روان تحلیل / مطالب / روانشناسی تحلیلی یونگ / یونگ بلاگ

نظریه‌ی رویاهای بیون

1399/02/13

چکیده
زمانی گفته می‌شد که انسان به دلیل سوءهاضمه کابوس می‌بیند و به همین دلیل با حالت پنیک بیدار می‌شود. نسخه‌ی من این است: بیمار خفته، دچار پنیک شده و از خواب می‌پرد؛ به این خاطر که نمی‌تواند کابوس ببیند، نمی‌تواند از خواب بیدار شود یا به خواب برود؛ او از آن زمان دچار سوءهاضمه‌ی روانی بوده است (Bion، ۱۹۶۲، ص.۸). عدم عملکرد آلفا به این معنی است که بیمار نمی‌تواند رویا ببیند و بنابراین نمی‌تواند بخوابد. همانطور که عملکرد آلفا، دریافت‌های[۱] حسی تجربه‌ی هیجانی را برای آگاهی و اندیشه‌ی رویا قابل دسترس می‌سازد، بیماری که نمی‌تواند رویا ببیند، نمی‌تواند به خواب رود و نمی‌تواند بیدار شود (Bion، ۱۹۶۲، ص. ۶-۷).
 


در نگاه اول، این گزیده‌ها از کتاب نخست بیون به نام «یادگیری از تجربه» (۱۹۶۲) برای خواننده مضحک و مبهم به نظر می‌رسد. منظورش چیست که کسی که نمی‌تواند کابوس ببیند، بنابراین نمی‌تواند بخوابد یا بیدار شود؟ آیا این گزاره‌ها در مورد ماهیت رویاها و رویا دیدن را باید جدی گرفت، یا این که قرار است معما، یا حتی بازی موذیانه‌ای با کلمات به سبک لویس کارول[۲] باشند، به عنوان مثال نوشته‌اش در:
 
چسور: به نظر می‌رسد که شما از چنگال‌های بدخو و تبهکار چیزی فرار کردید.
 
آلیس:  اما من هنوز دارم رویا می‌بینم!
 
با این حال، در نگاه دوم به نظر می‌رسد که بیون چیزی چالش‌برانگیزتر را در مورد ماهیت و عملکرد رویای روانکاوی نشان می‌دهد. مسلماً هنگامی که وی ادعا می‌کند رویا دیدن، همانند هاضمه، مستمر است، به نظر می‌رسد خرد متعارف راکه مدعی است خواب و بیداری گسسته هستند، واژگون می‌سازد. در عوض، او نوعی هم‌افزایی بین افکار رویاگونه و تفکر آگاهانه در زمان بیداری را پیشنهاد می‌کند که برای بسیاری ممکن است متناقض به نظر بیاید. علاوه بر این، اگر تمایز بین حالات بیداری و حالات خواب ناپدید شود، به این معنی است که تمایز بین حالت آگاهانه و ناآگاه ناکارآمد می‌گردد؟ روانکاوی جریان اصلی، با دستپاچگی باید چه فکری بکند؟ و بعد از آن اگر قرار بود که واژگان جدیدی همچون «تابع آلفا» و دیگر مفاهیم ناآشنا را بگنجانیم، مسلما چیز اندکی باقی خواهد ماند یا هیچ چیز باقی نخواهد ماند که روانکاوی در نظریه‌ی کلاسیک رویاها تشخیص دهد، پس فایده‌ی روانکاوی خوابها چه خواهد بود؟
 
به نظر می رسد قضیه این باشد که قصد بیون تجدیدنظر در نظریه‌ی روانکاوی رویاها است. فرض او این است که دانش از پارادکس‌ها ناشی می‌شود. فرض ثانویه این است که علی‌رغم داشتن تبار متفاوت، ذهن آگاه و ناآگاه دارای شباهت‌هایی در  خصوصیات و عملکرد هستند. این مسئله که آن عملکردها چه هستند در نظریه‌ی رویاهای او تشریح خواهد شد.
 
