسته) باید به شکل نشستن مشخص و شقورق باشد که برخلاف حالت ذهنی رشدیافتهای است که در هر لحظه در هر موقعیتی در دسترس است. در این خصوص، رابرت بیکر اِیتکن میگوید سوزوکی به او گفته بود: «حسرت میخورم که آقای واتس آن قضیه را نفهمید.» واتس در صحبتهایش به مسئلهی روش مشخص ذاذن پرداخت و گفت: «گربه تا زمانی مینشیند که از نشستن خسته شود، بعد بلند میشود، کشوقوسی میآید و راه میرود.» و به استاد ذن، بانکی ارجاع میداد: «حتی وقتی در مدیتیشن مینشینید، اگر کاری هست که باید انجام بدهید، اصلا ایرادی ندارد که بلند شوید و بروید.» با اینهمه، واتس طرفداران خودش را در اجتماع ذن داشت، از جمله شونریو سوزوکی، مؤسس مرکز ذن سانفرانسیسکو.
آلن واتس و یونگ
کارل گوستاو یونگ یکی افراد تأثیرگذار بر واتس به حساب میآید. اگرچه واتس تنها یک بار در سال ۱۹۵۸ با یونگ ملاقات رودررو داشت، ظاهرا ارتباط خوبی با او داشت و اولین نامهاش را در ۲۱ سالگی برای یونگ ۶۱ ساله نوشت. موضوع این نامه ماندالاست و واتس از ماندالای ششقسمتی و مخصوصا ماندالای تبتی «چرخ زندگی» برای یونگ مینویسد.
پس از مرگ یونگ، واتس سخنرانی یک ساعتهای در وصف او ضبط کرد که متن مکتوب بخشی از آن در ادامه میآید: در کلبهای دورافتاده در بیرون شهر، با کتابهای موردعلاقهام که طی سالهای جمع کردهام، احاطه شدهام و وقتی به قفسهها نگاه میکنم، میبینم فضای بسیار بزرگی با کتابهای یک مرد پر شده است: کارل گوستاو یونگ که چند هفتهای است از این دنیا رفته است. امشب دوست دارم دربارهی بعضی از بهترین کارهایی حرف بزنم که حس میکنم یونگ در حقم انجام داد و نیز چیزهایی که احساس میکنم سهم ماندگار او در علم روانشناسی است که در آن استادی برجسته بود.
وقتی اولین بار مطالعهی فلسفهی شرقی را در اواخر نوجوانی شروع کردم، به خواندن کارهای یونگ رو آوردم و تا ابد سپاسگزارش هستم، برای چیزی که نوعی اثر متعادلکننده بر رشد اندیشهام مینامم. منِ نوجوان در طغیان علیه مسیحیت بینتیجهای که با آن بزرگ شده بودم، مستعد بودم به خاطر ایدههای سمی و خارجی، دین و ایمانم را به باد بدهم. تا اینکه یادداشت خردمندانهی یونگ برای ترجمهی ریچارد ویلهلم از متن تائویی چینی، به نام «راز گل طلایی» را خواندم. این یونگ بود که کمکم کرد به خودم یادآوری کنم که به خاطر تربیت و سنت، همیشه یک غربی هستم و نمیتوانم از شرایط فرهنگی خودم فرار کنم. و این ناتوانی در فرار، نوعی زندان نیست، بلکه موهبتی با تواناییهای خاص مثل دست و پا و دهان و دندان و مغز است که همیشه میتواند به شکل سازنده به کار گرفته شود. و حس میکنم به همین دلیل است که خودم همیشه در موقعیت فیلسوف تطبیقی ماندهام و میخواهم بین شرق و غرب تعادلی برقرار کنم، نه اینکه با اشتیاق برای مفاهیم سمی، دین و ایمان از کف بدهم.
