روان تحلیل

نماد

Wednesday، ۲۸ Shahrivar ۱۴۰۳

واژه‌نامه روانشناسی تحلیلی یونگ

سمبل (نماد)

نماد (سمبل) خودآگاهی همیشه کهن‌الگو را به‌صورت نماد می‌شناسد، یعنی کهن‌الگو در جامه تصاویر جمعی که بیان همه اقوام مشترک است و در اعماق خروشان هر روان در جوشش است، آشکار می‌گردد. ازاین‌رو، هر نماد درعین‌حال یک کهن‌الگو نیز هست یا کهن‌الگو پدیدآورنده نماد است؛ اما باوجوداینکه هر نماد مبتنی بر یک کهن‌الگو است، کهن‌الگو عین نماد خود نیست. کهن‌الگو فی‌نفسه عبارت است از امکانات بالقوه یا مرکز یک شبکه نیروی ناپیدای روان، لکن هسته فعال آن هر بار که هشیاری زمینه مساعدی فراهم آورد، به‌صورت نماد جلوه‌گر می‌شود. روان آدمی آفریننده نمادهایی است که از کهن‌الگوهای ناخودآگاه نشئت می‌گیرند. کهن‌الگو عناصر سازنده و سازمان بخش روان آدم‌اند و از دولت، استقلال و نیروی خاص خویش می‌توانند هر محتوای خودآگاهی را که مناسب حال خود بیابند بربایند؛ بنابراین، ناخودآگاهی فراهم آورنده شکل و قالب کهن‌الگو است اما این قالب خالی و تجسم ناپذیر بی‌درنگ از مواد و عناصر صورت‌پذیر خودآگاهی که با آن مناسبت دارند پر می‌شود و بدین گونه مشهود و درک می‌گردد. به‌محض اینکه کهن‌الگو با هشیاری ارتباط یافت و از قدرت سازندگی و صورت بخشی آن بهره‌مند گشت، جسم و جامه‌ای می‌یابد و قابل تظاهر و تجلی می‌شود و به‌صورت نمادی مناسب ظهور می‌کند.


پس کهن‌الگو فی‌نفسه نیروی روانی متراکمی است که نماد وجه تظاهر آن است یا کهن‌الگو در جامه و قالب نماد مشهود و قابل‌رؤیت می‌گردد. بدین گونه، ما هرگز مستقیماً با کهن‌الگو سروکار نداریم بلکه همیشه باواسطه به وجودش پی می‌بریم یعنی هنگامی‌که کهن‌الگو به‌صورت نماد یا عقده جلوه‌گر می‌شود؛ اما مادام که کهن‌الگو در ناهشیاری نهفته است هیچ‌چیز درباره‌اش نمی‌توان دانست و هر حکم و نظری در این حالت حدسی بیش نیست. پس مفاهیم بنیادی با نوعی با نماد یک فرق اساسی دارند: نماد کاملاً مجرد نیست بلکه درعین‌حال مجرد یا مجسم (incarné) است، ازاین‌رو، مجردترین مناسبات و مفاهیم نوعی روان اگر به‌صورت اشکال و اشیاء خاص (که هم می‌توانند عینی باشند، چون صور انسانی و حیوانی و نباتی، یا ذهنی از قبیل دایره، مکعب، صلیب و غیره) مجسم نشوند، به‌صورت حوادث و وقایعی ظهوری کنند که می‌توان در یک‌رشته تصاویر نمودارشان ساخت. همین نیروی نماد و تصویرسازی روان است که مثلاً، کهن‌الگو جدایی تاریکی از روشنایی با تنافر خیر و شر را به‌صورت پیکار قهرمان با اژدها درمی‌آورد یا کهن‌الگو مرگ و رستاخیز را در سرگذشت یک قهرمان و رویدادهای زندگانی‌اش نمودار می‌سازد و به‌طورکلی، همین نیروست که سازنده اساطیر و افسانه‌ها و قصه‌ها و حماسه‌هاست. این نیرو بی‌وقفه و سکون نماد می‌آفریند و منبع همه این نمادها گنجینه پایان‌ناپذیر کهن‌الگوهای 
ناخودآگاه جمعی است. نماد، چه آتش، چه آب، چه چوب، چه خاک و جز آن، با سادگی و عمق و قدرتی شگرف نمایشگر تجارب گونا‌گون آدمی است. همه این عناصر مادی، به‌تناسب مفهومی که از آن‌ها قدسی کنیم، نمادهای کیفیات و حالات روانی خاص به شمار می‌روند. مثلاً، خانه، نماد شور و عشق است و جانوران نماد غرایز و نمایش‌دهنده میزان رشد و گسترش غرایز در انسان‌اند. نماد جمع کننده و پیونددهنده اضداد است و ازاین‌رو، مجموعه یا کلی است که فقط با یک قوه و قطب آدمی، مثلاً، منحصراً عقل سروکار ندارد، بلکه تمامی ذات آدمی را متأثر می‌سازد و همه تارهای هستی‌اش را به ارتعاش درمی‌آورد.