شاید اگر نقل قول در مورد بیمار خفته که چون نمی‌توانست کابوس ببیند دچار پنیک شده بود را مجددا عبارت‌بندی کنیم، ممکن است کمی به عملکردی که بیون در نظر دارد نزدیک‌تر شویم. آیا ممکن است چیزی شبیه به این باشد: «توانایی کابوس دیدن به فرد اجازه می‌دهد تا چیزی منازعه‌برانگیز را بدون وحشت پردازش کند – به طوری که وقتی از خواب بیدار می‌شود، از اسپاسم سوءهاضمه‌ی روانی رنج نمی‌برد». برای بیون، به نظر می‌رسد که رویاها عملکرد پردازش‌گر مهمی دارند به همان طریق که تفکر دارای عملکرد پردازش‌گر است – به طور اخص، عملکرد پردازش تجربه‌ی هیجانی.[۳] بیون انگاره‌ی از عملکرد نا-پردازش را به این مفهوم می‌افزاید، که کار روانی آگاهانه و ناآگاه همچون رویا یا تفکر در آن به صورت معکوس عمل می‌کنند (توهم).
 
در این بحث من تلاش خواهم کرد استدلال بیون برای این ایده را که رویا شکلی از تفکر ناآگاه است که چه خواب باشیم چه بیدار روی می‌دهد، تا جایی که می‌توانم به بهترین شکل تشریح کنم. این بدین معناست که ما روز و شب رویا می‌بینیم تا یکی از عملکردهای حیاتی ذهن که پردازش تجربه‌ی روانی است را به انجام برسانیم. ما در اندیشه‌های آگاه زمان بیداری، ایده‌ها و احساساتی که با ما توافق ندارند را سرکوب می‌کنیم، اما به طور مشابه در رویاها، تلاطمات هیجانی ممکن است آن قدر آزاردهنده باشند که نتوان رویایشان را دید. با این حال، پیش از آن که به خلاصه کردن مبانی مفهومی این نظریه (که رویاها شکلی از تفکر ناآگاه هستند) بپردازم، قرار دادن ایده‌های بیون و انگیزه‌اش در زمینه‌ای که در آن تکوین یافته‌اند ضروری است.
 
طرح بیون این بود که مفاهیم کنونی آگاه و ناآگاه را با در نظر گرفتن تجربیات خود از درمان بیماران در طیف بیماری‌های روانی، که اختلالات تفکر و اندیشه در آن‌ها رایج بود، تحت موشکافی دقیق‌تری قرار دهد. او در تجربه‌ی خود شاهد این بود که چگونه تقسیم معرفت‌شناختی عظیم میان آگاه و ناآگاه، و میان تفکر و رویا، در روان‌پریش‌ها می‌تواند ناپدید شود. او برای توضیح این امر، تعدادی از مدل‌ها با پتانسیل احتمالی را به عنوان ابزاری برای آزمون این که ممکن است آن‌ها راه‌های جدیدی برای صحبت در مورد رویاها حاصل کنند یا خیر، معرفی کرد. در حالی که از یک سو، این کاوش‌ها موجب علاقه‌ی شایان توجهی به بخش‌های مختلف دنیای روانکاوی گشته‌اند، همچنین تردیدها و هشدار قابل ملاحظه‌ای در رابطه با فایده یا صحت آن برانگیخته‌اند. با این حال، بیون در مورد روش‌های نظریه‌پردازی خود تردیدهایی داشت زیرا می‌پذیرفت که روش‌ها و نتایج او قطعی نیستند. «من خودم را در موقعیتی مشابه با دانشمندی یافتم که همچنان نظریه‌ی را به کار می‌گیرد که می‌داند معیوب است، زیرا هنوز جایگزین بهتری برای آن کشف نشده است». (Bion، ۱۹۶۲، مقدمه.)
 

مفهوم تابع آلفا

 
اجازه دهید از فروید آغاز کنیم که خاطرنشان کرد چشم‌ها اندام‌های حسی برای دریافت‌های حسی نور، رنگ، حرکت و ادراک هستند، در حالی که گوش‌ها اندام‌های حسی برای ثبت دریافت‌های حسی صدا، ارتعاش، فاصله و… هستند. به علاوه، دریافت‌های حسی همراه با نور و تاریکی و با گرمی و سردی وجود دارند. فروید پرسید، اما اندام حسی برای هشیاری از واقعیت روانی چیست؟ پاسخ او، «آگاهی[۴]» بود. آگاهی، از ادراک کیفیات حسی نشأت می‌گیرد، یا چنان که فروید توصیف می‌کرد، آگاهی متشکل از «اندام حسی برای ادراک کیفیات روانی» است (Freud، ۱۹۲۶).
 
