روان تحلیل / مطالب / رابطه عاطفی

رمئو و ژولیت چیزی از عشق نمی‌دانستند

1398/11/27

چکیده
عشق موافقان و مخالفان بسیار دارد. موافقانش می‌گویند دنیا بدون تجربۀ سرمست‌کنندۀ عشق چه ارزشی دارد؟ آن‌ها معتقدند حتی اگر آدم در تمام عمرش هیچکس را پیدا نکرد که به او دل ببازد، باز هم، جستجوی عشق بی‌معنا نیست. در مقابل، مخالفان عشق، این احساس را موقتی، فریب‌کار و غیرقابل‌اعتماد می‌دانند. چیزی که مثل آتشِ کاه سریع شعله می‌کشد، اما به همان سرعت هم خاموش می‌شود. در این میان، یک روان‌درمانگر مدعی است راز عشق را بالاخره پیدا کرده است.



آیا می‌شود برای رابطه‌های عاشقانه‌ای که به سردی می‌گرایند کاری کرد؟

 

 

نوشته: سو جانسون
ترجمه: میترا دانشور
مرجع: aeon
منبع : سایت ترجمان

 
عشق رمانتیک –جستجویش، ستودنش و ناکامی در آن- مشغلۀ ذهنی آدم‌هاست. مادر انگلیسیِ من که در بار کار می‌کرد، به عشق می‌گفت: «سرگرمیِ پنج دقیقه‌ای‌». چیزی که ابداً قابل اعتماد نبود و اساساً برای زنان خطرناک بود. مریلین یالوم، نویسندۀ فمینیست، عشق را ترکیبی مرموز، «اما سرمست‌کننده از رابطۀ جنسی و احساس» می‌دید. علیرغم این واقعیت که در ۵۰ سال گذشته، عشق به مبنایی برای تعهد بلندمدت بین دو بزرگسال تبدیل شده که بیشتر از آنکه اقتصادی باشد، احساسی است، تا قبل از شروع قرن بیست‌ویکم، همۀ این تعریف‌ها خوب بودند. (امروز اکثر زنان، توانایی مرد برای ابراز احساساتش را مقدم بر توانایی‌اش برای «امرار معاش» می‌دانند.) عنصر اصلیِ ثبات خانواده یعنی عشق را، منبع خوشبختی و رضایت از زندگی، کلیدِ سلامت فیزیکی و انعطاف‌پذیری، و هدف اصلی زندگی دانسته‌اند. این موقعیتِ اسرارآمیزی که درونش می‌افتید، حساس و سخت، و در عین حال خیلی اوقات زودگذر است: توافقی عمومی عشق را کشش جنسی به دوستی می‌داند که قبلاً بهترین قرارها را با او داشته‌اید.
 
برای کسی مثل من که دشوارترین نوع روان‌درمانی را برای زوج‌های غمزده‌ای به کار می‌گرفت که دنبال اصلاح رابطه‌شان بودند، تمام این چیزها مسئله‌ساز بود. دانشجوی دکتری جوانی بودم که سعی می‌کرد در مواجهه با هر شکل و اندازه‌ای از رنج در رابطه، مفید واقع شود و خیلی زود برایم مشخص شد که هیچکس، هیچ شاعر، فیلسوف یا روانشناسی رمز ماجرایی را که هر روز در مطبم رخ می‌داد، کشف نکرده است و همین باعث می‌شد به اندازۀ مراجعانم ازپاافتاده و غمزده باشم.
 
بعد، در اوایل دهۀ ۱۹۸۰ در ساحل غربی کانادا، مجهز به تمرین‌ها و بینش‌های ارتباط مثبت شدم. دانستم که چطور شریک زندگی مسائل گذشتۀ خود را روی طرف مقابل فرافکنی می‌کند و با این بینش مشتاقانه به استقبال زوجی در مطبم رفتم. اوضاع خوب پیش نرفت. امی از ناامیدی منفجر شد، سر تیم داد زد و با جزئیات موقعیت‌هایی را تعریف کرد که تیم مأیوسش کرده بود و امیدهایش را بر باد داده بود. امی فریاد زد: «اگر هیچ وقت باهات آشنا نشده بودم، وضعم خیلی بهتر بود»!
 
 
تیم جواب داد: «هیچکس نمی‌تونه با کسی مثل تو که انقدر همه‌چی رو قضاوت می‌کنه زندگی کنه. منم دیگه تلاشی نمی‌کنم، می‌رم تو غار سکوتم و صبر می‌کنم تا خودت خاموش بشی».
 
امی متقابلاً جواب داد: «چیزی که داره خاموش می‌شه این رابطۀ لعنتیه». این جنگ‌ودعوا برای چهل دقیقه با همان شدت ادامه یافت. نمی‌توانستم وسط حرف‌هایشان چیزی بگویم و سریع به نتیجه رسیدم که نمی‌توانم روی این دعوای زهرآگین هیچ تأثیری بگذارم، چه برسد به اینکه به امی و تیم کمک کنم آتش‌بس ماندگاری بین خودشان برقرار کنند.
 
امی رک‌وراست گفت که درمانگر افتضاحی هستم و با اطمینان واقع‌بینانه‌ای متوجه شدم هیچکدام از تکنیک‌های موجود در کتاب‌های درسی‌ام کارساز نیست. باید راهکار خودم را پیدا می‌کردم یا کلاً بی‌خیال زوج‌درمانی می‌شدم.
 