اما جنبهّهایی از کار یونگ که میخواهم دربارهاش حرف بزنم، بسیار فراتر از این است و اول از همه، میخواهم توجهها را به اصل اساسی کارش جلب کنم که به خارقالعادهترین شکل در خودِ شخص یونگ الگو شده بود. این چیزی است که من تصدیق او از قطبیت زندگی مینامم. یعنی مخالفتش با آنچه در ذهن من فرضیهای فاجعهآمیز و مسخره است، که در این جهان تضادی رادیکال و مطلق بین خوب و شر، روشنایی و تاریکی وجود دارد که هرگز هرگز هرگز نمیتواند به هماهنگی برسد.
[...] یونگ میدید که جهت تصدیق و پذیرش واقعی و درک شرارت در خود، فرد نباید دشمن این شرارت باشد. به قول خودش، باید بخش تاریک خودتان را بپذیرید. و همین ویژگی را در شخصیت خودش داشت. در سال ۱۹۵۸، گفتگویی طولانی با او داشتم و بهشدت تحت تأثیر مردی قرار گرفتم که معلوم بود بسیار بزرگ است، اما همزمان همه میتوانستند کاملا با او راحت باشند. آدمهای بزرگ زیادی وجود دارند که در دانش یا به اصطلاح، پرهیزکاری برجسته هستند و آدم عادی در کنارشان احساس شرمندگی میکند [...] و حس میکند با خرد یا حرمت این فرد قضاوت میشود.
یونگ توانسته بود خرد و به نظرم حرمت را به نحوی داشته باشد که وقتی آدمهای دیگر به حضورش میرسیدند، احساس نمیکردند مورد قضاوت قرار میگیرند. بلکه احساس ارتقا، دلگرمی و تشویق میکردند تا زندگی روزمره خود را به اشتراک بگذارند. برقی در چشمهای یونگ بود که باعث شد برداشت کنم او خودش را به اندازهی هر کس دیگری شرور میدانست.
[...] آنقدر خوب و واضح و از روی عشق این حقیقت را میدانست که چیزهایی که در وجود بقیه بود را محکوم نمیکرد و بنابراین دچار افکار، احساسات و اعمال خشونتآمیز علیه بقیه نمیشد که همیشه ویژگی افرادی است که شرارت درون خود را به بیرون و بر روی دیگری فرافکنی میکنند.
همین باعث شده یونگ شخصیتی بسیار منسجم داشته باشد. به عبارت دیگر، اینجا باید ایدهی پیچیدهای را مطرح کنم. یونگ مردی بود که تماموکمال با خودش بود، یعنی ذات خودش را عمیقا دیده و پذیرفته بود. [...] از آن آدمهایی بود که میتوانست احساس اضطراب و ترس و گناه کند، بدون اینکه از این احساسات شرمنده شود. به بیان دیگر، متوجه بود که آدم منسجم، کسی نیست که صرفا حس گناه یا حس اضطراب را از زندگی خود پاک کرده باشد و آدمی نترس و چوبی و از جنس سنگ دانا باشد.
یونگ آدمی است که همهی اینها را احساس میکند، اما بابت داشتن این احساسات، هیچ اتهامی به خودش نمیزند. و این از نظر من نوع ژرف مزاح است. میدانید، در مزاح همیشه عنصر مشخصی از بدجنسی وجود دارد. همین چند وقت پیش مصاحبهای با آل کاپ در شبکههای پسیفیکا پخش شد. و آل کاپ گفت که احساس میکند تمام مزاحها اساسا مغرضانه هستند. حالا نوع بسیار والایی از مزاح است که مزاحِ فرد از خودش است، یعنی بدجنسی به خود.
تصدیق این حقیقت که پشت هر نقش اجتماعیای که فرض میکنید؛ پشت تمام تظاهرهایتان به اینکه شهروندی خوب یا عالمی دانا یا دانشمندی عالی یا سیاستمداری برجسته یا پزشک یا هر چیز دیگری باشید، پشت آن ظاهر، ویژگی مشخصی از یک موجود بیارزش و مرتجع وجود دارد. نه چیزی که توبیخ شده یا برایش عزا گرفته شود، بلکه چیزی که سهمش در عالی بودن فرد و جنبهی مثبت او درک شود؛ به همان شکلی که کود در عطر رز سهیم است. یونگ همین را میدید و آن را میپذیرفت. میخواهم متنی از یکی از همین سخنرانیها بخوانم که برایم بسیار شگفتانگیز بود. این سخنرانی برای گروهی از کشیشها در سوئیس خیلی سال پیش ایراد شده بود و یونگ اینطور مینویسد: مردم فراموش میکنند که حتی دکترها دلنگرانیهای اخلاقی دارند و هضم اعترافات بیماران مشخصی حتی برای دکتر هم سخت است. با این حال بیمار زمانی احساس پذیرش میکند که بدترین وجوهش هم پذیرفته شده باشند.