آرکتایپ


نماد در حکم ندایی است که پژواکش در سراسر وجود آدمی پخش می‌گردد. حواس و عقل و عاطفه همه در این تأثیرپذیری انبازند و بنابراین، ممکن نیست که تنها یکی از قوای آدمی در برابر نیروی نماد واکنش نشان دهد. مخالفت یونگ و فروید باهم درباره مفهوم نماد ناشی از اختلاف‌نظر آن دو درباره ناخودآگاهی ست. در ناخودآگاهی فردی که کار فروید منحصر بدان است، کهن‌الگو وجود ندارد، زیرا محتوای این ناهشیاری، ازنظر او، تنها ازسر گذشت زندگانی فرد مایه می‌گیرد. این محتویات اگر پس از سرکوفتگی دوباره نمایان شوند فقط اثرات و نشانه‌های امور و تجربه‌هایی هستند که پیش‌ازاین بر خودآگاهی گذشته‌اند. برعکس، ازنظر یونگ، محتویات ناخودآگاهی جمعی - یعنی کهن‌الگو - پس‌ازآنکه از حالت استتار بدر آمدند و در سطح هشیاری نمایان شدند، نمادهای واقعی‌اند. کهن‌الگو یا نمادهای آن حاصل سرگذشت فردی خاص نیست، محصول تاریخ حیات همه مردمان است. ازاین‌رو، کهن‌الگو هرچند در جامه‌ای که تاروپودش از صور و مفاهیم قابل دریافت و شناخت هشیاری فراهم آمده نمایان می‌شود و اساس و اجزای آن صور و مفاهیم از جهان محسوسات و ظواهر پیرامون به‌دست‌آمده است، باز از حد توانایی دریافت خودآگاهی فرا می‌گذرد. بنابراین، به اعتقاد یونگ، فروید به‌غلط آن دسته از محتویات هشیاری را که ریشه‌شان در ناهشیاری فردی است نماد می‌نامد، زیرا در روانکاوی وی این نمادها چیزی جز امارات یا علامات فرایندهایی که در ناهشیاری فردی جریان دارند نیست و این عوارض را نماد نمی‌توان خواند؛ زیرا نماد پنداری است که آدمی هنوز به شیوه و صورتی بهتر از خود نماد آن را توضیح نمی‌تواند داد.


مثلاً، 
افلاطون که فرضیه معرفت را با تمثیل غار بازمی‌گوید یا حضرت مسیح که به زبان استعاره از ملکوت آسمان بشارت می‌دهد، هر دو نمادهای واقعی به کار می‌برند. به کار بردن این نمادها کوششی است برای بیان آنچه هنوز به لفظ درنیامده است. برعکس، چرخ بالداری را که بر یقه لباس کارمند راه‌آهن دوخته‌شده است نماد راه‌آهن نمی‌توان دانست. این نقش جز نشانه تعلق آن شخص به گروه کارمندان راه‌آهن نیست؛ و نیز هرچند نماد در مکتب فروید مفهومی است «متراکم» و مبهم، با زیتون به توجیه و تبیین علی آن پرداخت و از این لحاظ نماد فروید یک‌قطب و یک سمت دارد، اما نماد در روانشناسی یونگ عنصر روانی است که چنانکه باید قابل‌تحلیل و تعلیل نیست، چون دارای چند قطب و چند سمت است. درواقع، آنچه درباره مفهوم عقده در روانشناسی یونگ و فروید گفتیم، در مورد بینش آن دو از نماد نیز صادق است. اختلاف میان فروید و یونگ خاصه به سبب توجیه متفاوتی است که هریک از نماد می‌کنند. نماد فرویدی نمادی است شخصی و عینی و نماد یونگی نوعی و بنیادی است. نحوه دریافت و توجیه فروید و یونگ از موضوع زنا با محارم روشنگر این معنی است. فروید درباره چنین گرایشی مطالعات و تحقیقات فراوان کرده است. یونگ باور دارد که در دوران کودکی گاه میل برقرار کردن مناسبات جنسی با مادر و پدر بروز می‌کند و اثرات روانی بجا می‌نهد که فروید و پیروانش آن را بر اساس تجارب عینی وزنده به‌تفصیل شرح کرده‌اند؛ اما به اعتقاد یونگ، تفسیر این‌گونه خواسته‌های کودکی در چارچوب واقعیات محسوس یا با فرض حقیقی پنداشتن همه آن تمایلات غالباً نادرست است و به فرجام موجب نتیجه‌گیری‌های غلط و شتاب‌زده می‌شود. به گفته یونگ، این‌گونه خواسته‌ها را چه نزد کودک و چه نزد آدم بزرگ‌سال باید فقط نمادی از یک خواسته عام انسانی دانست که همه‌جا و همیشه هست. انگیزه نهفته این خواسته آرزوی بازگشت به حالت بهشتی ناهشیاری است، یعنی رجعت به گوشه خلوتی که آدمی خود را در آن از بار مسئولیت تصمیم‌گیری رهاشده می‌بیند.