آگاهی پس از رشد و گسترش، هشیاری[۵] حسی نسبت به تکانش‌ها، فانتزی‌ها، افکار، عواطف و البته رویاها را ثبت می‌کند. بنابراین، آگاهی ذاتا به سوی درون معطوف می‌شود و با دریافت‌های حسی که از تحریک درونی شکل می‌گیرند آغاز می‌کند، و این مثل که نخستین اگو یک اگوی بدنی است از همین روست. با این حال، نظریه‌ی فروید همچنین حاکی از این بود که با افزایش اهمیت واقعیت خارجی، اندام‌های حسی کم کم به سمت خارج روی می‌آورند، و این امر باعث افزایش نحوه‌ی اتصال آگاهی به دریافت‌های جهان بیرونی می‌شود.
 
بیون به همان مقدار به آگاهی و خاستگاهش علاقه‌مند بود. او پرسش مشابهی را پرسید – چگونه به وجود آمدن آگاهی به مثابه مکانی که «حیات روانی» در آن جای دارد را تبیین می‌کنیم؟ او نیز بر ایده‌ی آگاهی به مثابه اندام حسی برای توجه به حالات روانی تأکید بسیار می‌نهاد. در واقع، او اصرار داشت که آگاهی از آن چه درون شخص در جریان است را باید همان عملکرد شخصیت قلمداد نمود – عملکرد روانکاوانه‌ی شخصیت! او ادعا می‌کرد برای شخصی که نمی‌تواند غذا بخورد، یا بنوشد یا نفس بکشد یا از فضولات خود خلاص شود، همان قدر فاجعه‌آمیز است که قادر نباشد تجربیات ذهنی و هیجانی خود را بشناسد و مورد استفاده قرار دهد.[۶]
 
او برای مواجهه با این مسائل مربوط به طلوع واقعیت روانی، در پی تدوین مدلی نظری بود که بتواند سرآغازهای زندگی روانی را به تصویر بکشد، مدلی که لزوما باید دارای نیروهای انتزاع کافی باشد تا یک متغیر را از دیگری، و همچنین سطحی از واقعیت روانشناختی را از سطح دیگر متمایز سازد.
 
این مدل در مقاله‌ی «نظریه‌ی تفکر[۷]» استنتاج شده است، جایی که بیون مفاهیم عناصر آلفا[۸]، تابع آلفا[۹] و عنصر بتا را مبنا می‌نهد که نحوه‌ی فعال شدن ساز و برگ تفکر در ذهن را توصیف خواهند کرد. بیون اشاره می‌کند که این مفاهیم (تابع آلفا/ عناصر بتا) مفاهیمی صرفا «تهی» هستند – آن‌ها اثبات نشده‌اند و نباید پیش از موعد برای انتقال معنای تأثیرگذاری استفاده شوند. استفاده و ارزش آن‌ها تماما به این بستگی دارد که چگونه به روشن شدن هر پژوهش خاصی درمورد ذهن کمک می‌کنند. طرز کار مدل‌ها دقیقا باید همین باشد – آن‌ها برای امتحان کردن ایده‌های جدید مبتنی بر شهود، و نه بر اساس واقعیات‌ تصدیق شده، مفید هستند. برای مثال، نظریه‌ی تفکر بیون مبتنی بر مدل هضم است.
 

نظریه‌ی تابع آلفا

 
تابع آلفا چیست؟ تابع آلفا برساختی فرضی است که تلاش می‌کند فرایند متمایزی که آگاهی برای تبدیل کردن هر گونه دریافت حسی خام -داخلی (سوزش گرسنگی) یا خارجی (صدای مادر)- به هم‌ارزهای روانی آن، باید به عهده بگیرد را توصیف کند. بنابراین، تابع آلفا به عنوان فرآیندی دگرگون‌ساز، عناصر آلفا را تولید می‌کند که بازنمایی نتیجه‌ی تغییر از دریافت حسی به هم‌ارز ذهنی آن هستند.
 