هیچ کسی نمیتواند فقط با کلمات این کار را محقق کند. فقط از طریق تأمل و نگرش دکتر دربارهی خودش و جنبهی تاریک وجودش محقق میشود. اگر دکتر بخواهد دیگری را راهنمایی کند و حتی در مسیر همراهیاش کند، باید روان فرد را احساس کند. وقتی قضاوت کند، هرگز چنین احساسی نخواهد داشت. اینکه قضاوتش را به زبان بیاورد یا آن را پیش خودش نگه دارد، هیچ فرقی ندارد.
اینکه کار مخالف را انجام بدهد و با رفتار بد بیماری موافقت کند هم فایدهای ندارد، بلکه به اندازهی توبیخ، او را میرنجاند. احساس فقط از طریق عینیت بدون پیشداوری محقق میشود. این حرف تقریبا شبیه قاعدهای علمی است. [...] اما منظورم چیزی کاملا متفاوت است. این یک ویژگی انسانی است. نوعی احترام عمیق برای واقعیتها، برای انسانی که از این واقعیتها رنج میبرد و برای معمای زندگی چنین انسانی. آدمی که واقعا مذهبی باشد، چنین نگرشی دارد.
میداند که خدا همه جور چیز عجیب و تصورناپذیری را خلق کرده است و به مرموزترین شیوهها دنبال این است که وارد قلب انسان بشود. پس در همه چیز حضور نادیدهی ارادهی الهی را حس میکند. منظورم از عینیت بدون پیشداوری همین است. این دستاورد اخلاقی دکتری است که میخواهد به خودش اجازه ندهد که با بیماری و انحراف، پس زده شود. هیچ چیزی را نمیتوانیم تغییر بدهیم، مگر اینکه آن را پذیریم. سرزش کردن، آزادی به همراه نمیآورد. بلکه سرکوب میکند و من، سرکوبگرِ فردی هستم که محکومش میکنم، نه اینکه دوست و همرنجش باشم. اصلا قصد ندارم بگویم که وقتی تمایل به کمک و اصلاح داریم، هرگز نباید قضاوت کنیم. بلکه، اگر دکتر قصد دارد به انسانی کمک کند، باید بتواند او را همانطور که هست بپذیرد. و در واقعیت فقط زمانی میتواند این کار را کند که از قبل خودش را همانطور که هست دیده و پذیرفته باشد. شاید این حرف به نظر ساده بیاید، اما چیزهای ساده همیشه سختترین مسائل هستند.
در زندگی حقیقی، ساده بودن به هنر زیادی نیاز دارد. و در نتیجه، پذیرش خود، جوهر مشکل اخلاقی است و آزمون نهایی چشمانداز کلی فرد از زندگی است. اینکه به گدایی غذا بدهم، که آزاری را ببخشم، که با سوگند به مسیح، دشمنم را دوست داشته باشم، همهی اینها بدون شک فضایل بزرگی هستند. آنچه در حق فرومایهترین برادرانم میکنم، در حق مسیح هم میکنم. اما چه میشود اگر کشف کنم که پستترین آنها، فقیرترینِ گدایان، وقیحترینِ آزاردهندگان، آری، خود شیطان، درون خودم هست؟ و اینکه خودم نیاز به آغوش مهربان خودم دارم. که خودم دشمنی هستم که باید دوست بدارم.