بنابراین از زوج‌هایم فیلم گرفتم و فیلم‌ها را بارها و بارها تماشا کردم تا بالاخره توانستم الگوهایی را در مشکلات مراجعانم شناسایی کنم و راه‌هایی را کنار هم بگذارم تا این الگوها تغییر کنند. به‌تدریج، در کمال تعجب فهمیدم که نه تنها می‌توانم دعواها را در مطبم کاهش بدهم، بلکه زوج‌هایم را به مکالماتی عاشقانه و ایمن وارد کنم. یکی از قوانین زوج‌درمانی، اجتناب از ناراحت‌کننده‌ترین هیجانات شرکای زندگی است. باوجوداین، برخلاف انتظارها، متوجه شدم با پیشروی در آن قلمروی دشوار، بیش از پیش می‌توانستم زوج‌هایم را در هیجانات جدید و شیوه‌های متفاوت صحبت با هم راهنمایی کنم. وقتی موسیقی هیجانی تغییر می‌کرد، شرکای زندگیِ تحت درمانم یاد می‌گرفتند به سبک متفاوتی برقصند، طوری که کنار هم قرار بگیرند.
 
 
به این طرز کار «زوج‌درمانی هیجان‌محور» (EFT) می‌گویم و سعی کرده‌ام درباره‌اش بنویسم و تأثیرگذاری آن را در رسالۀ دکتری‌ام در روان‌شناسی مشاوره بیازمایم. با توجه به اینکه در اوایل دهۀ ۱۹۸۰ هر کسی می‌دانست که زوج‌درمانی به شکل غیرممکنی سخت و نتایج آن جزئی و زودگذر است، چنین روشی به‌شدت مبهم و کمی متوهمانه بود.
 
با این‌همه، بعد از آنکه همکارانم را ماه‌ها برای اجرای زوج‌درمانی هیجان‌محور بر روی زوج‌های غمزده آموزش دادم و داده‌ها کم‌کم جمع شدند، فهمیدم شرکای زندگی نه‌تنها می‌توانند احساس عمیق‌تری به یکدیگر پیدا کرده و درباره‌اش صحبت کنند،‌ بلکه اکثرشان می‌گفتند آزردگی‌هایشان از بین رفته و شکاف‌های رابطه‌شان ترمیم شده است. این مطالعه، دانشگاه اتاوا در کانادا را متقاعد کرد که کرسی استادی در روان‌شناسی بالینی را به من پیشنهاد بدهد. به نظر می‌رسید راهی به ماجرای عشق رمانتیک پیدا کرده بودم، اما همچنان چیزی کم بود. نمی‌دانستم چرا زوج‌درمانی هیجان‌محور آنقدر خوب کار می‌کرد و چطور باید آن را در پازل روابط عاشقانه به‌درستی جا داد.
 
وقتی در کنفرانسی در ارتفاعات کوه‌های راکی شرکت کردم تا تحقیقاتم را ارائه بدهم و شنیدم سخنران مشهوری عشق را معامله و نوعی قرارداد اقتصادی توصیف کرد، همۀ ذهنیت‌هایم تغییر کرد. این سخنران می‌گفت مثل هر معاملۀ تجاری، آموزش مهارت‌های مذاکره راهی برای کمک به برقراری ارتباط بین زوج‌هاست. همانطور که گوش می‌دادم، یاد تحقیقی از جان بالبی، روانشناس انگلیسی افتادم که در دهۀ ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، پیوند بین مادر و کودک را مطالعه کرده بود. ناگهان همه چیز معنادار شد و فهمیدم که عشق رمانتیک هم نوعی پیوندِ دلبستگی است. چنین عشقی نه فقط ترکیبی از رابطۀ جنسی و احساس، بلکه یکی از رازهای باستانیِ بقا بود. اشتیاق برای داشتنِ ارتباط هیجانی ایمن با آدمی که برایش اهمیت قائلیم، در سیستم عصبی ما حک شده بود و ماجرای عشق هم کلاً مربوط به مذاکره دربارۀ ارتباط هیجانی با عزیزی بود که می‌توانستید به او تکیه کنید، کسی که وقتی صدایش می‌زدید، پیشتان ‌می‌آمد. از دست دادنِ این ارتباط و فروافتادن در انزوای هیجانی برای انسان‌ها تحمل‌ناپذیر و ترسناک بود.
 
 
ناگهان متوجه شدم زوج‌درمانی هیجان‌محور چه کاری را درست انجام می‌داد. با آموزش انواع مشخصی از مکالمات پیوند‌دهنده به زوج‌هایم که در آن عشاق می‌توانستند آسیب‌پذیری‌هایشان را با هم تقسیم کنند و به نیاز برای ارتباط پاسخ بگویند،‌ روابط تغییر می‌کرد. عشق منطق داشت و چیزی بود که می‌توانستیم آگاهانه به آن شکل بدهیم. امروزه زوج‌درمانی هیجان‌محور نوعی استاندارد طلایی برای زوج‌درمانی براساس علم پیوند عاطفی است که همۀ مشاوران آن را به کار می‌بندند. در جلسۀ دوازدهم زوج‌درمانی، بلر (که من را یاد مراجع قدیمی‌ام، تیم می‌اندازد) می‌تواند به همسرش، سوزان، بگوید: ازت دوری می‌کنم،‌ اما نه به خاطرِ اینکه اهمیتی نمی‌دم یا برام مهم نیستی. رو برمی‌گردونم چون تحمل ندارم بشنوم چطوری باعث سرخوردگیت شدم. وقتی می‌شنوم ازم ناامید شدی، از پا درمیام. اما می‌خوام به هم نزدیک باشیم، یعنی می‌خوام یاد بگیرم بهت عشق بورزم. فقط خیلی می‌ترسم. نیاز دارم که بهم اطمینان خاطر بدی. می‌خوام دربارۀ آزردگی‌هات بهم بگی، نه اینکه هی بگی چه شوهر تنبلی هستی. بعد می‌تونم یاد بگیرم که چطور باهات باشم؛ چون عاشقتم.