اگر هیچ‌گونه تغییر از دریافت‌های حسی عادی که از درون (و بیرون) ناشی می‌شوند به هم‌ارز ذهنی آن‌ها (عناصر آلفا) وجود نداشته باشد، آن‌گاه تمام افراد بیدار، همانند دوران طفولیت، مواجهه با مجموعه‌ای از دریافت‌های حسی پالایش نشده را تجربه می‌کنند. بیون این دریافت‌ها را به عنوان «عناصر بتا»، برساخت فرضی دیگری، تعریف می‌کند. عناصر بتا وجه مشخصه‌ی تجربیاتی در جهان هستند که «ابژه‌های حس و احساس» باقی می‌مانند، زیرا در معرض تابع آلفا قرار نگرفته‌اند. در عوض، آن‌ها به اطراف شناور هستند، و ایجاد ناراحتی و دردی می‌کنند که موجب فشار می‌شود و به اخراج نهایی آن‌ها از ذهن می‌انجامد. به طور معمول، عناصر بتا از طریق همراه ساختن خودشان با فرایندی جسمانی و بعد به کار گیری جسم به هدف نابودی، بیرون رانده می‌شوند. به طور مشابه، یک عنصر بتا ممکن است با هاضمه همراه شود که در آن صورت به شکل دهانی بیرون رانده خواهد شد، یا ممکن است عنصر بتا با دفع ملازم باشد و به صورت مقعدی از بین برود.
 
در مقابل، تابع آلفا نوعی سیستم ذخیره‌سازی برای فراورده‌های جانبی عناصر آلفا همچون افکار واقعی، عواطف و افکار رویاگونه پدید می‌آورد. به این معنا ذهن می‌تواند ابزارهایی برای ایجاد افکار و حافظه‌ی مستمر کسب کند.
 
با این حال، در برخی از جمعیت‌ها نتایج ممکن است شدید باشند. نمونه‌ی خوبی از مبارزه برای تبدیل دریافت‌های حسی به همتایان ذهنی آن‌ها را می‌توان در انواع معینی از اوتیسم دوران کودکی نقل کرد. این بیماری به عنوان نمونه‌ای افراطی از زندگی در جهان دریافت‌های حسی، یا در عوض به عنوان جهان «خودتحریک‌گری» توصیف شده است. نظریات مختلف بسیاری در مورد علل اوتیسم روانشناختی وجود دارد، اما نظریه‌ی فرانسیس توستین (که توسط بیون تحلیل شده است) بیان می‌کرد که کودک به دلیل نوع خاصی از ترومای زودهنگام، اساسا به دنیای پیشاتفکر و تحت تسلط دریافت‌ها عقب‌نشینی می‌کند تا از تحریک بیش از حد اجتناب ورزد. در این جهان، کنش‌های ذهنی به خودی خود بسیار اندک هستند یا به هیچ وجه وجود ندارند –هیچ گونه از افکار، فانتزی‌ها یا رویاها- بلکه صرفا درجه ای از پذیرش نسبت به قلمروی حسی در کار است. اشیاء،ابژه‌های حس یا احساس هستند، کیفیاتی مانند سختی یا نرمی یا گردی یا چارگوشی، خیسی یا خشکی دارند – اما در اصل این حالات شامل تعاملات نوروفیزیولوژیک با جهان هستند – حتی زمانی که این تعاملات با دیگر انسان‌ها باشند.
 
در طی خواب چطور؟  بیون پیشنهاد می‌کند که تابع آلفا در طول خواب به عملکرد خود ادامه می‌دهد. او اظهار می‌دارد:
 
تجربه‌ی هیجانی که در خواب روی می‌دهد با تجربه‌ی هیجانی که در طول حیات بیداری روی می‌دهد فرقی نمی‌کند، از این نظر که در هر دو، ادراکات تجربه‌ی هیجانی پیش از این که بتوانند برای افکار رویا مورد استفاده قرار بگیرند تحت تابع آلفا قرار گرفته‌اند (Bion، ۱۹۶۲، ص. ۶).
 
