- روان تحلیل /
- مطالب /
- کتاب
زیستشناسی آزادی
1399/02/13
چکیده
زیستشناسی آزادی محصول همکاری بین فرانکوئیس اَنسِرمِت[۱] روانکاو و پییر مگیسترتی[۲] دانشمند علوم اعصاب است که به منظور بازاندیشی ایدههای اساسی فروید و لکان، بواسطهی تحقیقات گستردهای، از مفهوم شکلپذیری عصبی پشتیبانی میکنند. نویسندگان معتقدند، آزادی روانشناختی که از روانکاوی موفق پدید میآید، ریشه در شکلپذیری عصبی دارد. تز آنها مستلزم بازخوانی گستردهی ایدههای روانکاوی با یافتههای علوم اعصاب معاصر است
منبع : تداعی
به طور خلاصه استدلال آنها به شرح زیر است. مغز یک سازهی پیچیده از نورونهاست که حداقل با صد میلیارد سیناپس به هم متصل هستند. هر نورون مشخص را به عنوان یک کاربر توییتر تصور کنید، که تلاش میکند با هجوم توییتها مقابله کند. نورونها و تلفنهای همراه به سختی قادر به ثبت بمباران دادههای ورودی هستند. با این حال، هنگامی که دو یا چند توییت همایند میشوند، مثلاً یک پیام از سالی و دیگری از دیک، تداعی آن دو با یکدیگر در ذهن با احتمال بیشتری به وقوع میپیوندد. حتی اگر جفت کردن افکار در مورد این دو نفر قبلاً هرگز به ذهن فرد خطور نکرده باشد. زمانی که از دو ورودی مختلف حسی به طور همزمان ورودی دریافت میشود، فرآیند بسیار مشابهی بر یک نورون در یک شبکه ذخیرهی حافظه تأثیر میگذارد. تصور کنید که یک موش ابتدا با یک صدا و سپس با یک شوک مواجه شود. اگر سلولهای معین در شبکه حافظهی هیپوکامپ تقریباً به طور همزمان و مکرر در معرض هر دو ورودی قرار گیرند، این سلولهای حافظه ارتباط بین صدا و شوک را «یاد» خواهند گرفت.
هِب[۳] این ویژگی شبکههای عصبی را در یک عبارت معروف خلاصه کرد: «نورونهایی که با هم تحریک میشوند، با هم مخابره میشوند»[۴] در سالهای اخیر، اریک کندِل[۵] این پدیده را مورد مطالعه قرار داد و دریافت که این پدیده به «پتانسیل بلند مدت» در سیناپس مربوط میشود. او در میان فهرستی طولانی از محققان است که فرایندهای عصب-شیمیایی پیچیده که واسطهی این مبنای اساسی یادگیری هستند را مورد بررسی قرار دادهاند. انسرمت و مگیسترتی با توصیف بنیادیترین عناصر فیزیولوژی گیرنده، کار قابل تحسینی انجام دادهاند.
آنچه که نویسندگان فعلی مکانیسم اثر سیناپسی[۶] مینامند، تسهیل ارتباطهای عصبیای است که هب و کندل توضیح دادند. در هر رخداد ذهنی خاص، انگاشتهای اولیه[۷] جزئیات به یادماندنی ادراک اولیه[۸] را ثبت میکنند. با این حال، با توجه به پایداری و گسترده بودن پراکندگی نورونی در مغز، این ثبتهای ابتداییِ واقعیت خارجی به زحمت محل توقف هستند. رد اولیه خود تبدیل به ابژهی سطح دیگری از انگاشت میشود. این فرایند ادامه مییابد تا این که رد دورهای آخر، کمتر به رخداد اولیه که در ابتدا کدگذاری شده بود ربط پیدا میکند، و بیشتر به «توییت»های تصادفی که با هم جفت میشوند مرتبط میشود و بدین وسیله مهم میشوند، یعنی توسط پتانسیل بلند مدت تسهیل میشوند.
نویسندگان بیان میکنند که این فرایند عصبی احتمالاً مبنای مادی زنجیرههای دلالت[۹] است، که طبق گفته لکان، ضمیر ناآگاه پویا را تشکیل میدهند. همچنان که این آبشار نمادسازی پیش میرود و پیوندهای خود به واقعیت خارجی را از دست میدهد، خود را درون یک واقعیت درونی ناآگاه متشکل میسازد که به بهترین وجه به عنوان یک «سناریوی فانتزی[۱۰]» توصیف شده است.