زهدان مادر نماد مطلوب چنین خواسته‌ای است. ازاین‌رو، گرایش به رجعت منحصراً منفی نیست بلکه مثبت و سودمند نیز هست، زیرا رهایی نیروی روانی را که درگیر تعلق شخصی به مادر واقعی است و انتقال آن را به قالبی نوعی و بنیادی ممکن می‌سازد. نیروی روانی در این بازگشت خصیصه جنسی خود را از دست می‌دهد و سودای زنا با مادر قالب تمثیلات و کهن‌الگویی جلوه‌گر می‌شود و بدین‌سان، از برکت کهن‌الگو راه «تولدی دیگر» هموار می‌گردد. تحریم کهن‌سال و دیرپای آرزوی به همسری گرفتن مادر روشنگر این واقعیت است که جماعات انسانی با ممنوع کردن شدید این هوس نیرومند راه بر سیلاب بنیان‌کن آن بسته‌اند؛ اما کاری که ازلحاظ اجتماعی گناه است ازلحاظ نمادی پرمعناست و گاه سخت ضروری. باری، خیال‌بافی‌های انسان را می‌توان به شیوه فروید تجزیه‌وتحلیل کرد، یعنی همه را زاده شور غریزی (pulsion) دانست یا آن‌ها را به طریقی نمادی و معنوی توجیه و تبیین کرد، یعنی برای هر یک معنایی گسترده‌تر از مفهوم غریزی قائل شد. بدین‌سان، آرزوی زنا با محارم دو گونه تعبیر می‌شود: یا نیروی روانی به سبب ناتوانی آدمی در انجام‌وظیفه و تکلیفی در زندگانی و ترسی که برانگیخته این ناتوانی است به‌سوی نخستین مراحل دوران کودکی رجعت کرده است، یا اینکه خیال زنا با محارم فقط صورت نمادی دارد و درواقع، همان کهن‌الگو به همسری گرفتن مادر است نماد پیوستگی و اتحاد «من» با جنبه ناخودآگاه آن‌که در تاریخ روانی بشر نقش بسیار عمده و مؤثری داشته است.


همچنین است عشق به هم‌جنس که اگر آن را به روش نمادی بشکافیم، درمی‌یابیم که این گرایش آرزوی پیوستگی و آمیزش با آن جنبه از روان آدمی است که واپس زده‌شده و کمتر مجال ظهور داشته یا هیچ‌گاه امکان تجلی نیافته است. چنین انسانی فقط براثر تماس با یک هم‌جنس می‌تواند نیروی موردنیاز برای روبرو شدن با جنس مخالف را به دست آورد؛ بنابراین، خواست و آرزویش در داشتن مناسبات باهم جنس پذیرفتنی و توجیه‌پذیر است، اما براثر سوءتعبیر بجای آنکه حاجت خود را در سطح روانی و نمادی برآورد، در سطح زیستی و جنسی کامیاب می‌سازد. درواقع، هنگامی‌که عشق به هم‌جنس به‌صورت میل جنسی بروز کند و در مناسبات جنسی کامیاب شود، معنای عمیقش همیشه بر آدمی پوشیده می‌ماند ونیز کامیابی این خواسته در سطح زیستی و جنسی هیچ‌گاه چندان ارضاء کننده نیست که آدمی حاجت خود را روا شده احساس کند. پس برقرار کردن مناسبات جنسی برای کامیاب ساختن عشق به هم‌جنس، برخلاف ارضاء نمادی آن، هرگز موجب حل شدن مسئله و تحلیل رفتن تعارض و رهایی آدمی نمی‌شود. بدین گونه، اگر با پدیده‌ای روانی روبرو هستیم که علت آن را می‌شناسیم بهتر آن است که آن را «علامت» (symptome) بنامیم نه نماد که علتش ناشناخته و عمیق است. ازاین‌رو، فروید هنگامی‌که از اعمال «symptomatique» و نه نمادی، سخن می‌گوید به‌حق است، زیرا از دیدگاه او این اعمال به معنایی که ما از نماد قصد می‌کنیم، نمادی نیستند، بلکه عبارت‌اند از علامات جریانات عمیقی که به‌خوبی شناخته و معلوم‌اند.