سوزان اشک می‌ریزد، اما می‌تواند به درخواست بلر برای ارتباط پاسخ بدهد. دیالوگی که آن را مکالمۀ «محکم در آغوشم بگیر» می‌نامیم، در جریان است و می‌دانم که این زوج نه‌تنها شکاف رابطه‌شان را ترمیم می‌کنند، ‌بلکه پیوندی امن و عاشقانه شکل می‌دهند. این نوع پیوند فقط روابط را بهبود نمی‌بخشد، بلکه ارتباطی ایجاد می‌کند که آدم‌ها را به صورت فردی هم بهبود می‌دهد و کمکشان می‌کند قوی‌تر شوند. در حال حاضر، بیش از ۲۰ مطالعه دربارۀ نتایج مثبت زوج‌درمانی هیجان‌محور انجام شده است که ۹تایشان دقیقاً می‌گویند تغییر چطور رخ می‌دهد و چهار مطالعۀ روندپژوهی نشان می‌دهند تغییرات حاصل‌شده در جلسات ۸ تا ۲۰ درمان، ماندگار هستند و طی دورۀ سه‌ساله حتی افزایش پیدا می‌کنند. مطالعه‌ای از اسکن مغز داریم که نمایانگر چگونگی اثر مکالمات پیوند‌زننده بر واکنش مغز مراجعان به تهدید است و مطالعۀ دیگری نشان می‌دهد که زوج‌درمانی هیجان‌محور نه‌تنها بر عواملی مثل رنج رابطه، صمیمت، اعتماد و بخشش آزردگی‌ها، ‌بلکه بر سبک دلبستگی هر کدام از شرکای زندگی تأثیرگذار است. منظور از سبک دلبستگی، جهت‌گیری و حس امنیت و مشارکت مشتاقانه در روابط نزدیک است.
 
زوج‌درمانی هیجان‌محور برای انواع مختلف زوج‌ها استفاده می‌شود: مثلاً، در زوج‌هایی که یکی از طرفین یا هر دو درگیر افسردگی یا اختلال استرسی پس از آسیب روانی (PTSD) هستند و نیز زوج‌های دگرجنس‌گرا و دگرباش. هزاران روان‌درمانگر از سرتاسر جهان برای این مدل آموزش می‌بینند. بیش از ۴۰۰۰ سال، یعنی از اولین نامۀ عاشقانه‌ای که روی سنگ برای پادشاه سومری در قرن هشتم پیش از عصر حاضر حک شده بود، طول کشیده است تا رمز عشق گشوده شود. اما حالا این علم کافی است تا در ترمیم،‌ رشد و حفظ ارزشمندترین روابطمان کمکمان کند.
 
و این علم می‌گوید زمانش فرا رسیده تا داستان‌های عاشقانه‌مان را تغییر بدهیم. این داستان‌ها اساساً مضحک و گمراه‌کننده هستند. «رومئو و ژولیت» داستان عاشقانه نیست. رابطه‌ای شش‌روزه بین دو نوجوان و نوعی شیدایی است که منجر به جنگی قبیله‌ای می‌شود. «بر باد رفته» داستانی عاشقانه نیست. داستان زنی است که در بازی عشق نمی‌تواند تصمیم بگیرد و زمانی که به نتیجه می‌رسد،‌ معشوقش از دل‌ودماغ افتاده و به چاک زده است.
 
داستان‌های عاشقانۀ واقعی بازتاب‌دهندۀ بینش‌های علم دلبستگی است که می‌گوید عشق یکی از رازهای باستانی بقا است که طراحی شده تا چند نفر ارزشمندی که می‌توانیم رویشان حساب کنیم، نزدیک خودمان نگه داریم. در این نوع ارتباط، تحت تأثیر میلیون‌ها سال تکاملیم. این ارتباط به اندازۀ دم و بازدم بعدی برایمان حیاتی است. ارتباط هیجانی با کسی که عشق امنی به او داریم، سیستم عصبی‌مان را آرام می‌کند و «امنیت» را در مغزِ نیازمندِ پیوندِ ما زمزمه می‌کند. از سوی دیگر، حسی از انزوا، اینکه برای دیگران اهمیتی نداریم و طردشدگی، تهدیدی واقعی برای پستاندارانِ اهل پیوند عاطفی به حساب می‌آید. کودکانمان برای مدت زیادی بسیار آسیب‌پذیرند و در واقع، آن زمان که مغزمان دارد رشد می‌کند، اگر صدا بزنیم و کسی به کمک‌مان نیاید،‌ می‌میریم. پس، منطقی است که طرد در همان بخش از مغز و به همان شیوۀ درد فیزیکی، رمزگذاری شده است. پاگذاشتن روی سوزن و احساس طرد ناگهانی، هر دو نشانه‌های خطر هستند.
 