آن وقت چه؟
آن وقت، حقیقت کلی مسیحیت به شکل یک قانون، معکوس میشود. دیگر حرفی از عشق و رنج طولانی نیست. به برادر درونمان میگوییم: روکا، و خودمان را سرزنش میکنیم و از دست خودمان خشمگین میشویم. او را از جهان پنهان میکنیم و ملاقاتمان با این پستترین موجود در بین حقیرترینها در خودمان را انکار میکنیم.
و این خودِ خدا بوده که خودش را به این شکل نفرتانگیز به ما نزدیک کرده است. قبل از اینکه سپیده سر بزند، باید هزاران بار انکارش کرده باشیم. [...]
سخنرانی آلن واتسون واتس درمورد ذن:
از آنجا که ذن یک روش زندگی ، یک حالتی از بودن است که پذیرفتن آن در هیچ مفهومی امکان پذیر نیست ، بنابراین هرگونه مفاهیم ، ایده ها ، کلماتی که امروز عصر برای شما بیان خواهم کرد هدف ذن خواهد بود ، این نشان دهنده محدودیت کلمات و تفکر ما در مورد ذن است. بنابراین اگر کسی بخواهد ذن را تعریف کند یا خود من مقدمهای از ذن بگویم کاملا تلقینی برای شما خواهد شد، هیچ چیزی برای باور کردن وجود ندارد، ذن فلسفه یا یک آموزه نیست که شما آن را بخواهید یاد بگیرید. کل این دنیا شبیه آب روان ، سیال و تغییرپذیر است و وقتی ما از دنیای خشکی وارد آب میشویم هیچ ایده ای در مورد شنا کردن نداریم ، اگر تلاش کنید روی آب بایستید یا آب را نگه دارید غرق خواهید شد، تنها چیزی که باید یاد بگیرید شنا کردن است و برای شنا ، شما آرام میشوید ، رها میشوید ، خود را به آب میدهید و باید بدانید که چگونه از راه درست نفس بکشید. و سپس متوجه میشوید که آب شما را بالا نگه میدارد. در واقع ، به طریقی خاص شما آب میشوید.
در این جهان یک انرژی عالی وجود دارد و ما هیچ نامی برای آن نداریم. مردم نام های مختلفی را برای آن امتحان کردهاند ، مانند خدا ، مانند برهمن ، مانند تائو ، اما در غرب ، کلمه خدا بسیاری از انجمنهای خنده دار را به آن متصل کرده است که بسیاری از ما از آن خسته شدهایم . ما به دنبال یک چیز جدید و نویی هستیم . در بودیسم اسم هایی برای نام بردن این انرژی بزرگ وجود دارد که در واقع هیچ معنای خاصی را ندارد مثلا "دادادادا" که شبیه اولین صدایی است که وقتی بچه به دنیا میآید میگوید و ما خیلی وقتها خوشحال میشویم چون فکر میکنیم گفته "ددی" یا بابا! بودایی ها بیشتر به این انرژی بزرگ "ساچنس" میگویند که معنی خاصی نمی دهد . بر اساس فلسفه بودیسم کل جهان دادادا هست یعنی ده هزار عملکرد ده هزار چیز مختلف و فقط یک "ساچنس" ، ما همه یک ساچنس هستیم. و این بدان معنی است که ساچنس مانند هر چیز دیگری میآید و می رود زیرا تمام این جهان یک سیستم روشن و خاموش است.