به اعتقاد یونگ، نماد دو قطب دارد، زیرا کهن‌الگو سرشتی دوگانه دارد. هم به زمان پیوسته است هم به مکان، هم به‌پیش می‌نگرد هم به پس؛ و از سوی دیگر، نماد پیونددهنده قطب‌های مخالف و جامع اضداد است. تضاد واقعی میان هشیاری و ناهشیاری است و دیگر تضادها همه از آن سرچشمه می‌گیرند. اگر این وحدت یافتن اضداد کامل و تمام باشد مجموعه هماهنگ و جدائی‌ناپذیری پدید می‌آید، اما اگر یکی از دو ضد بر دیگری چیره شود تعادل آنان به هم می‌خورد و نماد به تبعیت طرف برتر درمی‌آید. در مواردی که کار اختلاف به جدایی می‌کشد، نماد چون نشانه افتراق میان خودآگاهی و ناخودآگاهی جلوه‌گر می‌شود. در این مورد می‌توان گفت که نماد برده است، چون دو عنصر جداشده از هم هرکدام به راه خود می‌روند یا با یکدیگر در گیرودار می‌شوند و ماده خامی که محتوای ناخودآگاهی از آن فراهم آمده، از فیض نیروی هشیاری که خلاق صور و اشکال و نظام بخش و سازمان دهنده است، بی‌نصیب می‌ماند و هشیاری که از سرچشمه زاینده ناخودآگاهی سیراب نمی‌شود، سست و ناتوان می‌گردد. وجود چنین حالتی بدین معناست که انعکاس اسرارآمیز ناخودآگاهی در نماد زایل شده و مفهوم نماد کاملاً روشن و درک گشته و ازاین‌رو به‌صورت علامت درآمده است، یا اینکه نماد به سبب گسستن از هشیاری که به آن معنا وجهت می‌دهد، به علامت یک بیماری روانی مبدل شده است؛ بنابراین، نماد تا هنگامی زنده است که «آبستن» معنایی باشد، یعنی مادام که در خود دو عنصر متضاد ماده اولیه و صورت را هماهنگ سازد و مناسباتش با ناخودآگاهی فعال و پویا باشد. غرض از مرگ نماد زوال جنبه مشهود و قابل‌درک کهن‌الگو و نماد است، نه هسته فیاض و هستی‌بخش آن‌که فناناپذیر است و بدین معناست که این هسته جامه مناسبی را که با در بر کردنش به‌پیش گاه شعور راه می‌تواند یافت به چنگ نیاورده یا ازدست‌داده است.


ازاین‌رو، منتظر می‌ماند تا دیگربار به هیئتی شایسته جلوه‌گر شود و با هشیاری پیوند یابد؛ بنابراین، نماد میانجی میان خودآگاهی و ناخودآگاهی است که با یکدیگر سر ناسازگاری دارند، یا واسطه آگاه و فرزانه ایست میان عالم اسرار و جهان ظاهر. ازاین‌رو، نه مجرد است نه محسوس، نه عقلایی است نه عاطفی، نه واقعی است نه موهوم، بلکه همه این صفات دوگانه را در خود جمع دارد و بر این اساس، هم عواطف و احساسات را متأثر می‌سازد هم عقل و خرد را برمی‌انگیزد. نماد در کشاکش عناصر روانی که صفت ممیزه روان آدمی است و همواره وحدت آن را به خطر می‌افکند، چون واسطه میانجی عمل می‌کند و تنها نگاهدار تعادل روان است. نماد چون دو قطب متضاد را پیوند می‌دهد تضاد را از میان برمی‌دارد. نخست دو قطب متضاد را در خود با یکدیگر آشتی می‌دهد و سپس آن دو را به حال خود رها می‌کند تا زندگانی روانی دچار سکون نگردد. ازاین‌رو، نماد پاسدار سیلان زندگانی روانی است یا نمودار پویایی آن. در نماد که واسطه میان روشنایی و تاریکی است، امکانات خیر و شر هر دو نهفته است، اما سمت یابی و گرایش نماد به یکی از این دو سو پیرو مقتضیات و اوضاع‌واحوال خودآگاهی و چگونگی سودجویی آن از نماد است. یونگ به این کار نماد نام «فعالیت متعالی» داده است و مرادش از «فعالیت» فعالیت‌های بسیط خودآگاهی از قبیل عقل و عاطفه و جز آن نیست بلکه فعالیتی است پیچیده و مرکب از عناصر و عوامل گوناگون و از صفت عالی هم مفهومی متافیزیکی قصد نمی‌کند. مراد یونگ این است که به یاری این فعالیت از حالتی به حالتی برتر می‌توان رسید یا این فعالیت اضداد را متعالی می‌سازد.


 

پیدایش نماد راه رجعت (regressionلیبیدو را به ناخودآگاهی می‌بندد و بازگشت را به پیشرفت و جزر را به مد بدل می‌کند. یونگ نماد را عامل مبدل (ترانسفورماتور) نیرو خوانده و آن را رهایی‌بخش دانسته و عامل سلامت و شگفتی و کمال نامیده است. یونگ و فروید بر سر این نکته نیز با یکدیگر اختلاف دارند. ازلحاظ فروید، استحاله یا تصعید (sublimation) لیبیدو یک سمت و یک‌قطب دارد، یعنی عمل تصعید و تعالی مواد وازده ‌شده در ناخودآگاهی را به صور و اشکال سازنده هنر و فرهنگ درمی‌آورد، اما از دیدگاه یونگ، استحاله لیبیدو دوقطبی است، چون ناشی از پیوستگی و گسستگی مداوم دو عنصر متضاد است، یا ترکیبی (سنتز) است از مواد خودآگاه و ناخودآگاه؛ بنابراین، نماد به‌عنوان مظهر یک هسته ناهشیاری جمعی که پربار از نیرویی آفریننده است و آبستن معانی نو، می‌تواند آرام‌بخش باشد و سیر زندگانی روانی را دگرگون سازد یا گرایش‌های جدید درآدمی برانگیزد جمع و تفریق و تجزیه و ترکیب نیروی روانی را به گونه‌های تازه موجب گردد. نماد می‌تواند همواره از ترکیبی به ترکیبی دیگر رود و به دنبال خود لیبیدو یعنی همه نیروی روانی را (و نه‌فقط نیروی جنسی را به اعتقاد فروید) به سطوح مختلف منتقل سازد و هر بار چگونگی به کار بردن نیروی روانی را به شیوه‌ای نو بنمایاند و بدین‌سان باعث شود که نیروی روانی در مجاری بسیار سودمند و متعالی به جریان افتد.