علم دلبستگی دقیقاً چه می‌گوید؟ هزاران مطالعه دربارۀ پیوندهای مادر و نوزاد، فرزندپروری را در جهان غرب متحول کرده‌اند و حالت طبیعی جدیدی به وجود آورده‌اند که چطور با فرزندانمان برخورد کنیم. خیلی وقت پیش نبود که روان‌شناسانی مثل جان واتسون، رفتارگرای آمریکایی، به عشق مادرانه برچسب مسموم می‌زدند و حداقل تماس ممکن را توصیه می‌کردند تا استقلال در کودک شکل بگیرد. در واقع، درمان آسیب وابستگی در بزرگسالان که در برچسب‌های پراستفاده‌ای مثل هم‌وابستگی و در‌هم‌تنیدگی دیده می‌شود،‌ تا امروز ادامه دارد.
 
مطالعۀ دلبستگی بزرگسالان که حالا صدها مطالعه درباره‌اش وجود دارد، در واقع تازه در این قرن شروع شده است. دلبستگی جامع‌ترین نظریۀ رشد شخصیت بر پایۀ زیست‌شناسی است که تا به حال ارائه شده است و فقط این نظریه است که واقعیت‌های درونی را با ماجراهایی که در رابطه‌ تجربه می‌کنیم ادغام می‌کند. همچنین به اندازۀ کافی واضح و مشخص است تا در ارائۀ نقشۀ اصلی به ما کاملاً عملیاتی باشد. این نظریه می‌تواند راهنمایی‌مان کند که عشق چیست، چطور به مسیر اشتباه می‌افتد و چگونه باید ترمیمش کرد. این دیدگاه، عوامل سازمان‌دهندۀ اصلی‌ای که باعث می‌شوند انسان باشیم را به رسمیت می‌شناسد: به طور خلاصه، ما انسان‌ها در درجۀ اول پستاندارانی با پیوندهای اجتماعی هستیم و نیاز به ارتباط با بقیه داریم، از گهواره تا گور، معماری عصبی‌مان، واکنشمان به استرس، زندگیِ هیجانی روزمره‌مان و ماجراهای میان‌فردی و دوراهی‌هایی که در این زندگی‌ تجربه می‌کنیم، ما را شکل می‌دهد.
 
بینش‌های علم دلبستگی را می‌شود در چند ایدۀ اساسی خلاصه کرد که مهم‌ترینشان می‌گوید: به ارتباط نزدیک با بقیه محتاجیم و این ارتباط برای بقایمان ضروری است. این ارتباط پناهگاهِ نهایی بشر است. مغز منبعی به نام نزدیکی به دیگران را حتی در فرایندهای ادراکی اولیه مثل ادراک بصری ارتفاع نیز به حساب می‌آورد. اگر تنها باشیم،‌ واقعاً تپه را بلندتر می‌بینیم. اگر کسی همراهمان باشد، تپه را کوتاه‌تر ادراک می‌کنیم. این ایده که وقتی با هم هستیم بهتریم و بارِ روی دوشمان و اضطرابمان را با هم تقسیم می‌کنیم، نه حکمی احساسی، بلکه واقعیتی فیزیولوژیک است. مخصوصاً تهدید،‌ ریسک، درد یا دودلی نیاز به ارتباط را به اوج می‌رساند و حسِ تنهایی ریسک فاکتوری برای هر شکلی از کژکارکردهای ذهنی است که روان‌شناسان شناسایی کرده‌اند. اشتیاق به ارتباط از نظر سلسله‌مراتب اهداف و نیازهای انسان در بالاترین درجه قرار دارد.
 
ارتباط فیزیکی یا هیجانیِ پیش‌بینی‌پذیر با دیگران، سیستم عصبی‌مان را آرام می‌کند و حس پناهگاهی امن را به ما می‌دهد که در آن، راحتی و اطمینان خاطر به‌سادگی دست‌یافتنی هستند و تعادل هیجانی می‌تواند تجدید و تقویت شود. این تعادل به ما حق انتخاب می‌دهد. وقتی در تعادل باشیم، می‌توانیم انتخاب کنیم که در هر مسیری حرکت کنیم؛ بدون تعادل، بدون نقشه و بدون پیش‌بینی سقوط می‌کنیم. این تعادل به رشد استوار احساسی و کلی از خودمان کمک می‌کند؛ ‌خودی که می‌تواند آشفتگی تجربه را در یک کلِ منسجم سازماندهی کند. خود فرایندی است که همیشه با بقیه ساخته شده است؛ طبق این دیدگاه، نمی‌توان به‌تنهایی خود بود.
 
امکان تکیه به یک عزیز، پایه‌ای محکم نیز برایمان فراهم می‌کند، پلت‌فرمی که از طریق آن دست به خطر می‌زنیم و جهانمان را می‌کاویم. وابستگیِ مؤثر یکی از منابع انعطاف‌پذیری است، در حالی که انکار نیازهای دلبستگی و شبه خودکفایی مایۀ دردسر است. کودک می‌داند که مادر مراقب اوست و اگر لازم باشد می‌آید، پس دست به خطر می‌زند و از سرسره پایین می‌آید. بزرگسالان هم وقتی تحت فشار قرار می‌گیرند، می‌تواند صدای دلگرم‌کنندۀ شریک زندگی‌شان را به خاطر بیاورند و به بهترین شکل با استرس کنار بیایند. کسانی که ارتباطاتِ امنی دارند، به‌شکل مؤثرتری بعد از ضربۀ روحی توانشان را بازمی‌یابند و کمتر احتمال دارد که دچار اختلال استرسی پس از آسیب روانی شوند. عموماً، هر چه بیشتر احساس مرتبط بودن کنیم، می‌توانیم اعتمادبه‌نفس بیشتری داشته و خودمختارتر باشیم. ارتباط امن رشدمان می‌دهد و قدرتمندمان می‌کند.
 