انسرمت و مگیسترتی کاملاً آگاه هستند که نیروی ناآگاه فرویدی نه تنها از محتوای شناختی آن، بلکه از سرمایهگذاریهای لیبیدویی آن نیز ناشی میشود. در مواجهه با آوار تحقیقات مغزی، ممکن است لیبیدو بیش از تمام واژگان روانکاوی، متعلق به نیاکان ما به نظر برسد. نویسندگان، توافق تلویحی خود را با از نو طرح کردن ایدهی آنچه گزش عاطفی[۱۱] به سناریوهای فانتزی میبخشد، نشان میدهند. آنها فرض میکنند که تمام ردهای روانی، از انگاشت اولیه در پیوند با ادراک تا ردهای دوربردتر که به شکل فزایندهای دالهای خیالی را رمزگذاری میکنند، به آنچه داماسیو[۱۲] به مثابه نشانگرهای جسمی توصیف میکرد مرتبط میشوند. این نشانگرها نمودهای انگیختگی خودکار و عصبی-عضلانی هستند که افکار و خاطرات را به یک سوگیری عاطفی که برای معنابخشی به آنها ضروری است آغشته میکنند. کتاب با ظرافت داماسیو ثابت کرده است که اندیشهی عاری از عاطفه بیفایده از آب درمیآید. در مقابل، نشانگرهای دردناک، سوژه را با حسی از عدم لذت میآزارد که در جهت کاهش منبع احساس پریشانی، رانه را فعال میکند.
پیچ بعدی در مدل نویسنده، به همان مسئلهای که روانکاوی برای کاوش در آن زاده شد میپردازد، یعنی قدرت تمامعیار سناریوهای فانتزی ضمیر ناآگاه. برای مثال، در طی یک ساعت، بیمار ممکن است اختلاف خود با یک دوست در اوایل آن روز را گزارش کند، که عناصری از آن در یک رد روانی اولیه که به لحاظ جسمانی با ناراحتی مشخص میشود، رمزگذاری شدهاند. با این حال، فرض کنید که درد نه تنها کاهش نمییابد بلکه به خاطر ورود ناخواستهی یک سناریوی فانتزی ناآگاه از دوران کودکی، که به برادرش اجازه داده بود دست بالا را داشته باشد، بدتر میشود. درد محصور در فانتزی پنهانی ممکن است بیمار را به این سمت و سو سوق بدهد که اوضاع رابطه با دوستش را حتی بدتر سازد.
نویسندگان یک مثال داستانی متقاعدکننده ارائه میدهند:
بگذارید مرور کنیم که برای این مرد که حضور مرد دیگری را در زندگی پارتنرش کشف میکند چه اتفاقی افتاد. با این کشف، هرچقدر که دردناک باشد، میتوان عقلانی برخورد کرد، اما در مورد فعلی مستقیماً یک سناریوی فانتزی را فعال میکند که حول مسئله حسادت، یا به بیان دقیقتر، حول این ایده برساخت میشود که اگر پارتنرش با شخص دیگری در تماس است، پس خودش وجود ندارد. او احساس خشونتآمیز حقارت را تجربه میکند، نفی فردیت خود. فعالسازی این فانتزی با یک حالت جسمانی غیر قابل تحمل همراه بود، مربوط به اضطرابی که او در سنین نوجوانی حس کرد، هنگامی که در یک موسسه نهاده شده بود. این حالت جسمانی تحملناپذیر به اقداماتی منجر میشود که توسط آن تجربه خاص تعیین شدهاند و نه موقعیت فعلی (ص ۱۲۵-۱۲۶).
تز اصلی این کتاب -که یک لنز قدرتمند بیولوژیکی وجود دارد که از خلال آن ایدهی آزادی شخصی از نو طرح میشود- متکی بر تلاش پیشین برای بازسازی مفاهیم فرویدی و لکانی، با بخشیدن یک بنیان نظرورزانه در علوم اعصاب معاصر به آنهاست. رد روانی پروژه فروید و دال ناآگاه لکانی در پتانسیل بلندمدت سیناپس عصبی ریشه دارند. انگارهی فروید از عدم لذت و در همپوشانی با آن، ایدهی لکان از ژوئیسانس[۱۳]، نسخههایی از فرایند نشانگرهای جسمانی هستند، که به معنای تجربهی روزمره «وزن میدهند». بنابراین، رانهی فروید به اضطرار برای جبران هموستازی عاطفی بدل میشود، که تأثیر نشانگرهای جسمانی که به سناریوی فانتزی ناآگاه متصل شدهاند در آن اختلال ایجاد کرده است. با این حال، خواننده باید در نظر داشته باشد که، بدون اعتبار علمی، تغییر نام مفاهیم روانکاوی پایه توسط نویسندگان چیزی جز تکرار استعارههای مبهم با رنگ و بوی یک تجربهگرایی سطحی و پرزرق و برق برگرفته از علوم اعصاب، نیست.