در طول خواب، ذهن به طور مشابه با دریافت‌های حسی ناشی از درون، و همچنین از بیرون (صداها)، مبتنی بر داده‌های حسی انباشت شده از تجربیات بالفعل در حین بیداری، بمباران شده است. هم‌ارز ذهنی دریافت حسی خامی که در طول خواب رخ می‌دهد، تصویر بصری یا فکر رویاگونه[۱۰] است، که در یک رویا ظاهر می‌شود – یک مار، یک کوه دوردست، دوستی از دوران مدرسه که مدت‌ها دور بوده است.
 
بیون این تصویر بصری یا فکر رویاگونه را به عنوان یک «عنصر آلفا» تعریف می‌کند. اگر در طول خواب هیچ گونه تغییر دریافت‌های حسی به هم‌ارزی ذهنی، همچون تصویری بصری یا یک فکر رویاگونه وجود نداشته باشد، آن‌گاه تمام آن چه شخص در هنگام خواب تجربه می‌کند مجموعه ای از دریافت‌های حسی ابتدایی است – که به عنوان «عناصر بتا» تعریف می‌شوند. طبق گفته‌ی بیون، بنابراین آن شخص نمی‌تواند افکار رویاگونه یا تصاویر بصری را شکل دهد و وقتی یک رویا را توصیف می‌کند، ممکن است احتمالا چیزی که در سطح تجربه‌ی جسمانی (مانند یک بدن خارجی) با عملکرد بسیار متفاوت روی می‌دهد را توصیف نماید. آن‌ها ممکن است سلسله‌ای از دریافت‌های فیزیکی یا نوروفیزیولوژیک در طول خواب را گزارش کنند که به اعتقادشان یک رویا است.
 
به طور خلاصه، در نظریه‌ی تابع‌های بیون، تابع آلفا سطحی روانی یا روانشناختی را در جایی ایجاد می‌کند که سابقا فقط سطحی حسی وجود داشت. این امر به تصاویر بصری، ادراکات، فانتزی‌ها، ردهای حافظه، فانتزی‌های ناآگاه، افکار و افکار رویاگونه اجازه می‌دهد که قادر به درونی‌شدن و ذخیره در ذهن گردند. در حالی که بیدار هستیم، عملکرد تابع آلفا به دریافت‌های حسی، به ویژه تجربه‌ی هیجانی ناراحت‌کننده، اجازه می‌دهد تا برای افکار آگاهانه و اندیشه‌ی ناآگاه بیداری قابل دسترس گردند.
 
در حین خواب، تابع آلفا میسر می‌سازد که دریافت‌های حسی از تجربه‌ی هیجانی برای رویا دیدن و افکار رویاگونه قابل دسترس باشند. اگر شخصی در حیات بیداری نتواند دستخوش تبدیل داده‌های حسی به عناصر آلفا شود، نمی‌تواند مواد لازم را برای تفکر را به وجود آورد. به همین ترتیب، اگر فردی که خواب است نتواند در حین خواب دریافت‌های حسی را در معرض تابع آلفا قرار دهد، نمی‌تواند رویا ببیند یا افکار رویاگونه خلق کند.
 
می توان گفت که چنین فردی نمی‌تواند بین بیداری و خواب تمایز قائل شود، چون آگاهی، چنان که هست، قادر به تولید افکار صحیح و افکار رویاگونه نیست. می‌توان ادعا کرد که این امر شبیه شکلی از تفکر روان‌پریش یا تفکر دفعی[۱۱] است. برقراری مجدد تابع آلفا، قابلیت رویا دیدن که به بهبود در تفکر منجر می‌شود را مجددا برقرار می‌سازد.
 

استدلال بیون

 
بیون استدلال خود را چگونه سر هم کرد؟ من شرح ذیل را پیشنهاد می‌کنم: او با قرار دادن «افکار» در یک طرف معادله و «رویاها» در طرف دیگر آغاز کرد. سپس او فرآیندی مرکزی به نام تابع آلفا پدید می‌آورد که می‌توان در رابطه با وظیفه‌ی اصلی تبدیل دریافت‌های حسی به واحد‌های ذهنی به هر دو معادله اعمال کرد. نتیجه‌ی حاصل با زایش موازی «افکار» و همچنین «رویاها» بازنمایی می‌شد. سرانجام، بیون نشان می دهد زمانی که ساز و برگ ایجاد «افکار آگاه» و همچنین «افکار رویاگونه» در جریان است، نشان می‌دهد که فعالیت مداومی است، مانند نفس کشیدن.
 