نماد وقتی تأثیر درمانی و آرام‌بخش می‌تواند داشت که جنبه غریزی و جنسی آن‌که به زبان عریان و طبیعت‌گرا در رؤیاها متظاهر می‌شود، به شیوه‌ای نمادی تفسیر گردد؛ و این به معنی چشم بستن بر جنبه‌های جنسی خواب نیست، زیرا در بسیاری موارد تنها دریافت نمادی استعارات خواب معنای اصلی آن را آشکار می‌تواند ساخت. مثلاً، مار اگر به چشم سر نگریسته شود بی‌گمان نشانه عضو بارز نرینه است، اما ازلحاظ یونگ نماد لیبیدو است و نمایشگر نیرو، پویایی و تحرک نفس انسانی. همچنین هر بوسه درعین‌حال افسونی است که جسم را بارور می‌کند و انگیزه‌ای که روح را سیراب و سرشار می‌سازد، هر حفره هم عضو مادینه است و هم جایگاه یک رمز؛ بنابراین، هر دو تعبیر جایز است و هر یک از بخشی از زندگانی روانی پرده برمی‌دارد. این‌گونه تعبیر خواب با تعبیر معطوف به امور محسوس و شخصی نزد فروید تفاوت دارد و روش یونگ دریچه تازه‌ای بر دریافت رؤیا گشوده است. به اعتقاد یونگ، مضامین و تصاویر خواب روشنگر عناصر عالم روانی بیننده خواب است و نیز آشکارکننده مقتضیات و حالاتی که مافوق روان اوست یا متعلق به همه روان‌هاست. البته یونگ برای تعبیر همه خواب‌ها از روش تفسیر نمادی استفاده نمی‌کند، بلکه در هر مورد روش خاصی برمی‌گزیند که گاه تحلیلی است. مانند روش فروید و گاه ترکیبی. اگر خواب حاوی مضمون تجدید حیات و رستاخیز یا بیداری نیروهای خلاق روان باشد، آن را به شیوه یونگ تعبیر باید کرد. تعبیر نمادی در این‌گونه موارد بسیار مناسب است چون برخورد روان با نمادهای ناخودآگاه موجب شکسته شدن سدهایی می‌شود که راه را بر نیروی روانی بسته‌اند و با از میان رفتن موانع، تغییرات مطلوبی در آدمی به ظهور می‌رسد. استحاله نیروی روانی از صورت زیستی به‌صورت فرهنگی با حیات بشریت آغازشده و پیشرفت و تحول آدمی را ممکن گردانیده است. یونگی می‌پندارد که همه آداب و اسرار تشرف (initiation) یک معنای عمیق و ناخودآگاه نمادی دارند که همان انتقال لیبیدو از سطحی به سطح برتر است.




علاوه بر نمادهای مقدسی که طی میلیون‌ها سال توسط روان انسان پرداخته‌شده، نمادهای دیگری نیز وجود دارد که درعین‌حال زاده نیروی نمادسازی هر روان و مبتنی بر صور عام انسانی است. نماد زنده ترجمان یک احساس اساسی از ناخودآگاهی است و هر چه این احساس جمعی‌تر باشد، تأثیر نماد عمومی‌تر خواهد بود، زیرا تار مشترکی را در همه مردم به ارتعاش درمی‌آورد. نمادهای فردی نیز که متعلق به یک‌تن یا تنی چند از مردمان است، چون دیگر نمادها کوششی است برای بیان آنچه به زبان نمی‌آید و در وصف نمی‌گنجد؛ اما برای اینکه قدرت شفابخش هر نماد تمام و کمال آشکار گردد، باید طرح بنیادی واصلی آن‌که اعتباری عام دارد، شناخته شود؛ یعنی، به فرجام، نماد فردی به نمادی جمعی تحویل گردد، چنانکه در اساطیر و مذاهب نیز هر نماد فردی که با نمادی عام مطابقت داشته و از طرح اصلی جمعی مایه گرفته، هم شرح‌حال فرد انسان است و هم با نمادی مشترک میان تمام انسان‌ها به هم‌آمیخته است. نماد چون از پاره تاریک روان به بخش روشن آن راه یابد، حاوی رمزی است، چون از قدرت مرموز کهن‌الگو که به‌جای نماد درآمده برخوردار است. در این هنگام نماد با چنان قدرت و صلابتی نمودار می‌شود که اگر در چارچوب نمادی جمعی جا نیفتد و بدین گونه از جوش‌وخروش نیفتد، تاروپود روان آدمی را از هم خواهد گسست.