همانطور که چینیها می گویند ، این یانگ و یین است ، و بنابراین "حالا شما آن را میبینید ، حالا شما نمیبینید ، اینجا هستید ، اینجا نیستید ، ، زیرا طبیعت انرژی مانند امواج میباشد ، و امواج دارای برآمدگی و فرورفتگی هستند و هیچ غلبه ای بر تاریکی و نور و یا بر فرورفتگی و برامدگی وجود ندارد. و اما مرگ هم شکل دیگری از این انرژی است همانطور که فرانسوی ها میگویند ، شما واقعاً قطاری از یک انرژی هستید ، و هیچ چیز دیگری وجود ندارد ، جز خود شما !، اما برای اینکه همیشه باشید ، شما یک حوصله تحملناپذیر میخواهید ، و بنابراین ترتیب داده شده است که شما بعد از مدتی و بطور کلی بعنوان شخص دیگری باز گردید و بنابراین وقتی این را بفهمیدید ، انرژی و لذت کامل را خواهید داشت. همانطور که بلیک گفت ، "انرژی یک لذت ابدی است." و شما ناگهان میبینید کل چیزها در این جهان ساختگی هستند و همهی آنها شما هستید به همین دلیل ما نامی روی آن نمیگذاریم زیرا شما همین هستید و نمیتوانید چیز دیگری باشید. این به این معنا نیست که شما از هیچ چیز دیگر نمیترسید یا با هیچ صدایی نمیپرید و عصبانی نمیشوید بلکه به این معنی است که شما خیلی خیلی عمیق خودتان را میشناسید و قادر خواهید بود که یک انسان باشید نه یک بودای سنگی، در ذن فرق بزرگی بین بودای زنده و بودای سنگی وجود دارد شما اگر بودای سنگی را بزنید یا دستش را بشکنید هیچ چیزی نمی گوید اما اگر بودای زنده را بزنید میگوید"آخ" و درد را احساس میکند چون اگر چیزی حس نکند دیگر انسان نیست. بوداها انسان هستند ،آنها فرشته یا خدا نیستند بلکه زنان و مردان آگاه هستند وتنها تفاوتشان این است که از انسان بودن نمیترسند از درد ورنج کشیدن هراسی ندارند و با تمام وجود انسان بودن را زندگی میکنند.
Zhuang zhou می گوید انسان کامل ، ذهن را همچون آیینه به کار می برد، هیچ چیزی را نگه نمی دارد،هیچ چیزی را رد نمی کند و دریافت کننده است اما نگه دارنده نیست. از منظر ذن ، هیچ چیز در این دنیا باقی نمی ماند ، و مانند ابر حرکت می کند و مانند آب روان می شود ، همه زندگی یک توهم باشکوه یا یک سیاره انرژی است، و هیچ چیز ترسناکی وجود ندارد. در ذن برای void خیلی اهمیت قائل هستند که به معنای پوچ یا خالی است و نه به معنای "باطل" . این به معنای خالی بودن واقعی ترین چیزی است که وجود دارد ، اما هیچ کس نمی تواند آن را تصور کند.تقریباً همان وضعیتی است که شما روی بلندگو صدای انسان را می شنوید ، انواع سازها ، بوق زدن ، صدای ترافیک ، انفجار اسلحه و با این وجود همه آن صداهای فوق العاده متنوع ، ارتعاشات یک دیافراگم است ، اما هرگز چنین چیزی را بیان نمی کند. گوینده صبح اول وقت نمی آید و می گوید: "خانم ها و آقایان ، تمام صداهایی که متعاقباً در طول روز می شنوید ، لرزش این دیافراگم خواهد بود. آنها را واقعی نگیرید".
و دقیقاً به همین ترتیب ، شما هرگز قادر نیستید که مستقیم به چشمان خود نگاه کنید یا دندانهای خود را گاز بگیرید ، معاینه کنید ، و از ذهن خود یک شی درست کنید، چرا که اینها همه تو هستن ، و اگر سعی کنی آنها را پیدا کنی و آن را به چیزی بدل کنی ، این یک عدم اطمینان زیاد است. در این دانش ، چیزی برای یادآوری وجود ندارد. چیزی برای فرمول بندی وجود ندارد. شما بهتر می دانید وقتی می گویید "من آن را نمی دانم". زیرا که این بدان معناست که "من آن را نگه نمی دارم، سعی نمی کنم به آن بچسبم" ، زیرا کاملاً هیچ ضرورتی برای انجام این کار وجود ندارد. "شما نمی توانید با تفکر به آن برسید ، و با فکر نکردن نمی توانید آن را درک کنید." ، با انجام کاری در مورد آن نمی توانید معنای ذن را بگیرید ، اما به همان اندازه ، نمی توانید معنای آن را درک کنید و کاری انجام ندهید ، زیرا هر دو به روش های مختلف خود هستند.