این نکتهی احتیاطی، پسزمینهای ضروری را فراهم میکند که در سایه آن میتوان نشان داد که چگونه تجدیدنظر در نظریهی تحلیلی، ما را برای صورتبندی زیستشناسی آزادی آماده میسازد. با پرسیدن دو سؤال میتوان چارچوب بحث آنها را نشان داد. آیا این ایدهی مرکزی که آزادی شخصی نهایتاً مبتنی بر «شکلپذیری عصبی» است چیزی بیش از یک استعاره شکسته بسته است؟ حتی اگر پاسخ مثبت باشد، آیا شکلپذیری عصبی زمینهای بیش از حد ساده برای درک چگونگی حمایت مغز از آزادی شخصی یا براندازی آن نیست؟
پاسخ سوال اول بله است. من فکر میکنم نویسندگان مدرک معتبری ارائه میدهند که شکلپذیری عصبی به لحاظ تجربی تأیید شده است و بدون شک جزء مهمی از آن قابلیت پیچیدهای که ما آزادی شخصی مینامیم به شمار میرود. متاسفانه پاسخ سوال دوم نیز بله است. به خودی خود، شکلپذیری عصبی زمینهای بیش از حد ساده برای درک بنیادهای زیستشناختی آزادی است.
دامنه و محدودیتهای مفهوم شکلپذیری عصبی را میتوان با یک مثال بالینی نشان داد. یک نوجوان با شکایت از دلمشغولی به این ایده که او همانند «جک قاتل» است در مطب حضور یافت. او وحشت کرده بود که مبادا بر اساس وسواسهای دائمی و مجزایی که ممکن است او دوست دخترش را که بسیار دوستش دارد به قتل برساند، دست به عمل بزند. روانپزشک از تضاد شدید بین سمپتوم بیمار و ظاهر کلی او سردرگم شده بود. مرد جوان فوقالعاده محترم بود. او مایهی خرسندی والدینش بود، و خواهر و برادر و دوستانش به عنوان یک مرد سخاوتمند و مهربان به او احترام میگذاشتند. کاوش در چشمانداز هیجانی روزمرهی او آشکار ساخت که او بیش از حد مراقب و مثبتاندیش بود. او به ندرت آگاهانه احساس خشم و عصبانیت میکرد و از درگیری بالقوه دوری مینمود. هنگامی که از او درخواست شد مثال بزند، او اظهار داشت که اخیراً از دوستدختر خود اجازه خواسته بود تا شبی را با دوستان بگذراند. دوستدخترش مردد به نظر میرسیده، بنابرین او خواستهاش را بیخیال شده بود. روانپزشک او را تحت فشار گذاشت که چرا به راحتی به خواستهی دوست دخترش تسلیم شده است. پس از تلاشهای مکرر، بیمار قادر بود بگوید که او اندکی ناامید و ناراحت شده بود. در طی چند هفته صحبت با روانپزشک، بیمار قادر بود موافقت کند که خشم خود را فرو میخورده است تا این که همان خشم به شکل وسواسها به او بازگشت. به تدریج، او نسبت به احساسات خود پذیراتر گشت. وسواسها کاملاً متوقف شدند، و بیمار با دوست دخترش ازدواج کرد.
این مثال واقعی به راحتی با مدلی که انسرمت و مگیسترتی برساختهاند سازگار است. ادراک اعتراض دوستدختر بیمار به درخواست او برای بیرون رفتن، در یک رد اولیهی محدود به واقعیت آگاهانه رمزگذاری شده بود. خاطرهای که او برای روانپزشک تعریف کرد، از روایت رخداد و ناراحتی خفیف وی تشکیل شده است.
با این حال، پس از رد اولیه، یک زنجیرهی ناآگاه از تداعیهای آزاد یا دالها که به واسطهی پتانسیل بلندمدت برقرار شدهاند به دنبال میآید. این دالها بلوکهای ساختمانی یک سناریوی فانتزی هستند، یک نسخهی روایی که بیمار حس کرد بهتر است کاری را که زن میخواهد انجام دهد. مادرش تحت استرس مکرر بود، و نیاز به یک کودک مطیع داشت. بیمار احساس میکرد که مجبور است تن به این کار بدهد وگرنه عشقاش را از دست میدهد. اما بهای تسلیم، چیزی متشکل از نشانگرهای جسمانی دردناک خشم و شرم بود.
مدل نویسندگان به عنوان یک صورتبندی منصفانه از نحوهی بازنمایی بیمار از خودش به واسطهی دال «جک قاتل» استوار میشود. با این حال، در رابطه با موضوع آزادی، انسرمت و مگیسترتی به یک پارادوکس ظاهری واپس میروند که میتوان به شرح زیر بیان کرد. گشودگی مغز به روی تداعی آزاد در میان ردهای عصبی به رسوب یک سناریوی فانتزی درونی و ناآگاه منجر میشود که بر احساسات، اندیشهها و اعمال بیمار تاثیر میگذارد، که هر کلمهای میتوان به آنها اطلاق کرد، غیر از آزادی. بیمار به طور قطع اسیر موضع زیردست خود در برابر زنان میشود.