نمادها هیچ‌گاه به اختیار خودآگاهی زاده نمی‌شوند بلکه بسان نمادهای مذهبی که جنبه کشف و شهود و اشراق دارند، خود آفرینند، یعنی خودبه‌خود از ناخودآگاهی پدید می‌آیند. پس نماد هم‌ریشه جمعی دارد و هم فردی؛ یعنی ناخودآگاهی جمعی به دو صورت نماد فردی و نیز الگوهای نوعی و نمونه‌وار مطابق و مربوط به آن، جلوه‌گر می‌شود. ازاین‌رو، به اعتقاد یونگ، طی درمان روانی هم باید معنای فردی نماد را روشن کرد و هم‌معنای جمعی آن را؛ یعنی با آشکار ساختن معنای جمعی نماد پرده از معنای شخصی و فردی‌اش برداشت. به‌ظاهر نمادهای فردی و جمعی از دو راه مختلف پدید می‌آیند اما لایه‌های عمیق مولد آن دو یکی است زیرا اساس همه‌شان کهن‌الگو است. بدین سبب، نمادهای مذهبی عرفا که نمادهای فردی هستند، با نمادهای رسمی مذاهب گوناگون همانندی‌های بسیار دارند.

هرچه نماد عمیق‌تر، بسیط‌تر و کهن‌تر باشد، همان‌قدر جمعی‌تر و عام‌تر است و هراندازه خاص‌تر و فردی‌تر، بیشتر مربوط به مسائل شخصی و به خودآگاهی نزدیک‌تر است و به همان نسبت کمتر از خصایص جمعی و عالم‌گیر برخوردار. نماد در رتبه هشیاری کامل به تمثیلی (allegorie) بدل می‌شود که از چارچوب مفاهیم خودآگاهی فرانمی گذرد. به‌عنوان‌مثال، کهن‌الگو «مادر» دربردارنده؛ همه خصایص و صفاتی است که در نمادهای گوناگون آن پدیدار می‌گردند، از قبیل غار در کوهستان، شکم ماهی، امت کلیسای کاتولیک، فرشته یا پری نیکوکار، زن بدسرشت جادوگر، کاهنة، ساحره و در قلمرو زندگانی شخصی، مادر واقعی هر کس. همچنین پدر بیش از هر چیز تصویر جاودانی خدایان، مجموع خصایص پدری یا اصل پویایی است که به شکل یک کهن‌الگو نیرومند درروان کودک وجود دارد. باگذشت زمان نمادهای مختلف بر الگوی یک کهن‌الگو منطبق می‌شوند و هرچند لایه مولد نماد به جهان عینی محسوس و تجارب روزانه زندگی نزدیک‌تر باشد به همان نسبت جنبه نمادی آن ضعیف‌تر است؛ اما نماد واقعی آن است که در آن مشت نمونه خروار باشد. اساطیر و افسانه‌ها و قصه‌هایی که مضامینشان نزد بیشتر اقوام بازیافته می‌شود نمونه‌های بارز نمادهای جمعی‌اند و تصاویر همگانی چون اژدها، مار، گنج، غار، درخت، گل، خدایان و شیاطین که پایه مشترک افسانه‌ها، قصه‌ها، اساطیر و نمادهای مذهبی و فرهنگی تمام بشریت هستند، در خواب‌های بنیادی (archetypique) نیز ظاهر می‌شوند و نمادهای مذهبی نیز با صور نوعی ناخودآگاهی جمعی مطابقت دارند و بر همان اساس بنیان یافته‌اند. اساطیر که تصویری زنده از آفرینش و تکوین جهان ترسیم می‌کنند، نقش‌پرداز پوششی هستند که کهن‌الگو در زیر آن به نماد مبدل می‌شوند. چون ساختمان اصلی اساطیر میان همه ملل و اقوام مشترک است، جای شگفتی نیست که همیشه و همه‌جا یکسان و همانند جلوه‌گر شوند و مضامینشان در سراسر جهان پراکنده باشد و همواره تکرار شوند و هر بار بی‌تأثیر عوامل و انگیزه‌های خارجی ظهور کنند.


 

کهن‌الگوها به دودسته اصلی تقسیم می‌شوند:

۱. « کهن‌الگوهای ناخودآگاه جمعی» که از درون روان برمن اثر می‌نهند و موجب پیدایش کردارهای نمونه‌وار زیستی، غریزی، خیالی، و معنوی که خاص نوع انسان است، می‌شوند.

۲. « کهن‌الگوهای خودآگاه جمعی» که همان ضوابط و معیارهای اجتماعی و آداب‌ورسوم نمونه‌وار محیط اجتماعی انسان‌اند.