تلاش میکنیم برای درک ذن از اینجا به جای دیگری برویم غافل از اینکه برای رسیدن به چیزی که من به آن ساچنس میگویم باید به طور کامل فقط همینجا باشیم. در واقع یک پیش نیاز کاملاً ضروری وجود دارد، و آن توقف فکر است. من این را با روحیه ضدفکری نمی گویم ، زیرا من خودم زیاد فکر می کنم ، زیاد صحبت میکنم ، کتاب های زیادی مینویسم و نوعی دانشمند نیمه کاره هستم. اما میدانید ، اگر تمام وقت صحبت کنید ، هرگز حرف دیگران را نخواهید شنید ، بنابراین ، تنها چیزی که باید درباره آن صحبت کنید مکالمه خودتان است. بنابراین وقتی شما نسبت به این دنیا بیدار میشوید ، ناگهان متوجه میشوید که تمام به اصطلاح اختلافات بین خود و دیگری ، زندگی و مرگ ، لذت و درد ، همه فقط مفهومی هستند و آنها در این جهان وجود ندارند. آنچه ما قبل از شروع این سخنرانی انجام دادیم ، برای تمرین Za-zen ، ذن نشسته بود. اتفاقاً سه نوع ذن دیگر به غیر از Za-zen وجود دارد، ذن ایستاده ، ذن راه رونده و ذن خوابیده.
راه رفتن ، ایستادن ، نشستن و دراز کشیدن. و آنها میگویند هنگام نشستن ، فقط بنشینید. وقتی راه میروید ، فقط راه بروید. اما هر کاری می کنید ، تکان نخورید. در واقع ، اگر واقعاً تکان خوردید ، میتوانید تکان بخورید. (به نظرم منظور واتس این است که اگر تکان خوردی و حرکتی انجام دادی ، برو و به آن حرکت بپرداز). بنابراین ، اکنون Za-zen یا ذن نشسته در دنیای غرب یک چیز بسیار خوب است.زیرا ما خیلی زیاد دویدهایم، ایرادی هم ندارد چون خیلی فعال بودیم و موفقیتهای زیادی را هم بدست اوردیم، اما همانطور که ارسطو مدتها پیش اشاره کرده بود که هدف هر گونه عملی تامل (تعمق) است. به عبارت دیگر ، شلوغ ، شلوغ ، شلوغ ، شلوغ ، شلوغ ، اما این همه شلوغی برای چیست؟ به خصوص خیلی وقتها افراد شلوغ هستند زیرا فکر میکنند به جایی میروند ، یا چیزی را بدست میآورند. و سوال این است که به چیزی میرسند؟
اگر بدانید که به جایی نمیروید ، نکته قابل توجهی برای اقدام وجود دارد. اگر مثل رقصیدن یا آواز خواندن یا پخش موسیقی رفتار کنید ، و بدانید واقعاً به جایی نخواهید رفت ، فقط یک عمل خالص انجام میدهید ، اما اگر فکر کنید که عمل شما در نهایت باعث رفتن به جایی که همه چیز خوب خواهد بود میشود، سپس شما در قفس سنجاب اسیر هستید و ناامیدانه محکوم به آنچه بوداییان "سامسارا" ، دوندگی یا سگ دویی مینامند، هستید ، زیرا فکر میکنید که به جایی میخواهید بروید، در حالی که همانجا هستید. و تنها آن کسی که متوجه شده که در حال حاضردر همانجا است قادر به عمل کردن میباشد ، زیرا با فکر اینکه قصد دارد به جایی برسد ، عصبانی عمل نمیکند. او عمل میکند مثل اینکه بتواند در آن مرحله به مراقبه پیاده روی بپردازد ، میبینید ، ما پیاده روی میکنیم نه به این دلیل که برای رسیدن به یک مقصد عالی خیلی عجله داریم ، بلکه به این دلیل که خود راه رفتن عالی است، پیاده روی خود مراقبه است. و هنگامی که راه رفتن راهب های ذن را تماشا می کنید بسیار جذاب است.