واکنش نویسندگان به این معضل، یک عقبنشینی بسیار آشنا به روانکاوی است. آزادی در درک سناریوهای پنهان، و بدین وسیله عاری ساختن آنها از مشارکت قدرتمند و پنهانشان در شکل دادن به واکنشها و رفتار سوژه، به دست میآید. این تعریف از آزادی شخصی، پرسش اصلی کتاب را مطرح میکند: پس چگونه نوروبیولوژی این آزادی[۱۴] را درک میکنیم؟ آیا آزاد کردن سوپرایگوی بیمار، به طوری که او بتواند فانتزی خود را از طریق شبکههای عصبی به آگاهی درآورد، تابع اصول آزادی هِب است؟ اگر چنین است، چگونه نویسندگان این واقعیت را توضیح میدهند که دو ظرفیت[۱۵] روانشناختی بسیار متفاوت، حمایت فرایند اولیه از دلالت آزاد و فرآیند ثانویهی کاهش قدرت گناه درونی از طریق اینهمانی با رواداری روانپزشک را میتوان توسط نورونهای مشابه منطبق بر محدودیتهای یکسان وساطت کرد؟
این تناقضهای ظاهری هنگامی حل میشوند که آزادی از انواع مختلف، در محدودیتهای سستی که بر نظریات مرتبط در مورد سیستمهای پویای غیر خطی و پیچیدگی حاکم هستند، ذاتی قلمداد شود. اصولی که این نظریات مرتبط به هم تشریح میکنند، عبارتند از: ۱) تکرارهای مکرر واحدهای سادهی عملکرد (مانند شکلگیری تکراری آثار عصبی)، به ظهور فرمهای پیچیده و بیش از پیش متمایز منجر خواهد شد؛ ۲) بدین ترتیب، مغز با «مولدهای الگو[۱۶]» متولد نمیشود، بلکه دریافت کس یا چیز مورد نظر، یک ویژگی نوظهور از یک سیستم پیچیده است (اغلب در لبهی هرج و مرج)؛ ۳) نورونها و شبکهها تابع اصل شکلدهندهی انتخاب طبیعی هستند؛ فقط اصلح است که کارکردی باقی میماند، و ۴) اصلاحات کوچک در استحکام سیناپسی (به عنوان مثال، پتانسیل بلندمدت) «نورونها»یی که برای مدلهای محاسباتی از مغز شبیهسازی شده بودند، به نحوی پیشبینیناپذیر به اشکال پیچیدهای از مقولات «دانش»-مانند منتهی شدند. مطالعات پیچیده در مورد مغز و مدلسازی محاسباتی سازگار، ما را با تصویری از مغز غرق میسازد که هم مطیع در برابر نفوذ ژنتیکی و اپیژنتیکی، و همزمان، ملزم به فرامین سیستمهای پیچیده برای پیروی از یک مسیر نامعلوم است. ساختارها و کارکردهای غیرتأثیرگذار بر ژنتیک یا اپیژنتیک، مداوماً با بیقاعدگی قاعدهمند ظاهر میشوند.
نویسندگان این مجلد، همکاری و بینش دقیقی به وظیفهی تلاش برای صورتبندی زیستشناسی آزادی به ارمغان آوردهاند. با این حال، آنها نیاز سابق به اثبات این که علوم اعصاب مدرن از نظرورزیهای اساسی فروید و لکان پشتیبانی میکند را پذیرا شدهاند. مغز یک سیستم پیچیده است، و ریشههای بیولوژیکی آزادی که نویسندگان تلاش میکنند به دنبال آن باشند، به بهترین وجه با قواعدی که بر سیستمهای پیچیده حاکم هستند، توضیح داده میشود. آگاهی از این قواعد در طول زندگی فروید یا لکان وجود نداشت. دانشمندان علوم اعصاب و روانکاوها میتوانند بدون داشتن خاطره یا میل ناشی از نقطهنظر خاص خود به یکدیگر نزدیک شوند چیزهای زیادی میتوانند یاد بگیرند. امیدوارم که انسرمت و مگیسترتی نیز موافق باشند.
[۱] Francois Ansermet
[۲] Pierre Magistretti
[۳] Hebb
[۴] “neurons that fire together wire together.”
[۵] Kandel
[۶] Synaptic trace
[۷] Primary inscription
[۸] Initial perception
[۹] signification
[۱۰] fantasy scenario
[۱۱] affective bite
[۱۲] Damasio
[۱۳] jouissance
[۱۴] liberation
[۱۵] capacities
[۱۶] pattern generators
نظرات 
برای ثبت نظر باید عضو باشید.
اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید
وارد سامانه شوید.