بنابراین، هنگامی که بیون نشان می‌دهد ما همیشه در حال رویا دیدن هستیم، بر این اساس است که رویا دیدن شکلی از تفکر است که در طول خواب رخ می‌دهد. دوما، ایده‌ی رویا دیدن پیوسته به فعالیت تابع آلفا اشاره دارد که شرایط را هم برای رویا دیدن و هم برای تفکر بیداری مهیا می‌کند. اگر در هنگام خواندن بیون، یا هنگامی که در حال تلاش برای اعمال نظریه‌های او در کار خود هستیم، این «داستان» را در ذهن داشته باشیم، باید بتوانیم راه خودمان را از میان برخی از جملات قصار او پیدا کنیم. این مثال‌ها را در نظر بگیرید،
 
اگر انسان در هنگام خواب یا بیداری تجربه‌ای هیجانی داشته باشد و بتواند آن را به عناصر آلفا تبدیل کند، می‌تواند یا از این تجربه‌ی هیجانی ناآگاه باقی بماند یا از آن آگاه شود. انسان خفته تجربه‌ای هیجانی دارد، آن را به عناصر آلفا تبدیل می‌کند و بنابراین قادر به افکار رویاگونه می‌شود. بدین ترتیب او آزاد است که آگاه شود (یعنی بیداری) و تجربه را با روایتی که معمولا به عنوان رویا شناخته می‌شود، توصیف کند.»(Bion، ۱۹۶۲، ص. ۱۵).
 
شکست تابع آلفا به این معنی است که بیمار نمی‌تواند رویا ببیند و بنابراین نمی‌تواند بخوابد. از آن جا که تابع آلفا دریافت‌های حسی از تجربه‌ی هیجانی را برای آگاهی و فکر رویاگونه قابل دسترس می‌سازد، بیماری که نمی‌تواند رویا ببیند نمی‌تواند بخوابد و نمی‌تواند از خواب بیدار شود (۱۹۶۲، ص ۶-۷).
 
این جا بیون در انعطاف‌پذیرترین حالت خود است، در حالی که از دوگانگی حالات مختلف و متضادهایشان محظوظ می‌شود – همچون خواب/بیدار، رویا/غیر رویا، آگاه/ناآگاه. آدم با حیرت از خودش می‌پرسد که قصد او ادغام پارادوکس‌هاست یا تکثیر آن‌ها. سبک دایره‌ای گفتمان او مسلما نشان می‌دهد در این پیش‌بینی که ممکن است از امر نامتجانس تا حدی یک کلیت ظاهر شود، همه‌ی گزینه‌ها گشوده هستند. با این حال، منظور او روشن است – بدون عملیات تابع آلفا، رویاها (یا رویا دیدن) امکان‌پذیر نیستند. با وجود این، خواننده نسبت به کاربردها و تعاریف مختلف «خواب» و «بیدار» هشیار می‌گردد. به عنوان مثال، در گزیده‌‌های بالا، به نظر می رسد که بیون (۱۹۶۲، ص. ۱۵)  واژه‌ی «ناآگاه[۱۲]» را با «ناهشیار[۱۳]» معادل می‌گیرد، در حالی که در بیون (۱۹۶۲، ص. ۶-۷)، رویا دیدن به عنوان پیش‌شرط خواب توصیف می‌شود! به نظر می‌رسد مشکل این است که بیون گاهی تفاوت میان واژگانی که «صفت» هستند و «اسامی» را نادیده می‌گیرد، به همین دلیل مفاهیم و سطوح معین گفتمان می‌توانند در یک آش در هم جوش مخلوط شوند. این امر می‌تواند خواننده را تحریک یا مرعوب کند یا هر دو.
 