دسترس‌پذیریِ تجربه‌شده، حساسیت متقابل و مشارکت  هیجانی با شخصیتی که به او دلبستگی داریم، عناصر کلیدی‌ای هستند که کیفیت ارتباط ما را تعیین می‌کنند. این عناصر به این سؤال اصلی که در تضاد با نزدیکان ایجاد می‌شود پاسخ می‌دهند: «آیا کنارم هستی؟» این سؤال اغلب با کشمکش قدرت بر سر مسائلی مثل فرزندپروری یا امور روزانه پوشیده شده است، ولی در قلب همۀ رنج‌هایی که از رابطه می‌بریم وجود دارد. وقتی جواب به سؤال بالا «شاید» یا «نه» باشد، فرایند طبیعیِ رنجِ جدایی رخ می‌دهد و با فریادها و خواسته‌های خشمگین و هراسان،‌ به فقدان ارتباط اعتراض می‌شود (که اغلب در روابط بزرگسالان اشتباه تفسیر می‌شوند). به ارتباط چنگ می‌زنیم و دنبالش می‌گردیم و در نهایت وارد افسردگی می‌شویم و احساس عجز می‌کنیم.
 
ماجراهای مهمی که با دیگران داشته‌ایم، به الگو‌هایی ذهنی تبدیل می‌شود که برای هدایت ادراک و رفتارمان در آینده از آن استفاده می‌کنیم. در بهترین شرایط، این مدل‌ها انعطاف‌پذیرند و ممکن است در موقعیت‌های جدید بازبینی شوند؛ اما می‌توانند به بخشی از نگرش‌های خودکامبخش هم تبدیل شوند که گذشته را زنده نگه می‌دارند.
 
در یکی از جلسات درمانی، جیمز به من می‌گوید: «انتظار دارم آدم‌ها ناامیدم کنند، برای همین گوش‌به‌زنگ بی‌اعتنایی هستم و حتی به رفتار به اصطلاح «عاشقانه» هم اعتماد نمی‌کنم. آدم‌ها ذاتاً خودخواهند».
 
متأسفانه، جیمز با نحوۀ ارتباط برقرارکردنش با دیگران، همیشه صحت اظهارنظرش را ثابت می‌کند.
 
شیوه‌هایی که برای کنارآمدن با نیازهای احساسی خود داریم یا همان شیوۀ رقصیدمان با دیگران، بی‌نهایت نیست. در حقیقت، علم فقط چهار سبک دلبستگی را شناسایی کرده است.
 
می‌توانیم به این سبک‌ها به عنوان طرح‌هایی ذهنی فکر کنیم که از روی عادت از آن‌ها استفاده می‌کنیم تا با هیجاناتمان کنار بیاییم و با دیگران بسازیم. وقتی تجربۀ ما از دیگران این باشد که به شکلی پیش‌بینی‌پذیر پذیرا و حاضرند، می‌توانیم نوعی دلبستگی امن بسازیم که در آن وقتی احساس آسیب‌پذیری می‌کنیم یا نیاز به آرامش داریم، سراغشان برویم. این سبکی است که کمکمان می‌کند رشد کنیم، از تجربه‌های جدید بیاموزیم و به بهترین شکل با چالش‌های زندگی کنار بیاییم.
 
سه مدل محدود‌کننده‌ و ناامن دلبستگی نیز وجود دارد.
 
اولین نوع از دلبستگی ناامن، الگوی اجتنابی است. وقتی اساساً دیگران را دور،‌ بی‌اعتنا و حتی خطرناک تجربه می‌کنیم، هیجاناتمان را متوقف کرده و از آن‌ها فاصله می‌گیریم. پس، وقتی آسیب‌پذیر باشیم، فاصله می‌گیریم و متوقف می‌شویم و عزیزانمان را پس می‌زنیم.
 
نوع دوم دلبستگی ناامن، الگوی مضطرب و وسواسی است. در این الگو یاد گرفته‌ایم که بقیه به شکل پیش‌بینی‌پذیری پذیرا نیستند و حواسمان فقط به کسب نشانه‌های اطمینان‌بخش است تا طرد و ترک نشویم. بعد معمولاً هیجانات منفی زیادی بروز می‌دهیم و فشار می‌آوریم و خواهان عشق هستیم و اغلب عزیزانمان را ناخواسته سرد می‌کنیم.
 
در نهایت، اگر آزار دیده باشیم یا ضربۀ روحی خورده باشیم، در هیجانات آشفته‌ای با آرزوها و ترس‌های شدید گیر می‌افتیم و معمولاً بین سبک‌های مضطرب و اجتنابی در رفت‌وآمدیم؛ می‌ترسیم و اجتنابی هستیم، ابتدا به ارتباط شدید نیاز داریم و خواهان نزدیکی هستیم، ‌بعد از همان رابطه فاصله می‌گیریم و طردش می‌کنیم. در اینجا، بقیه هم منبع ترس هستند و هم راه فرار از ترس. در نتیجه موقعیتی غیرممکن و تناقض‌بار ایجاد می‌شود.
 