و اما مراقبه نشستن واین مراقبه نشستن ممکن است در ابتدا بسیار دشوار به نظر برسد ، زیرا اگر به روش بودایی بنشینید ، پاهایتان را درد میآورد. اکثر غربیها مسخره میکنند. آنها نشستن برای مدت طولانی را بسیار کسل کننده میدانند ، اما دلیل اینکه آنها آن را کسل کننده میدانند این است که آنها هنوز در حال فکر کردن هستند. اگر فکر نمیکردید ، گذر زمان را متوجه نمیشدید ، و در واقع ، دور از کسل کننده بودن ، جهان را بدون گفتگو به طرز شگفت انگیزی جالب می بینید و معمولیترین مناظر و صداها و بوها، سایهها روی زمین مقابل شما، همه این موارد ، بدون نام بردن از آنها ، و گفتن "این سایه است ، این قرمز است ، این قهوهای است ، این پای کسی است." فوق العاده به نظر میرسند زیرا وقتی دیگر چیزهایی را نام نمیبرید ، شروع به دیدن آنها میکنید. به همین دلیل است که لائوتزو گفت: "پنج رنگ باعث کور شدن انسان ، پنج صدا باعث ناشنوا شدن انسان می شود" ، زیرا اگر فقط می توانید پنج رنگ را ببینید ، نابینا هستید ، و اگر فقط پنج تن موسیقی را بشنوید ، ناشنوا هستید. می بینید ، اگر صدا را به پنج تن تحمیل کنید ، رنگ را به پنج رنگ تحمیل کنید ، کور و ناشنوا هستید. دنیای رنگ و دنیای صدا بی نهایت است. و فقط با توقف و رفع تصورات در مورد دنیای رنگ و جهان صدا ، واقعاً شروع به شنیدن و دیدن آن می کنید. آنچه شما باید در ادامه Za-zen درک کنید ، متوقف کردن فکر کردن است و آسانترین راه برای توقف فکر اول از همه فکر کردن در مورد چیزی است که هیچ معنایی ندارد. در ذن نشسته کلمه "mu" رو چندین بار تکرار میکنن، یا شمردن نفس ، یا گوش دادن به صدایی است که معنی ندارد ، زیرا شما را از فکر باز میدارد ، و شما مجذوب صدا میشوید.
اکنون دراین مرحله مقدماتی به اصطلاح ساتوری(ساتوری،یک تجربه عمیق درونی، دیدن حقیقت درون است) وجود خواهد داشت و شما فکر خواهید کرد "واو ، همینه!" خیلی خوشحال خواهید شد ، روی هوا قدم خواهید زد. هنگامی که از سوزوکی دایزتزسوال شد که داشتن ساتوری چگونه است ، او گفت: "خوب ، این مانند یک تجربه معمولی روزمره است ، به جز این که حدود دو اینچ از زمین جدا شدی." ساتوری در اینجا وجود ندارد ، زیرا هر کسی که یک تجربه معنوی داشته باشد ، خواه آن را از طریق zazen کسب کنید ، یا از طریق LSD یا هر چیز دیگری ، این تجربه را به شما می دهد. اگر بخواهید آن را نگه دارید ، بگویید "اکنون آن را فهمیدم" ، آن از پنجره خارج خواهدشد ، زیرا هر لحظه که موجود زنده را به چنگ می آورید ، مانند این است که یک مشت آب بگیرید ، هرچه بیشتر آن را بگیرید و فشار دهید ، سریعتر از طریق انگشتان خود خارج می شود. هیچ چیزی برای نگه داشتن وجود ندارد ، زیرا شما نیازی به گرفتن چیزی ندارید.چرا که از اول شما آن را دارید .و شما از طریق روشهای مختلف مدیتیشن میتوانید آن را ببینید اما مردم از نشستنهای طولانی زجر میکشند یا پاهاشان درد می گیرد و معتقدند که رنج باعث ایجاد شخصیت می شود ، بنابراین رنج برای شما خوب است. واما این واقعیت نداردو ما از طریق های راحتی که قبلا هم گفتم مثل دراز کشیدن هم میتوانیم مدیتیشن کنیم انسان از گوشت و استخوان ساخته شده (نرم و سخت).