نتیجه
 
برای بیون، رویاها نگهبانان جذب و پردازش افکار و عواطف در طول خواب هستند. این پردازش به شکل «تفکر» ناآگاه (فانتزی ناآگاه) و افکار رویاگونه درمی‌آید، که ساز و برگ تولید «افکار» آگاهانه و ظرفیت «تفکر و نمادسازی» در حیات بیداری همتای آن‌هاست. آن چه که به نظر می‌رسد در این جا با آن مواجهیم ایده‌ی بدیع رویا به مثابه چیزی به هدف پردازش است، به ویژه، قسمی از تابع پردازش دانش برای تجربیات هیجانی. چنین مفهوم معرفت‌شناسانه ماهیتا با این نظریه فرق دارد که رویا توسط کار-رویا[۱۴] که رویای پنهان را به رویای آشکار تبدیل می‌کند پدید می‌آید. فروید به معماری رویاها و رویا دیدن علاقه‌مند بود اما بیون ادعا می‌کرد کار-رویا تنها سویه‌ی کوچکی از رویا است، و از این رو بر عملکرد دانشی رویا تأکید می‌‌نهد که رویا دیدن را به برساخت روایاتی با دلالت نهان و آشکار محدود نمی‌کند. با این حال، وقتی بیون اعلام می‌کند که یک رویا می‌تواند آن قدر اضطراب‌آور باشد که نتوان رویایش را دید، معتقدم که از مفهوم سرکوب استفاده می‌کند.
 
به سخن کوتاه، نوشته‌های بیون در باب رویاها، توجه ما را به این ایده که رویا دیدن نوعی از «تفکر» است جلب می‌کنند. بنابراین قسمی عملکرد پردازش‌گر (یا دگرگون‌ساز) به رویاها تفویض می‌گردد، به همان طریق که تفکر دارای عملکرد پردازش است. اما طبق انتظار، بیون به همان ترتیب یک عملکرد نا-پردازش ذهن را الحاق می‌کند که «عناصر بتا» نام می‌نهد. این عناصر وجه‌ مشخصه‌ی تجربیاتی در جهان هستند که «ابژه‌ی حس و احساس» باقی می‌مانند. در زندگی ذهنی، می توان آن‌ها را به عنوان « افکار رویاگونه» که به صورت معکوس عمل می‌کنند توصیف نمود، به این معنی که عملکرد آن‌ها خلق توهم است. این مسئله تأکید می‌‌کند که یک رویای «صحیح» در هر زمان یک دستاورد، یا همان گونه که بیون توصیف می‌کند، «یک کار روان‌شناختی در حال پیشروی» است.
 
[۱]  impressions
 
[۲]  Lewis Caroll   نویسنده چارلز لاتویج دادسون با نام مستعار لوئیس کارول (زادهٔ ۲۷ ژانویهٔ ۱۸۳۲ در «چشایر» – درگذشتهٔ ۱۴ ژانویهٔ ۱۸۹۸ در گیلدفورد) استاد ریاضیات کالج کرایست‌چرچ دانشگاه آکسفورد، کشیش، عکاس و نویسندهٔ انگلیسی بود. او جزو بزرگترین نویسندگان ادبیات کودک جهان به‌شمار می‌رود. آلیس در سرزمین عجایب از جمله داستانهای معروف اوست.
 
[۳] این موضوع جالب توجه است چون بسیاری از روانکاوان اعتقاد دارند که فروید در سال‌های اولیه‌ی خود پیرو ایده‌ی پردازش ناآگاه در رویا بود (Modell، ۲۰۰۸). اما از دیر باز «ناآگاه» فرویدی به ندرت به عنوان یک مرکز پردازش توصیف می‌شود.
 
[۴]  Consciousness
 
[۵] awareness
 
[۶] این موضوع بیون را قادر می‌ساخت که با پیروی از ملانی کلاین ادعا کند که نه دو بلکه سه رانه وجود دارد–رانه‌ی لیبیدیویی، رانه‌ی ویرانگر و رانه‌ی شناختن یا درک – به ویژه شناخت و درک کیفیات جسمانی نفس ابژه، که ملازمش رانه‌ی نشناختن خواهد بود.
 
[۷]   A theory of thinking
 
[۸]  alpha elements
 
[۹]  alpha-function
 
[۱۰]  Thought-dream
 
[۱۱]  Excretory thinking
 
[۱۲] unconscious
 
[۱۳]  unaware
 
[۱۴] dream-work






نظرات 
    برای ثبت نظر باید عضو باشید. اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد سامانه شوید.