تمام این سبک‌ها و استراتژی‌ها در موقعیت‌هایی می‌توانند کارامد و مفید باشند، اما اگر سبک‌های ناامن تثبیت شوند، ‌معمولاً آگاهی ما و شیوه‌هایی که با هیجاناتمان کنار می‌آییم، به‌علاوۀ ارتباطمان با دیگران را محدود می‌کنند و در نتیجه انحصارطلب می‌شویم.
 
اندی دلایل زیادی برایم می‌آورد که حالش خوب است. وکیلی خوب و ورزشکاری عالی است، اما همیشه «سراسیمه»‌ است. به شریک زندگی‌اش، سارا، که ۲۵ سال است با هم زندگی می‌کنند می‌گوید: «اگر دوستم داشتی، هر روز باهام معاشقه می‌کردی، روزی دو بار».
 
سارا به اندی یادآوری می‌کند که آخر هفته بیرون رفته بودند و دو بار معاشقه داشتند و عالی بوده. اندی لحظه‌ای مکث می‌کند و فریاد می‌زند: «آره، ولی فردا چی؟» سارا رو می‌برگرداند و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. فکر می‌کنم فوراً می‌توانید حدس بزنید سبک و استراتژی اصلی اندی چیست.
 
وقتی هیجاناتمان و نحوۀ رقصیدمان با دیگران را درک می‌کنیم، حق انتخاب‌های بیشتری پیش رویمان قرار می‌گیرد. وقتی اندی بتواند ترس‌هایش از اینکه خطا کرده و به اندازۀ کافی با سارا خوب رفتار نکرده را درک و بیان کند، موجب مراقبت و اطمینان خاطر سارا می‌شود. بعد داشتن رابطۀ جنسی که یگانه نقطه‌ای است که اندی مطمئن است سارا به او تعلق دارد، کمتر به چشم می‌آید.
 
مطمئناً دلبستگی در بزرگسالان متفاوت از کودکان است. در بزرگسالی، پیوندها دوطرفه‌تر هستند و بزرگسالان با در خاطر داشتن دیگران، بیشتر می‌توانند نزدیکی نمادین با آن‌ها ایجاد کنند. مهاجرت به‌تنهایی در سن جوانی به آمریکای شمالی برایم مثل این بود که پایم را از مرز دنیا بیرون بگذارم. منبع قوت اصلی‌ام صدای پدرم در سرم بود که به من می‌گفت چقدر قدرتمندم و اگر همه چیز بد پیش رفت، راهی پیدا می‌کند تا به خانه برم گرداند.
 
دلبستگی بزرگسالی جنسی هم هست و رابطۀ جنسی فعالیتی از جنس پیوند عاطفی است. اصلاً تصادفی نیست که اکسی‌توسین، هورمون پیوند عاطفی، در لحظات جنسی درونمان طغیان می‌کند. همانطور که تحقیقات اخیر دربارۀ رابطۀ جنسی نشان می‌دهد، دلبستگی کمکمان می‌کند بفهمیم که سائق جنسی به همان اندازه که به ارضای جنسی مربوط است، به تمایل به خواسته‌شدن و احساس نزدیکی‌کردن هم ربط دارد. اینکه دسترس‌پذیر، پذیرا و مشتاق باشید، بهترین دستورالعمل برای داشتن رابطۀ جنسی لذت‌بخش است، اما همین رابطه وقتی استراتژی‌های ناامن مزاحم می‌شوند، سخت‌تر می‌شوند. افراد با دلبستگی اجتنابی معمولاً به جای هماهنگی با شریک زندگی خود و ارتباط با او، بر احساس و عملکرد تمرکز می‌کنند و می‌گویند رابطۀ جنسی برایشان رضایت کمتری به همراه دارد.
 
درک سبک دلبستگی‌مان در رابطه، معیارِ زوج‌درمانی هیجان‌محور است و نقشۀ راهی برای ترمیم و رشد رابطه فراهم می‌کند. به جای اینکه به زوج‌ها آموزش بدهیم که مهارت‌های ارتباطی خود را افزایش دهند، کمکشان می‌کنیم تا در رقصِ دایره‌واری که در آن گیر افتاده‌اند را درک کنند و با همه‌چیز هماهنگ شوند. هر چه اندی بیشتر فشار می‌آوَرد و انتقاد می‌کند، سارا بیشتر احساس طردشدگی کرده و بیشتر عقب‌نشینی می‌کند. وقتی سارا پا پس می‌کشد، بدترین ترس‌های اندی، یکی یکی تأیید می‌شوند و او مستأصل‌تر و متوقع‌تر می‌شود. هر دو تنها و ازپاافتاده هستند و باورم می‌شود وقتی اندی می‌گوید: «حتی نمی‌دانم چطور به اینجا رسیدیم. من عاشق سارا هستم. نمی‌فهمم چرا باید اوضاع این‌قدر آشفته شود».
 
پس اولین مرحلۀ زوج‌درمانی هیجان‌محور، کاهش شدت تضاد است. اندی و سارا آرام‌تر می‌رقصند و از سرزنش و عقب‌نشینی به سمت این درک می‌روند که چطور رفتارشان روی همدیگر اثر می‌گذارد و چطور تلاش‌های بیهوده‌شان برای مدیریتِ احساسِ ترک و طرد مشکل‌ساز شده است. سارا می‌تواند به اندی بگوید: احساسم از بین می‌ره. انگار هیچ‌وقت نمی‌تونم راضیت کنم. ظاهراً اصلاً اون زنی که می‌خوای نیستم و همین من رو می‌ترسونه. پس ول می‌کنم. قایم می‌شم. دیگه نمی‌دونم چی کار کنم.
 