من همیشه در مورد آزادی صحبت میکنم اما نه آزادی سیاسی من در مورد آزادی صحبت می کنم که وقتی می دانید که شما هستید ، برای همیشه و همیشه و همیشه. و وقتی بمیرید خیلی خوب خواهد بود ، زیرا این یک تغییر خواهد بود ، اما به طریقی دیگر برمی گردد. اما مراقب باشید ممکنه با وجود دانستن این هنوزم بذر خصومت، غرور یا پایین کشیدن آدما در وجود شما باشد. درک ذن ، درک بیداری است که ما آن را تجربیات عرفانی و یکی از خطرناک ترین چیزهای جهان می نامیم. و برای شخصی که نمی تواند آن را مهار کند ، مانند این است که یک میلیون ولت به ماشین اصلاح خود وصل کند. ذهنت رو باد میکنی و بعد ضربه بزرگی میخوری. اکنون ، اگر به آن روش بروید ، این همان چیزی است که در بودیسم به آن یک بودای پرایوت می گویند "بودای خصوصی"او کسی است که به جهان ماورایی می رود و دیگر هرگز دیده نمی شود. و او از نقطه نظر بودیسم اشتباه کرده است ، زیرا از نقطه نظر بودیسم ، هیچ تفاوت اساسی بین جهان ماورایی و این دنیای روزمره وجود ندارد.
بنابراین ، بسیار مهم است که فراتر از وجد را ببینیم. وجد در اینجا نرم و دوست داشتنی ، آغوش و بوسیدن است و این بسیار خوب است. اما فراتر از وجد ، استخوان وجود دارد ، آنچه ما آن را واقعیت های سخت می نامیم. شما فکر می کنید وجد دیدن نور بصیرت است . و اینجا خود نور است، این انرژی درخشان و فروزان که روشن تر از هزار خورشید است ، در همه چیز وجود دارد، تصور کنید در حال دیدن آن هستید. مثل اینکه هاله ها را در اطراف بودا می بینید. این فراتر از نور است ، بسیار روشن است. و شما شاهد رد شدن آن از خود هستید مانند یک ستاره بزرگ که لبه های قرمز، زرد و نارنجی و آبی و سبز و بنفش دارد. شما می بینید که این ماندالای بزرگ در حال ظهور این خورشید بزرگ است ، و فراتر از بنفش ، رنگ سیاه وجود دارد، سیاه شفاف مانند لاک. و دوباره ، از آنجا که یانگ از یین می آید ، از شدت سیاهی ، نور بیشتری بوجود می آید. همین طور که ادامه می دهید ، همراه با این نور ، صدا می آید. صدایی با نور سفید بسیار شگفت آور که نمی توانید آن را بشنوید، چنان سوراخ کننده است که به نظر می رسد گوش ها را نابود می کند. اما سپس همراه با رنگها ، صدا در فواصل هارمونیکی به مقیاس پایین می رود ، پایین ، پایین ، پایین ، پایین ، تا زمانی که به یک پایه رعدآسا عمیق برسد که چنان مرتعش می شود که به چیزی جامد (محکم) تبدیل شود. اکنون در تمام این مدت ، شما یک نوع چیز در حال تابش را تماشا می کنید.
اما "این می گوید ،" می دانید ، این همه کاری نیست که من می توانم انجام دهم ، "و اشعه ها شروع به رقصیدن می کنند ، و صدای بیرون آمدن نیز شروع می شود. بیایید یک بعد دیگر نیز اضافه کنیم که الان در حال آمدن به سمت شما است، و می گوید تازه در حال شروع شدن است. یک مربع درست کنید و بچرخید، سپس تمام جزئیات کوچک را را می بینید که بسیار شدید می شوند و صدا شروع می کند به متفاوت شدن و کل فضا را در بر می گیرد و و می رود ، می رود ، می رود ، و شما فکر می کنید که از ذهن خود بیرون رفتید ، که ناگهان بر می گردید و فکر می کنید چرا ما ، اینجا دور هم نشسته ایم!
نظرات 
برای ثبت نظر باید عضو باشید.
اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید
وارد سامانه شوید.