نخستین گروه کهن‌الگوها که نیرویی جادویی دارند، از اعماق غریزی انسان برمی‌خیزند و جلوه ذات نوع انسان‌اند؛ اما دومین گروه کهن‌الگوها از نخستین گروه کهن‌الگوها زاده می‌شوند یا همان کهن‌الگوها گروه اول‌اند که به‌صورت عقاید عمومی و ضوابط رفتار و کردار زندگانی روانی آدمی درمی‌آیند. کهن‌الگوها دسته دوم انسان را به نسبت دورافتادگی‌اش از اعماق غریزی ذات خویش به اطاعت از قوانین خود وامی‌دارند. همه عقاید و مکاتبی که به «isme» ختم می‌شوند نمونه‌های دومین گروه کهن‌الگوهای بشمار می‌آیند. مبنای این‌گونه نظرات کهن‌الگویی است، زیرا گرایش طبیعی نوع انسان این است که قوای خودآگاهی جمعی را به مقابله با نیروی ناخودآگاهی جمعی گسیل دارد. البته محتوای خودآگاهی جمعی نماد نیست بلکه مفاهیم عقلی است و باوجوداین چون بر اساس کهن‌الگوها استوار است ناچار هسته‌های نمادی نیز دارد.

 

 و «من» آدمی واسطه میان دو قلمرو ناخودآگاهی جمعی و خودآگاهی جمعی است و برای اینکه به‌سوی یکی از آن دو قطب کشیده نشود، ناگزیر باید استقلال خود را میان آن دو حفظ کند. اگر «من» مجذوب خودآگاهی جمعی شود آدمی به یک شماره بی‌نام‌ونشان اجتماع بدل خواهد شد و درصورتی‌که ناخودآگاهی جمعی او را برباید، انسانی فردگرای، شگرف، بیگانه با جهان، بیراهه رو یا گمراه بار می‌آید. هنگامی‌که مایه اسرارآمیز نماد پاک از دست رفت، یعنی خودآگاهی نماد را شناخت و به مفهومی عقلی تحویل کرد، از آن پوسته‌ای باقی می‌ماند که به محتویات هشیاری جمعی می‌پیوندد. ازاین‌رو، محتوای خودآگاهی جمعی از قالب و پوسته‌های خالی از مغز کهن‌الگو فراهم آمده و خودآگاهی جمعی چون سراب ناخودآگاهی جمعی است. «من» آدمی برای نگاهداری تمامیت و جامعیت و استقلال روان باید با خودآگاهی جمعی و ناخودآگاهی جمعی در ارتباط باشد و با هرکدام مناسبات استوار برقرار سازد.

 

 

در رؤیاها و خیال‌پردازی‌های هر کس که محصولات ناخودآگاهی او هستند، نمادهایی که از سرچشمه کهن‌الگویی آب‌خورده‌اند، به‌طور منظم آشکار می‌شوند. صوری که نمادها یا کهن‌الگو به خود می‌گیرند و نیز زمان ظهورشان همیشه روشنگر حالت خودآگاهی آدمی است و قالب و ظاهر نمادها، جنبه مثبت یا منفی، دل‌فریب یا نفرت‌انگیزشان، همیشه به اوضاع‌واحوال مربوط است. از میان نمادها برخی که شکل انسان، حیوان یا موجوداتی برتر از انسان دارند، ازلحاظ معنی بسیار غنی هستند و به‌طورکلی انواع عمده آن‌ها را می‌توان بدین گونه طبقه‌بندی کرد: سایه، پیرمرد، کودک (ونیز قهرمان جوان)، مادر (مادر واقعی، زمین. مام) به‌عنوان شخصیتی والا وبرتر، دختر جوان. نمادهای وحدت و جامعیت و هماهنگی روان و نماد مرکز هستی روانی آدمی (soi) به اشکال خدایان، تصاویر و مفاهیم مجرد هندسی چون ماندالا، جلوه‌گر می‌شوند مربوط است. 

 

پیدایش این نمادها و تأمل در آن‌ها در حکم مواجهه و گفتگوی هشیاری با ناهشیاری است. در این‌رو در رو شدن، نمادها حکم پل میان دو کرانه رادارند؛ یعنی دو قطب متضاد را به هم می‌پیوندند. نمادهایی که از ناهشیاری برمی‌خیزند و در رؤیاها پدیدار می‌شوند، نمودار مواجهه اضداد و تصاویر غایت آدمی (نمادهای soi) پیوستگی و اتحاد موفق آن اضداد را بازمی‌نمایند؛ بنابراین، ناخودآگاهی با فرستادن این نمادها به یاری ما می‌شتابد و بر هشیاری است که پیام آن نشانه‌ها را دریابد. نماد واسطه جاودانی است میان آنچه خرد درمی‌یابد و آنچه درنمی‌یابد. ازاین‌رو، بهترین زبان برای بیان اساطیر زبان نماد است نه مفاهیم عقلی. هر انسان در هر دوره به نمادها قالبی نو می‌بخشد و بدین گونه آن حقیقت جاودانه که نماد نمایشگر آن است، هر بار به‌صورت تازه به ما عرضه می‌شود.