بعد از شش جلسه، موسیقی از حمله و دفاع به جایی رسیده که اندی می‌گوید: واقعا توش گیر افتادیم. بهش می‌گیم مارپیچ. دنبال هر نشونه‌ای هستم که سارا بهم نیاز نداشته باشه و بعد این فشار رو میارم و اون فقط می‌شنوه که دارم متهمش می‌کنم. دیشب بهش گفتم: «ببین، تو این مارپیچ هستیم، انقدر که هر دوتامون احساس تنهایی می‌کنیم. بیا متوقفش کنیم» و سارا بغلم کرد و یه جور متفاوتی رفتار کردیم.
 
این زوج به‌تدریج درد و اشتیاق پشت واکنش‌های منفی‌ای را می‌بیند که مشخصۀ رقص رنج‌بارشان است.
 
وقتی زوجی می‌توانند علیه این رقصِ قطعِ ارتباط دست به عمل بزنند، آن وقت مرحلۀ دوم زوج‌درمانی هیجان‌محور یعنی بازسازی دلبستگی را شروع می‌کنیم تا آن‌ها را به سمت ایجاد چرخه‌های مثبت دسترس‌پذیری و پذیرا بودن سوق بدهیم. درمانگر به‌تدریج به زوجی مثل اندی و سارا کمک می‌کند تا وارد مکالمۀ پیوندزنندۀ «محکم در آغوشم بگیر» بشوند. موفقیت در این دیالوگ، پیش‌بینی‌کنندۀ ترمیم رابطه و رضایت بیشتر در انتهای جلسات زوج‌درمانی و مراجعات بعدی است. همچنین این دیالوگ پیش‌بینی می‌کند که شرکای زندگی می‌توانند وارد سبک دلبستگی امن‌تری شوند. هر دو می‌توانند نیازشان به حسی از پناهگاهی ایمن را با دیگری برآورده کنند. گاهی این نیاز برای اولین بار در زندگی‌شان محقق می‌شود.
 
سومین مرحلۀ زوج‌درمانی هیجان‌محور، تحکیم کوتاه است. در اینجا، به زوج‌ها کمک می‌کنیم داستان عاشقانۀ جدید و مثبتی در این باره بنویسند که چطور پیوندشان را بهبود بخشیده‌اند و ارتباطی را پیدا کرده‌اند که همیشه خواهانش بوده‌اند.
 
زوج‌درمانی هیجان‌محور به شکل یک مداخلۀ دلبستگی به ما می‌آموزد تا از سرعتمان بکاهیم و به ماجرای همیشه حاضر و نمایان در روابطمان توجه کنیم. می‌توانیم به آن نوعی ذهن‌آگاهی ارتباطی هم بگوییم. همچنین یادمان می‌دهد به هیجاناتمان حساس شویم و به اطلاعاتی که به ما عرضه می‌کنند، اعتماد کنیم. در زوج‌درمانی هیجان‌محور، به زوج‌ها کمک می‌کنیم جای دقیق آغازگرها، حس‌های بدن و فرایندهای ایجاد معنا را مشخص کنند، یعنی مسیری که هیجانات ما را به آنجا می‌کشاند. تحقیقات به ما می‌گویند آدم‌هایی با متعادل‌ترین هیجانات می‌توانند هیجاناتشان را به «جزئیات ریز تقسیم کنند». جزئیاتی که مشخص و مستحکم است. همین کار موجب می‌شود بتوان هیجانات را بیشتر مدیریت کرد. اندی با آرامش و کنترل بیشتری به سارا می‌گوید:
 
وقتی می‌بینم صورتت مات می‌شه، دلم می‌گیره. مغزم می‌گه: «اون نمی‌خوادت، به اندازۀ کافی خوب نیستی» و بعد عصبی می‌شم و فشار میارم. سعی می‌کنم کنترلت کنم، کاری کنم واکنش نشون بدی. هر کاری برای اینکه انقدر احساس ترس و گمشدگی نکنم. درسته! فکر کنم جان کلام اینه که همیشه در کنارت می‌ترسم، خیلی برام مهمی. دلبستگی یادمان می‌دهد که باید حاضر باشیم احساس کنیم و دست به خطر بزنیم که به طرف مقابلمان به طور واضح دربارۀ آسیب‌پذیرترین مکان‌ها، ترس‌ها و نیازهایمان بگوییم و این چیزی است که در مکالمۀ «محکم در آغوشم بگیر» اتفاق می‌افتد. و بعد باید حاضر باشیم ثابت‌قدم بمانیم و صحبت کنیم که این نوع مکاشفه به نظر خودمان و دیگری چطور می‌آید.
 
 
بعد از اولین جهش اندی به سمت احساسات ملایم‌تر، سارا به او نمی‌گوید: «اوه، برای همین است که انقدر سمج هستی. بیا بغلم کن عزیزم». سارا نیاز به زمان دارد تا بگذارد پیام اندی در وجودش نفوذ کند. اندی باید این کار را چندین بار انجام بدهد. امنیت رشد می‌کند و بعدها،‌ پس از اینکه سارا می‌تواند سفرۀ دلش را باز کند و ترسش از انتقادها و شک‌های اندی به ارزش خودش را در میان بگذارد. این کار نشانه‌ای است از اینکه سارا دارد به او علامت می‌دهد، حالا‌ اندی می‌تواند سهم خودش را در مکالمۀ «محکم در آغوشم بگیر» شروع کند. اندی به سارا می‌گوید: هیچ وقت نفهمیدم چرا باهام ازدواج کردی. خیلی خوشگلی. بابام همیشه بهم یادآوری می‌کنه که من آدم ضعیف، کوچیک و مفلوک خانواده بودم. خیلی می‌ترسم که متوجه اشتباهت بشی. ترس از پا درم میاره و آخرش فشار می‌آرم و بعد از خودم دورت می‌کنم. نیاز دارم باهات در تماس باشم،‌ به اطمینان خاطرت نیاز دارم که بگی این منم که می‌خوای. قضیه اصلا رابطۀ جنسی نیست؛ توی رختخواب، فقط برای یه لحظه، حس می‌کنم که خودت رو بهم می‌دی. که بهت تعلق دارم. پس دارم خواهش می‌کنم. صدام رو می‌شنوی؟»
 
سارا دستش را به سمت اندی دراز می‌کند.
 
وقتی زوجی از سرعت تعاملات منفی خود کم می‌کند، می‌توانند کل مسیرشان را از یک دیدگاهی بالاتر ببینند. بعد طرفین می‌توانند سراغ آسیب‌پذیری‌های خودشان بروند، مالکش شوند و نیازهای ذاتی‌شان را بیان کنند و با همدلی به هم جواب بدهند. وقتی این اتفاق می‌افتد، رابطه و حس آن‌ها از خودشان قابل رؤیت و شکوفا می‌شود.
 
همۀ اینها چه ارزشی برای علم و جامعه دارد؟
 
این یعنی علمی دربارۀ روابط نزدیک داریم که قادرمان می‌سازد چنین روابطی را شکل بدهیم. این کلیدی نه فقط برای ارتباط‌های هماهنگ‌تر، بلکه برای خانواده‌های باثبات‌تر و کودکانی با انعطاف‌پذیری هیجانی بیشتر است. در سطحی گسترده‌تر، دیدگاه دلبستگی به ما می‌گوید که چه کسی هستیم و برای شکوفایی به چه نیاز داریم. علاجی برای فرهنگ غیرشخصی و منزوی‌شده‌ای ارائه می‌دهد که ظاهراً داریم می‌سازیم. حتی ابرقهرمان‌های آسیب‌ناپذیرمان که مظاهر خودکفایی و فردگرایی هستند، حالا با هم تیم می‌شوند و برای حمایت سراغ هم می‌روند. به طور مشخص‌تر، علم جوابی به جوانانی می‌دهد که در کنفرانس‌ها سراغم می‌آیند و می‌گویند سردرگم و ناامید هستند؛ که می‌شنوند تک‌همسری غیرطبیعی و غیرممکن است، که پیوندهای امن فقط منجر به محرومیت جنسی می‌شود و ایدئال رمانتیک برای عشق ماندگار، چیزی خام‌اندیشانه و متوهمانه است.
 
ما گونۀ کنجکاوی هستیم و همیشه باید آزمایش و کندوکاو کنیم، اما بگذارید مخصوصاً در این زمان که رمز عشق را پیدا کرده‌ایم، راهمان را گم نکنیم. علم و عمل در رابطه با زوج‌ها و خانواده‌ها طی ۳۰ ساله گذشته مشخصا به ما نشان می‌دهد که عشق منطقی است. برای اولین بار در تاریخ بشر، می‌توانیم عشق را درک کنیم و به آن شکل بدهیم، پس اگر انتخابش کنیم، می‌توانیم دوباره و دوباره، تا آخر عمر عاشق شریک زندگی‌مان بشویم.
 
داریم پیشرفت می‌کنیم.
 
وقتی از خانواده‌ام پرسیدم که چطور شریکی در زندگی انتخاب کنم، جواب خویشاوندانِ عملگرایم این بود: «فقط مطمئن شو آس و پاس نباشه». من و دخترم بین خودمان جوکی دربارۀ آدمی افسانه‌ای به اسم سیت داریم. می‌گویم: «از اینکه قرارهای آنلاین انقدر سختن نگران نباش، سیت بالاخره پیداش می‌شه». دخترم می‌گوید: «دیر کرده. اصلاً چطوری بشناسمش؟» نگاهش می‌کنم و ابرویی بالا می‌اندازم. دخترم می‌گوید: «باشه. باشه». و نقل قولی از تحقیقاتم می‌آورد: حساسیت هیجانی متقابل، پیش‌بینی‌کنندۀ اصلی سال‌های شادی در رابطه است. پس قضیه کلاً این است: «از نظر هیجانی پیداش می‌شه؟ روراست و در دسترس،‌ پذیرا و مشتاقه؟ باهاش احساس امنیت و تمامیت می‌کنم؟ می‌دونم، می‌دونم». و می‌داند.


پی‌نوشت‌ها:
 
•• سو جانسون (Sue Johnson) نویسنده، روان‌درمانگر و متخصص زوج‌درمانی است. جانسون استاد بازنشستۀ روان‌شناسی بالینی از دانشگاه اوتاوا است. محکم در آغوشم بگیر: هفت گفتگو برای زندگی سراسر عشق (Hold Me Tight: Seven Conversations for a Lifetime of Love) از کتاب‌های اوست.



 


 
 

نظرات 
    برای ثبت نظر باید عضو باشید. اینجا ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد سامانه شوید.