 

 

۱. لیبیدو libido: الف به معنای اخص کلمه: طلب کامیابی جنسی است؛

ب و نیز نیروی غرایز زندگی که میان «من» (libido narcissique) و اشیاء و اشخاص (libido objectal) تقسیم‌شده است؛

پ اما در مشرب یونگ به معنای نیروی روانی است و همه‌چیز موضوع آن است.

۱. ombre، بخش زیرین شخصیت است و شامل همه عناصر روانی فردی و جمعی است که با شیوه برگزیده زندگانی از روی خودآگاهی درگیر و دارند. این عناصر رانده‌شده از خودآگاهی در ناخودآگاهی گردآمده، شخصیت مستقل و خودکامه‌ای را بنیان می‌نهند که با خواسته‌های خودآگاهی سر ناسازگاری دارند. سایه در قبال خودآگاهی نقشی‌ترمیم کننده (compensatoire) دارد. ازاین‌رو، عملش مثبت یا منفی است. سایه در خواب غالباً هم‌جنس با خود خواب‌بین است. سایه به‌عنوان یک عنصر ناخودآگاهی شخصی از «نفس» برمی‌خیزد، اما به‌عنوان کهن‌الگوی که جاودانه با انسان معارض است، از ناخودآگاهی جمعی سرچشمه می‌گیرد. نخستین وظیفه روانکاو توجه دادن خودآگاهی به وجود سایه است. اگر از سایه غفلت شود یا سایه واپس زده شود، یا «من» با آن‌یکی گردد، آشفتگی و دوگانگی خطرناکی درروان آدمی به وجود می‌آید. چون سایه به عالم غرایز نزدیکی است، توجه به آن یا به‌حساب آوردنش ضروری است. به گفته یونگ، سایه تجسم همه‌چیزهایی است که آدمی از بازشناختن و پذیرفتنش سرباز می‌زند، اما همیشه مستقیم یا غیرمستقیم بر آدمی چیره می‌شوند از قبیل تمایلات و خصلت‌های پست و ناپسند. پس سایه آن شخصیت پنهان، سرکوفته و غالباً پست و سنگین از بار گناه و تقصیر ماست که ریشه‌هایش، درنهایت، به منشأ حیوانی آدمی می‌رسد و ضمناً شامل جنبه تاریخی ناخودآگاهی نیز هست. درگذشته «سایه» را سرچشمه همه بدی‌ها می‌دانستند، اما امروز آشکارشده است که انسان ناخودآگاه، یعنی سایه، فقط حاوی خواسته‌های ناپسند و بنابراین، واپس زدنی نیست بلکه شامل بعضی خصایص نیک، غرایز متعارف، عکس‌العمل‌های مناسب، ادراکات واقع‌بینانه و شور غریزی خلاق نیز هست.

۲. خود (soi) کهن‌الگو مرکزیت و نظام و سامان و الگوی اصلی جام میت انسان است و به‌صورت نماد دایره، مربع، چهارگانگی (quaternite)، کودک، ماندالا (Mandala) و غیر مظاهر می‌شود. «خود» برتر و گسترده‌تر از «من» است. «خود» شامل روان خودآگاه و ناخودآگاه انسان است و بنابراین، هیچ‌گاه نباید امید احاطه یافتن بر آن را داشت، زیرا آگاهی ما هراندازه گسترده باشد، باز جزئی از «خود» است. «خود» مرکز مجموعه خودآگاهی و ناخودآگاهی است و «من» مرکز خودآگاهی.

۳. ماندالا (لغت سانسکریت به معنای «دایره سحرآمیز»)، ماندالا در آثار یونگ، نماد هسته مرکزی شخصیت، آرمان و هدف زندگانی و رمز «خود»، یعنی تمامیت روان آدمی ست. ماندالا به‌صورت رمزی دایره، مربع یا چهارگانگی ظاهر می‌شود و اساس آن همیشه شکل متوازنی است که از ترکیب چهار جزء با مضاعف آن فراهم آمده است. در آیین لامایی (Lamaisme) و یوگای تانترایی (Tantrique) ماندالا وسیله مراقبه و مکاشفه است (yantra) و زادگاه خدایان.

 

 

 

این مقاله ملخصی است از کتاب یونگ شناس بزرگ یولاند یاکوبی به نام: 1961, Complexe, Archetype, Symbole 

 

۲. image primordiale، یونگ این اصطلاح را نخست به‌جای اصطلاح کهن‌الگوها بکار می‌برد.

 

- نویسنده در تهیه این مقاله از این دو اثر یونگی نیز استفاده بسیار کرده است:

Métamorphoses de l'âme et ses symboles, Genève, 1967. Ma vie, Pdrit, 1966.

۱. traumatisme یا صدمه روانی، به گفته یونگ، عبارت از حالت یا حادثه نابهنگامی است که به موجود زنده آسیب می‌رساند، چون ترس، شرم، نفرت و غیره. فروید صدمات را زاد، ترس‌های مفرط یا ضربت‌های شدید جسمانی می‌داند.

پیام در واتساپ